به نام او که هر چه هست از آن اوست ...

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خودخواهی» ثبت شده است

ناخواسته

سه تا دختر و سه تا پسر داشت. از زیاد بودن بچه هایش ناراحت نبود. اما نمی توانست حسرت خوردن های خواهرش را تحمل کند. آه های سوزناک او جگرش را به آتش می کشید. دارو و درمانی را وانگذاشته بود. وقتی خواهرش برای نگهداری بچه ها به کمکش می آمد با خودش می گفت: خدایا خواهرم رو ببین چقد بچه دوسته. چقد صبر و حوصله اش از منم زیادتره برای بازی با بچه. خدایا نمی خوای بچه اش بدی؟

روزی خواهرش پرسید:معصومه بازم بچه دار میشی؟

او به طرف مرضیه برگشت و با تندی گفت: مگه مغز خر خوردم. شش تا بچه پشت بند هم اگه تو نبودی نمیدونستم چطور جمع و جورشون کنم. دیگه پشت دستم رو داغ میزنم بخوام از این خطاها بکنم.

ابروهای مرضیه روی چشمهایش فرود آمد. معصومه سریع پرسید: چطور مگه؟

بغض گلوی مرضیه را گرفت و گفت: هیچی. همینجوری پرسیدم.

دو هفته بعد معصومه فهمید بچه هفتم را باردار شده است. کنار شوهرش نشست. با گریه گفت: من دیگه بچه نمی خواستم. دیگه نمی کشم.

رضا سرش را پایین انداخت و گفت: خب می گی چه کنیم؟ بریم خدا داده رو بکشیم؟ حتما مصلحتی بوده.

گریه های معصومه شدت گرفت. با هق هق گفت: ولی من دیگه نمی تونم.

وسط گریه یاد صورت غمزده خواهرش افتاد. اشک هایش را پاک کرد. آب بینی اش را با دستمالی گرفت. گفت: آقا رضا، بدیمش به مرضیه؟

رضا اخم هایش را درهم برد. گفت: مگه من بیل تو کمرم خورده؟ یا محتاج یه لقمه نونم؟ یا روزی این بچه رو خدا نمیرسونه؟ فوقش مثل الان بازم مرضیه برا نگهداری بچه ها میاد کمکت.

معصومه دست های بزرگ رضا را درون دستان کوچکش گرفت و گفت: آقا رضا چی میشه خونه خواهر منم با حضور یه بچه گرم و کانون خونوادشون شیرین بشه. خودت میدونی وقتی قنج زدن بچه رو آدم می بینه چقد قند تو دلش آب میشه. حالا چیه این بچه رو بدیم به خواهرم؟

-هیچی مایه آبرو ریزی میشه. مردم پشت سرمون حرف درمیارن.

-آقا رضا حرف مردم رو بی خیال شو. مردم بچه نمی خوان میرن سقطش می کنن. یه بچه رو از زندگی محروم می کنن. قتل انجام میدن، کسی براشون حرف نمیزنه حالا ما بریم بچه مونو ببخشیم حرف مفت میزنن. بذار بزنن. به قول مادر خدابیامرزم در دروازه رو میشه بست ولی در دهن مردم رو نه.

رضا دانه های تسبیحش را به حرکت درآورد و گفت: چی بگم ما مردا که حریف زبون شما زنها نمیشیم.

معصومه خندید و گفت: هیچی بگو موافقی؟

رضا چشم هایش را برای چند دقیقه بست. نفس عمیقی کشید. لااله الا الله گفت: باید نظر خواهرت و شوهرشم بپرسی، اگه اونام با این کار موافق بودن منم حرفی ندارم.

نه ماه بعد صدای گریه نوزادی از خانه مرضیه به گوش همسایه ها رسید.

۱۸ دی ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

درخت انجیر

پیرزن وسط کوچه ایستاد. ابروهای کم پشت و رنگ پریده اش را در هم برد. سرش را به سمت زمین خم کرد. دست چروکیده اش را به دیوار خانه همسایه گرفت. لرزان و آهسته، پایش را بالا آورد. کف کفشش را دید زد. عینک ته استکانیش را کمی جلو عقب برد. انجیر، درست وسط کف کفشش چسبیده بود. چند بار کفشش را به زمین کشید. صدای ایش کشیده ای از حنجره اش بیرون پرید. چادر مشکی را به کمر زد. با مشت به سینه اش کوبید و گفت: الهی خودت و درختت هر دو زیر هزار خروار خاک بروید تا اینقدر مردم آزاری نکنید. هزار بار گفتیم حالا که حاجیت نیست و خودت هم نمیتوانی میوه های درخت تان را بچینی قطعش کن. ولی مگر حرف تو گوش کر این پیرزن می رود؟!

 

در حالی که پایش را روی زمین می کشید، کش کش کنان به طرف خانه اش رفت و محکم در را پشت سرش بست.

 

  باد تندی وزید. درخت انجیر، حسابی رقصید. کف آسفالت کوچه پر از انجیرهای خشک شد. زن جوان همسایه از بین در، سرک کشید. کسی داخل کوچه نبود. دست دخترش را گرفت. گوشه های چادر رنگ و رو رفته را بین دندان هایش گذاشت و بیرون پرید. به دخترش گفت: بجنب گلم، انجیرها را جمع کن. زود باش.

 

هر دو تند و تند انجیرهای کف کوچه را جمع کردند. زن، انجیرها را داخل پاکت سیاهی ریخت. دستانش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت: خدا به درختت برکت بدهد حاجی. خدا بیامرزدت.

 

زن، دست دخترش را گرفت و رو به او گفت: یادت است وقتی حاجی زنده بود، فصل انجیر برایمان انجیر تازه می آورد.

 زن به چشمان گرد شده دخترش نگاه کرد و گفت: نه، تو یادت نمی آید. کوچک بودی. حالا هم اگر زن حاجی می توانست، خودش برایمان انجیر تازه می چید و می آورد. من هم خوش ندارم حرفمان سر زبان همسایه ها بیفتد. وگرنه زن حاجی چند دفعه تعارف زده خودم بروم انجیر بچینم.

 

لبخند کمرنگی روی لبان دخترک نشست، آهی کشید و همراه مادرش به خانه برگشتند.

۲۲ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰