در یخچال را باز کرد. نگاهی به داخل آن انداخت، خالی بود. نه گوشت داشتند، نه میوه. بچه ها بهانه می گرفتند. دور تا دور آشپزخانه چرخی زد. داخل ظرف نان خشک مقداری نان پیدا کرد. قابلمه را برداشت. آب داخلش ریخت. روی گاز گذاشت. آب جوشید. زردچوبه، نمک و روغن را به آن اضافه کرد. نان خشک های خرد شده را داخلش ریخت. سینی بزرگی وسط آشپزخانه گذاشت. محتویات قابلمه را داخل سینی برگرداند. ظرف ترشی را آورد. بچه ها و رضا را صدا زد. همه دور سینی نشستند. کنار دست هر کدام قدری ترشی گذاشت. همه با لذت غذا را خوردند.

 

رضا خجالت زده به سمانه نگاه کرد. خواست بگوید:این ویروس جدید کار و کاسبی ما رو بهم ریخت. شرمندتون شدم.


سمانه به چشمان رضا نگاه کرد. خواست بگوید:فردا اینم نداریم.


نگاهی به آسمان انداخت و با خودش گفت:برا فردام خدا بزرگه و روزی رسون.


تلفن زنگ خورد. سمانه گوشی را برداشت. دختر خاله اش بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفت:خدا رو شکر حقوق آقا جواد ثابته و تونستیم امسالم نذرمونو ادا کنیم. زنگ زدم ببینم اگه خونه این براتون گوشت نذری بفرستم.


سمانه نشاط به صورتش برگشت. با خوشحالی گفت:خدا نذرتونو قبول کنه. آره خونه ایم.


خداحافظی کردند. سمانه خبر را به رضا داد. لبخند بر لبان رضا نشست.