به نام او که هر چه هست از آن اوست ...

هوس پریدن

جوان بودم و در آرزوی پریدن. کتاب داروخانه معنوی را درون دستانم گرفتم. در بین صفحاتش چشمم با عنوانی تلاقی کرد: نمازی جهت داشتن بال پرواز در آخرت

 قرار بود با خواندن آن نماز دو بال به خواننده عنایت شود. دو نماز دو رکعتی. با ذکر و اوراد مخصوص خودش. گفتم: چار رکعت بیشتر نیس. این دنیا که به آرزوی پرواز نرسیدی، بخون شاید اونجا دو تا بال بهت دادن و تونستی پرواز کنی.

 خودم را روی آسمان در حال پرواز و گذر از منزلگاه ها می دیدم. کیف و حال پرواز به طرف روشویی هدایتم کرد. وضویی ساختم. چادرم را روی سر انداختم و گوشه اتاق به نماز ایستادم. ذکرها را می شمردم و تکرار می کردم، تکرار و تکرار. اواسط رکعت اول به دهنم کف افتاد. با خودم گفتم: باید بتونم تمومش کنم طاقت بیار.

 درد داخل ران پایم پیچ و تاب خورد. کف پاهایم سِر شد. استخوان های کمرم روی یکدیگر فرو ریخت. وقتی به رکوع رفتم دنیا را به من دادند. آرزو کردم آن رکوع آنقدر طول بکشد که خستگی یک رکعت را از تنم خارج کند؛ اما رکوع زیاد طول نکشید، سجده ها هم همینطور. از سجده دوم که سر برداشتم. جناب نفسم، روبرویم ایستاد. نگاهی به رکعت اول نمازم کرد و نگاهی به پا و کمرم. کمرم گفت: من دیگه نیستم. نمیتونم

 گفتم: ای بابا چه زود کم آوردی حداقل یه نمازو تموم کنم زشته همین رکعت اولی سلام بدمو جا بزنم

 جناب نفس، کمر و پاهایم را وسوسه کرد و آنها یک صدا گفتند: خوددانی پس دس از سر ما بردار یه رکعت مونده رو نشسته بخون.

 چاره ای نداشتم. رکعت مانده را با دهانی کف بسته، نشسته خواندم. نماز تمام شد. نفَس راحتی کشیدم. کمی بشین پاشو رفتم. کمر خم و راست کردم تا شاید جسمم به نماز دوم راضی شود. اما جسم ناتوان زیر بار نرفت که نرفت. گفت: یه بالم بَسِتِه.

 گفتم: با یه بال که نمیشه پرواز کرد. نداشتنش به از داشتنشه. دست و پا گیرم میشه ها؟!

 جسم به روی خودش نیاورد. با دست هایش محکم گوشش را گرفته بود تا حرف هایم را نشنود. خودم را بر فراز بلندی ای دیدم که با یک بال می خواهم پرواز کنم. بال بال زدم قدری از زمین بلند شدم. اما چون از یک بال به تنهایی کاری ساخته نیست. از همان ارتفاع اندکی که گرفته بودم وسط جهنم پرتاب شدم. پرهای تک بالم همه آتش گرفتند. سوختند و به هوا رفتند.

 به سجده افتادم. اشک از دیدگانم جاری شد. گفتم: خدایا! منو ببخش. کاش هوس پریدن نمی کردم.

 

۳۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عاشق گل

این روزها با این مرض جدید، حوصله هیچ کس حتی گل هایم را ندارم. تنهایی و غربت سر به جانم گذاشته اند و عشق به شادابی و نشاط را از سرم پرانده است. عاشق گل هایم هستم؛ عاشق سرسبزی، شادابی، زیباییشان. گاهی از آن ها خسته می شوم. می خواهم رهایشان کنم تا خشک شوند. بمیرند. ولی گاهی که بعضی برگ هایشان خشک می شود. دلم می سوزد. با خودم می گویم: زبان بسته ها چه گناهی داشتن، آب رو ازشون دریغ کردی؟

آبشان می دهم. سعی می کنم زمان بیشتری را صرف آن ها کنم تا جانشان را نجات دهم و شاداب بمانند. اما وسط شلوغی های روزگار، روز آبیاریشان را فراموش می کنم. خاکشان هم طوری است که نمی شود خشکی اش را تشخیص داد. حوصله خلال فرو کردن درون آن را هم ندارم. تازه اگر هم خلال را داخل خاک فرو کنم، چشمهای ضعیفم از پس عینک ته استکانی ام، نم مانده بر خلال را نمی بیند. آنقدر آب به گلدان ها می نوشانم تا سیراب شوند.

یکی دو هفته بعد نگاهشان می کنم. سر بعضی برگهایشان سوخته و بعضی دیگر زرد شده اند. چند روز می گذرد. هوا گرمتر می شود. پشه های سیاه رنگی دورشان می چرخد. کیششان می کنم و می گویم: مگسای بی ادب از گلای شیرینم دور شین.

گوش به حرفم نمی دهند. هر روز زیاد و زیادتر می شوند. شهر امن و امان شده، بیماری از شهر رفته است. دخترم با گلدان گلی در دستش به خانه مان می آید. نگاهی به گیاهانم می اندازد. سر تکان می دهد و با حرص می گوید: مادر جون دوباره زیاد آبشون دادی؟

ساقه بی جانشان را یکی یکی از درون خاک بیرون می کشد. ریشه ای بر جا نمانده، پوسیدگی به بخشی از ساقه هم سرایت کرده است. دخترم ساقه پوسیده را میان انگشتانش می گیرد و اندک فشاری می دهد. می گوید: مادر من، ببین چه بلایی سرشون آوردی! سیاه شده ، پوسیده، مرده.

دستش را به سمت گلدان جدید نشانه می رود. لبخندی روی لبانش می نشیند. می گوید: دیگه این یکی رو خودم میام آبش میدم. شما خودتونو تو زحمت نندازین. خدا رو شکر بیماری از شهرمون رفت. دیگه زود به زود بهتون سر می زنم.

خوشحال هستم که اوضاع به حالت عادی برگشته است. به آشپزخانه می روم تا چایی بریزم.

 

۱۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

آیا کسی هست که بتواند جلو خواست خدا را بگیرد؟

مریم به صورت طفلش چشم دوخته بود. از خوشحالی اشک درون چشمانش جمع شد. با خودش گفت: نیومدی نیومدی حالام که اومدی تو چه اوضاعی اومدی؟!

خاطره سال گذشته از جلو چشمانش گذشت. سوار اتوبوس بود. به حرف مسافران روبرویش گوش می داد. روبرویی می گفت: داشتن بچه واجبه؟

کناری با صورتی بی حالت جواب داد: بالاخره برای بستن دهن خونواده شور لازمه.

روبرویی صورتش را در هم برد و گفت:گور پدر خونواده شور

مریم لبخندی زد و گفت: بچه داشتن واجب نیس مستحبه

خانم روبرویی چشم هایش را درشت کرد و رو به خانم کناریش گفت: میبینی میگه واجب نیس.

اتوبوس نگه داشت. خانم کناری پیاده شد . خانم روبرویی رو به مریم گفت: بچه به چه درد می خوره. شما بچه داری؟

مریم آهی کشید و گفت: بچه خواص خودشو داره. نه ندارم. ما دیگه منقرض شدیم رف.

خانم لب هایش را جمع کرد و گفت: خوش به حالت بچه نداری. انقد به من گفتن این کارو بکن اون کارو بکن تا آخرش گفتن هر شب تا یک سال یه دور تسبیح استغفار کن با این آخری خدا بهم بچه داد. ولی الان کجاس. تهرون ور دل شورش. اصلن نمیگه مادریم داره. حالا شمام اگه میخوای از انقراض درآی ، میتونی استغفار کنی تا خدا بِت بچه بده.

مریم از این پیشنهاد خوشحال شد. از همان شب، استغفار را شروع کرد؛ اما خبر نداشت زمان تولد فرزندش با شیوع بیماری واگیردار مصادف خواهد شد.

بچه را برای سعید بردند. سعید او را در آغوش گرفت. درون گوش هایش اذان و اقامه گفت. سرش را بالا گرفت و گفت:خدایا خودت خواستی. خودتم حفظش کن.

۱۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱

خانوم ناهار چی داریم؟

امیر طبق عادت همیشگی اش سر ساعت پنج صبح بیدار شد. تا دم در رفت. منتظر مهناز بود که مثل همیشه برای بدرقه دنبالش برود؛ اما خبری نشد. دستگیره در را رو به پایین فشار داد. صدای مهناز بلند شد: امیر جان کجا؟

امیر مثل کسی که از خواب بپرد. دستش را کشید. خنده ای کرد و گفت:حواسم نبود. داشتم می رفتم شرکت.

مهناز برای ادای نماز بلند شد. به طرف روشویی رفت تا وضو بگیرد. گفت:عزیزم نمازتو بخون برو بخواب.

امیر لباس های بیرونیش را کند. نماز خواند. اما به خواب در آن ساعت عادت نداشت. از این پهلو به آن پهلو چرخید؛ اما خوابش نبرد. به صورت آرام مهناز خیره شد. دوست نداشت بخوابد. می خواست کاری انجام دهد. بلند شد، کتری را روی اجاق گاز گذاشت. تلویزیون را روشن کرد. شبکه ها را دنبال برنامه جالبی زیر و رو می کرد که صدای مهناز بلند شد:امیرم نمیذاری بخوابما.

امیر با بی تفاوتی گفت: چه کارت دارم؟

امیر، صدای عصبی مهناز را به زحمت شنید که گفت: کارم نداری که. صدا تلویزیون رو اعصابمه.

امیر با حالتی گرفته تلویزیون را خاموش کرد. از قفسه کتابها کتابی برداشت. مشغول مطالعه شد. آب جوش آمد. قوری چایی را گذاشت روی کتری تا دم بکشد. چایی آماده شد. سفره را انداخت. بساط صبحانه را چید. با صدای بلند گفت: خانومم نمیای با هم صبحونه بخوریم؟

مهناز با صدایی خواب آلود جواب داد: خوابو کوفتم کردی. میل ندارم.

امیر حرفی نزد. ابروهایش در هم رفت. ساکت و آرام صبحانه خورد. منتظر مهناز شد تا برای نهار درست کردن بلند شود.

ساعت دوازده، مهناز با چشم های پف آلود جلو امیر ایستاد. گوشی تلفن را برداشت. امیر پرسید: خانم جون نهار چی داریم؟

مهناز لبخندی زد و گفت: صبر کن الان سفارش میدم.

امیر دهانش باز ماند. گفت: می دونی من برا چی تو خونه ام؟

مهناز شانه هایش را بالا انداخت و گفت: این چه سؤالیه؟ به خاطر کرونا دیگه.

امیر گوشی تلفن را از دست مهناز گرفت و گفت: انگار خبر نداری گفتن سعی کنین از بیرونم غذا نگیرین. بعدم میخوام دست پخت خانمم رو بخورم.

مهناز به مِن و مِن افتاد. نمی دانست با آن زمان کم، چه غذایی باید درست کند.

امیر لبخندی زد، گفت: خانوم کار نداره استانبولی درس کن. زودم آماده میشه. منم کمکت می کنم.

 

۱۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خدای روزی رسان

در یخچال را باز کرد. نگاهی به داخل آن انداخت، خالی بود. نه گوشت داشتند، نه میوه. بچه ها بهانه می گرفتند. دور تا دور آشپزخانه چرخی زد. داخل ظرف نان خشک مقداری نان پیدا کرد. قابلمه را برداشت. آب داخلش ریخت. روی گاز گذاشت. آب جوشید. زردچوبه، نمک و روغن را به آن اضافه کرد. نان خشک های خرد شده را داخلش ریخت. سینی بزرگی وسط آشپزخانه گذاشت. محتویات قابلمه را داخل سینی برگرداند. ظرف ترشی را آورد. بچه ها و رضا را صدا زد. همه دور سینی نشستند. کنار دست هر کدام قدری ترشی گذاشت. همه با لذت غذا را خوردند.

 

رضا خجالت زده به سمانه نگاه کرد. خواست بگوید:این ویروس جدید کار و کاسبی ما رو بهم ریخت. شرمندتون شدم.


سمانه به چشمان رضا نگاه کرد. خواست بگوید:فردا اینم نداریم.


نگاهی به آسمان انداخت و با خودش گفت:برا فردام خدا بزرگه و روزی رسون.


تلفن زنگ خورد. سمانه گوشی را برداشت. دختر خاله اش بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفت:خدا رو شکر حقوق آقا جواد ثابته و تونستیم امسالم نذرمونو ادا کنیم. زنگ زدم ببینم اگه خونه این براتون گوشت نذری بفرستم.


سمانه نشاط به صورتش برگشت. با خوشحالی گفت:خدا نذرتونو قبول کنه. آره خونه ایم.


خداحافظی کردند. سمانه خبر را به رضا داد. لبخند بر لبان رضا نشست.

 

۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

کمپین ایرانی برقص

صدای دلینگی از جیب مانتو سفیدش شنید. گوشی همراه را بیرون آورد. فتانه کلیپی ارسال کرده بود. چند دکتر و پرستار چینی بعد از بهبود بیمار کرونایی به سبک خودشان مثل آدم فضایی ها می رقصیدند. پشت بندش فتانه پیام داد: کمپین #ایرانی_برقص رو شنیدی؟ اگه یه وقت مریضاتون خوب شدن با رقص شادیتونو نشون بدین و فیلمشو تو پیجتون بذارین.


فاطمه در جوابش نوشت: دیوونه، مانو چی حساب کردن که همچین کمپینی برامون راه انداختن؟


فتانه فوری جواب داد:حالت خوش نیستا! برا خودتون میگه بیچاره.


فاطمه نوشت:بیچاره شیطونه و اونایی که خودشونو آلت دس او می کنن.


فتانه برای فاطمه استیکر غم فرستاد و در ادامه نوشت: اوه اوه حالا برا مام جانماز آب میکشی؟ مثل اینکه زیادی مرگ و میر دیدی متحول شدی؟


فاطمه جواب داد: آره، شاید اگه توام جا من بودی و انقد خودتو به مرگ نزدیک میدیدی متحول میشدی. همین دیروز یکی از همکارام بخاطر ابتلا به این بیماری از دنیا رفت. اگه من بمیرم تو میای تو قبر جلو گرز نکیر و منکر سپرم بشی؟ ببخشید فتانه جون دیگه باید برم. ممنون که به فکر روحیه ام بودی. ولی به نظرم این روزا اگه صوت دعا برام بفرستی تا بتونم سیممو به خدا وصل کنم بهتر این چیزاس. بای.


پرستار منتظر جواب فتانه نشد. زیر لب آیه الکرسی را زمزمه کرد. یاد روزهای خوش گذشته افتاد. گوشی را داخل جیب مانتوش گذاشت. قنوت گرفت. گفت: خدایا ناشکری گذشته ام و گناهام رو ببخش، ای مهربونترین مهربونا.


لباس مخصوص سرتاپایی اش را پوشید و به طرف اتاق سیاه رفت.

۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

میای بریم پارک

بچه ها از سر و کولش بالا می روند. موهایش را می کشند. گوشش را سخت فشار می دهند. بینشان دعوا درمی گیرد. می رود سوایشان کند. با دست های کوچک و سنگینشان سیلی بر گوشش می نوازند. بغضش را فرو می خورد. هیچ نمی گوید. تلفن زنگ می خورد. ایستاده جواب می دهد. بچه ها به دامنش آویزان می شوند و تلاش می کنند او را بنشانند تا گوشی را از دستش بگیرند. کمر دامنش را با یک دست محکم گرفته است. خانم همسایه می گوید: میای بریم پارک؟ این هیولا کوچولا دارن سر در میرن بیا بریم هم خودمون یه هوایی تازه کنیم هم اینا رو از قفس بیرون کنیم یکم از این حالت بیان بیرون. میای؟

صدای سرفه یکی از بچه ها گوشش را خراش می دهد. یاد حرف شوهرش می افتد: زن یه وخ بچه ها رو بیرون نبریا. اگه تو این اوضاع ویروسی داشته باشن و به مردم منتقل کنن حق الناسه. فرض کن اون غریبه ، پدر و مادر خودتن.

دامنش را قدری بالا می کشد و می گوید: تو این اوضاع بهتره شمام پارک نرین. بالاخره یه جوری موفق میشیم تو خونه سرگرمشون کنیم. شاید چند ساعتی با کلاغ پر یا با یه قل، دو قل یا با پر و پوچ یا داستان گویی بشه سرگرمشون کرد. بالاخره یه جوری موفق میشیم. شمام امتحان کن.

خداحافظی می کند. گوشی را می گذارد. یک تکه کاغذ برمی دارد. آن را گلوله می کند. گوشه اتاق می نشیند. بچه ها را دور خودش می نشاند. گلوله را درون مشتش پنهان می کند. بازی شروع می شود. بچه ها آرام می نشینند. به مشت او خیره می شوند.

۱۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ترس

اگر تیغ عالم بجنبد ز جای
نبرد رگی تا نخواهد خدای

 جسد یخ کرده و رنگ پریده روی تخت آرام گرفته بود. مرد کنار جسد ایستاد. خیره به او نگاه کرد. از جوان کنار دستی اش پرسید: «می شناسیش؟ برا چی مُرد؟ از ویروس کرونا؟»


جوان نگاهی سنگین به جسد و نگاهی به او انداخت. لبخندی زد. گفت:«زمان مرگش رسیده بود. ویروس فقط بهانه بود. شاید اگه جلو ترسشو می گرفت خدا کمی عمرش رو اضافه می کرد. اما خودت که بهتر میدونی ترس برادر مرگه»


جوان با قدرت، دست او را گرفت و گفت:«دیگه باید بدونی کارمون اینجا تموم شده و تو دیگه با این جسم کار نداری. باید دنبالم بیای تا برای ورود به دنیای جدید آماده بشی»


مرد ترسید. چشمانش نزدیک بود از حدقه بیرون بپرد. زبانش لکنت گرفت. به طرف جسد دست دراز کرد و گفت:«ی ...ع ...ن ... ی   ا...ی ... ن   م ... ن ... م؟»

۰۴ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عکس فرمانده

فرمانده را شهید کردند. مردم برای تشییع جنازه اش سر و دست شکاندند. جان دادند. عشق و علاقه و همراهیشان را با او به اثبات رساندند. همه یک صدا فریاد برآوردند:«انتقام، انتقام، #انتقام_سخت»

نباید ساکت می نشستند. فرمانده کم کسی نبود. مردم را از دل و جان دوست داشت. نمی خواست لحظه ای خواب بر آنان ناگوار گردد. حتی اگر لازم بود، برای آرامش و امنیت آنها از جانش می گذشت. تک تک مردم را مانند فرزندان خودش، مانند پدر و مادر خودش، مانند خواهر و برادر خودش دوست داشت.

از وسط جمعیت یکی پرسید:«وقتی مردم در خواب بودند، فرمانده کجا بود؟»

دیگری جواب داد:«برای حفظ امنیت ما جانش را در طبق اخلاص گذاشته و به پیشگاه الهی پیشکش کرد.»

خون مردم دوباره به جوش و خروش افتاد. با تمام تارهای حنجره فریاد زدند :« انتقام، انتقام، #انتقام_سخت»

رهبر دستور انتقام را صادر کرد. اما بدخواهان، مانع انتقام سخت شدند. تمام تلاششان را کردند تا از سختی انتقام بکاهند. ذهن مردم را منحرف کردند. ذهنی که فقط به انتقام فکر می کرد را با اتفاقات مختلف مشغول ساختند. مردم دیگر به انتقام فکر نمی کردند. در این بین بعضی از ساده اندیشان، نه، نه، فریب خوردگان، که برخیشان دنبال دانش هستند و اسمشان را می گذارند دانشجو، البته تأکید می کنم، برخی از آنها، عکس فرمانده را پاره کردند. اسم خودشان را دلسوز مردم و خونخواه حادثه هواپیما گذاشتند. بر ضد رهبر و نیروی امنیتی کشورشان شعار سر دادند. بهانه دست دشمن دادند. دشمن نیز با دلی شاد، به بهانه چنگ زد. ترورهایش را از سر گرفت. اما چون نیروی امنیتی کشور تضعیف شده بود. کسی دل و دماغ انتقام گرفتن نداشت.

همراه نبودن مردم و نمایندگان آنان که با نوک قلم مردم راهی مجلس و قوه مجریه کشور شده بودند با رأی و حرف رهبر، مانع اجرای درست فرمان های او می شد. دشمن از این نابسامانی پای می کوبید. نیروهایش را از سرتاسر دنیا به طرف کشور آنها گسیل داشت. هیچ راه فراری نداشتند. غافلگیر شدند. باور نمی کردند به این راحتی دشمن بتواند کشورشان را تسخیر کند. یا شاید فکر می کردند بعد از تسخیر کشورشان آنها به آزادی دلخواهشان خواهند رسید. از کرده خودشان غافل بودند. دشمن وارد دانشگاه شد. دختران جوان و زیبا را اسیر کرد و برای جهاد نکاح با خود برد. همان دخترانی که چند وقت پیش عکس فرمانده را پاره کردند و حتی آنهایی که ساکت ایستادند و به این کارشان اعتراض نکردند. همه را با خود بردند. مردانشان را هم به رگبار بستند.

۲۵ دی ۹۸ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

کولبر

به خاطر درآوردن یک لقمه نان، مجبور بودند مسافت زیادی را پیاده بروند. اکثر مردم آن منطقه از طریق کولبری ارتزاق می کردند. به آنسوی مرزها چشم امید داشتند. دو برادر با هم، خوشحال و امیدوار حرکت کردند. به آن سوی مرزهای کشورشان رسیدند. با هزار التماس باری را تحویل گرفتند. به طرف شهرشان برگشتند. برف باریدن گرفت. رنگ و لعاب مسیرشان سفید شد. هوا سرد بود. آن ها لباس کافی نداشتند. سرمای گزنده به پاهایشان حمله کرد. سرما مثل یک مار خزنده از پاهای آزاد بالا رفت. تمام بدنش لرزیدن گرفت. پاهایش سست شد. آن ها را حس نمی کرد. صدای برخورد دندان هایش سکوت کوه را شکست. تعادلش را از دست داد. دیگر نمی توانست قدم از قدم بردارد. روی زمین افتاد. فرهاد سریع به طرفش برگشت. آزاد گفت:«دیگر نمی توانم بیایم. پاهایم حس ندارد.»

فرهاد اندکی فکر کرد. کتش را بیرون آورد. آن را روی شانه های برادر انداخت. به آزاد گفت:»اینجا کنار این تخته سنگ بنشین. قول می دهم خیلی زود برگردم. فقط مواظب باش خوابت نبرد.»

آزاد، کت برادرش را دورش پیچید. کنار بارها نشست. به فرهاد که از جلو دیدگانش دور می شد، خیره شد. با خودش مدام تکرار می کرد:«من نباید بخوابم.»

با محو شدن فرهاد صدای آزاد آرام و آرامتر شد. چشمانش روی هم رفت. سکوت کوه را در خود فرو برد. نه صدای آزاد، نه صدای خرد شدن برف ها زیر پای فرهاد، هیچ صدایی نمی آمد. فرهاد بدون کت، سرما را بیشتر احساس می کرد. سرما مغز استخوانش را می ترکاند. سوز سرما بر بدنش تازیانه می زد. تمام دست و صورتش سرخ شده بود. چشمانش سنگین شد. مدام می گفت:«فرهاد، تو نباید بخوابی. آزاد منتظرت است. تو باید برای نجاتش کمک ببری. اگر خوابت ببرد هر دو خواهید مرد.»

حس سرما چنان بر قلبش چنگ انداخت که تاب نیاورد. گوشه سنگی آرام نشست تا شاید انرژی دوباره بگیرد و به راهش ادامه دهد. اما سرما اجازه انرژی گرفتن به او نداد. قلبش را فشرد و به خوابی عمیق رفت. بعد از دیر کردن دو برادر، همه نگران در میان کوه ها دنبال آن دو گشتند. بعد از چند روز جستجو، جسد هر دو میان برف ها پیدا شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰