روی تختخواب دراز کشید. دستانش را زیر سرش قلاب کرد. به سقف اتاق خیره شد و فیلم آینده را بر روی صفحه سفید آن دید.

پسرها برای خودشان مردی شده و با زن و بچه هایشان به دیدارشان آمده بودند. نوه ها دور پاهایش می چرخیدند و گاهی دامن بلندش را می کشیدند. بلند بلند زبان می ریختند. کیک های دست پختش را می خواستند.

هر چه او می گفت: کیکمان تمام شده ، امروز کار زیاد دارم. دفعه بعد قول می دهم خودم برایتان بپزم ، دست برنمی داشتند.

با شور و ذوقی مضاعف می گفتند: ما الان کیک می خواهیم.

تسلیم شد. به طرف یخچال رفت تا چند تخم مرغ بردارد. چند قدم مانده به یخچال پایش روی کف سرامیکی آشپزخانه سر خورد. از پشت سر روی زمین افتاد.

نفسش درون سینه حبس شد. هر چه کرد تکانی به خودش بدهد نتوانست. چشمانش به سقف کرم شده آشپزخانه خیره ماند.

تمام خاطرات دوران کودکی اش از جلو چشمانش با سرعت گذشت. روزهایی که با مادر آشپزی می کردند، روز خواستگاری و ازدواجش، اولین لحظه نمایان شدن صورت لطیف پسرش روی دستان پرستار، اولین و اولین های دیگر و روزی که بالای سر قبر مادرش ایستاد.

خودش را در آستانه مرگ دید. قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر شد. به خدا پناه برد. از او فرصتی خواست.

بعد از مدت کوتاهی، آهسته قلاب دست هایش را باز کرد و آن ها را از زیر سرش بیرون کشید. بلند شد. نشست. نام تمام دوستان و آشنایان را درون ذهنش مرور کرد. گوشی همراهش را برداشت و برای تک تکشان پیام حلالیت خواهی فرستاد.

شوهرش و پسرها خواب بودند؛ اما خواب از چشمان او ربوده شده بود. به طرف روشویی رفت. وضویی ساخت. سجاده اش را گستراند و مشغول نماز و استغفار شد، برای خودش و برای کسانی که حقی بر گردنش داشتند و او خبر نداشت. آن شب تا صبح با خدا بود و در فکر آینده ای نامعلوم.