اگر تیغ عالم بجنبد ز جای
نبرد رگی تا نخواهد خدای

 جسد یخ کرده و رنگ پریده روی تخت آرام گرفته بود. مرد کنار جسد ایستاد. خیره به او نگاه کرد. از جوان کنار دستی اش پرسید: «می شناسیش؟ برا چی مُرد؟ از ویروس کرونا؟»


جوان نگاهی سنگین به جسد و نگاهی به او انداخت. لبخندی زد. گفت:«زمان مرگش رسیده بود. ویروس فقط بهانه بود. شاید اگه جلو ترسشو می گرفت خدا کمی عمرش رو اضافه می کرد. اما خودت که بهتر میدونی ترس برادر مرگه»


جوان با قدرت، دست او را گرفت و گفت:«دیگه باید بدونی کارمون اینجا تموم شده و تو دیگه با این جسم کار نداری. باید دنبالم بیای تا برای ورود به دنیای جدید آماده بشی»


مرد ترسید. چشمانش نزدیک بود از حدقه بیرون بپرد. زبانش لکنت گرفت. به طرف جسد دست دراز کرد و گفت:«ی ...ع ...ن ... ی   ا...ی ... ن   م ... ن ... م؟»