به نام او که هر چه هست از آن اوست ...

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

پدر زهرا

سارا کنار زهرا ایستاد. دستش را دور گردنش انداخت. آهسته کنار گوشش گفت: فردا خونه ما دعوتید. میای دیگه؟ زهرا کمی خودش را عقب کشید. چشم در چشم سارا شد. گفت: به چه مناسبت؟

سارا لبخندی زد. گفت: فردا تولد آبجی کوچیکه اس. مامانمم کشته مرده شه. برا همین قول یه جشن حسابی بهش داده. به منم گفته به دوستات بگو بیان. خونه شلوغ تر باشه بچه ام بیشتر ذوق می کنه.

زهرا روی جدول کنار باغچه حیاط مدرسه نشست. گفت: کی تا حالا دیدی بچه با دیدن چارتا غریبه ذوق کنه؟

سارا مانتوش را بالا زد و روی زمین ولو شد. دستان زهرا را درون دستانش گرفت. گفت: اولا که سمانه دیگه بچه نیست. هفت سالشه. دوما چند دفعه دیدیش اونم ازت خوشش اومده. خودشم می گفت ازت دعوت کنم.

-باشه باید از بابام اجازه بگیرم. اگه اجازه دادن میام.

-إن شاءالله که اجازه میدن.


روز بعد همه را مجبور به شرکت در کلاس جبرانی ریاضی کردند. التماس های سارا برای زودتر برگشتن به خانه فایده نداشت. بعد از کلاس، زهرا و فاطمه همراه سارا به سمت خانه شان حرکت کردند. فاطمه روبه سارا کرد و گفت: جشن تولدتون خودمونیه دیگه؟

-آره بابا. فقط یه چندتا زنای همسایه رو هم مامانم دعوت کرده.

زهرا چادرش را جمع کرد. سرش را پایین انداخت و تغییر مسیر داد. فاطمه و سارا به سمتش برگشتند: سارا داد زد: کجا میری؟ خونه ما اون وری نیست که.

زهرا سرش را برگرداند و گفت: آخه نگفته بودی همسایه هاتونم هستن. سارا به سمت او دوید. دستش را گرفت و گفت: مرد که دعوت نکردیم. همه زن هستن. بیا بریم تو که خجالتی نبودی؟!

-آره خجالتی نبودم. ولی ...

- ولی نداره. بیا بریم.


هر سه به خانه رسیدند. سارا کلید انداخت. در را باز کرد. هر سه وارد شدند. صدای ساز و آواز از داخل اتاق به بیرون درز کرده بود. زهرا، گوشه چادر فاطمه را کشید. گفت: من از دلینگ و دولونگ بدم میاد. بیا بریم.

سارا دست هر دو را گرفت و به داخل کشاند. وقتی پایشان به داخل اتاق رسید، هر سه خشکشان زد. عده ای زن و مرد غریبه وسط اتاق درهم می لولیدند. زهرا به سرعت خودش را از در بیرون انداخت. خواست از در حیاط بیرون برود، اما در قفل بود. مادر سارا از پشت سر گفت: عزیزم کجا؟ مگه من بذارم مهمونم غذا و شربت نخورده از خونه بیرون بره؟

زهرا با حال زاری گفت: تو رو خدا، من غذا نمی خوام. روی پله های سرسرا نشست. چادرش را توی صورتش کشید. موبایلش را آرام از کیفش درآورد. زیر چادر به پدرش پیام داد: بابایی من تو خونه سارا گیرافتادم. اینجا مجلس مختلطه بیا نجاتم بده.

مادر سارا آنها را به اتاقی برد و گفت: دخترا اینجا می تونید لباساتون رو عوض کنید. زهرا زیر لب ذکر گفت و از خدا کمک خواست. روی صندلی گوشه اتاق نشست. اشک روی گونه هایش جریان داشت. ناگهان با صدای زنگ در از جا پرید. پلیس از سر و کول خانه بالا می رفت. خانه محاصره شد. همه دستگیر شدند. پدر زهرا بین شلوغی ها دنبال او می گشت. زهرا با دیدن صورت پر از استرس پدرش قند توی دلش آب شد.

۱۹ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حسرت وصال 1

باد مثل همیشه عجله داشت. سر به هوا و هوهو کنان نزدیک شد. در حالی که از بالای سرم می گذشت با صدای بلند گفت:«سبط پیامبر حجّش را نیمه رها کرده و عازم کوفه است.»

در پوستم نمی گنجیدم. شب و روز نمی شناختم. ثانیه شماری می کردم. شاد بودم. آواز می خواندم و می خروشیدم. فقط یک چیز کلافه ام کرده بود؛ خورشید، آن گوی بزرگ همیشه سوزان. او مثل همیشه شاد نبود. اخم هایش را در هم کرده و نمی خواست روی خوش به کسی نشان دهد. چنان می تابید که هیچ جانداری توان تحمل گرمایش را نداشت.

مسیر حرکت من مشخص بود. مبدأ و پایان داشت. هر چند او نیز همانند من سر به راهی واحد می گرفت، اما دنیا دیده بود. از همه چیز و همه جا خبر داشت. ولی به ندرت حرف می زد. گاهی چنان حالش گرفته بود که هیچ کس جرأت نداشت حتی سلامش کند. آن روزها هم جزو همان معدود زمان ها بود. می ترسیدم سؤالی بپرسم و عصبانیش کنم. آن وقت بالای سرم بایستد و چنان شعله های آتشینش را بر پهنای تنم بتاباند که تمام قطراتم تبخیر شود و تغییر ماهیت دهم. بسوزد پدر عشق. آخر کار خود را کرد. دل رودخانه ایم را به دریا زدم. به خورشید رو انداختم. تازه از مشرق سربرآورده و حالش خوب بود. رنگ های زیبای ارغوانی، قرمز و نارنجی را در آسمان می پاشید. با نگاه های مهربانش گرمای دلنوازی نثارم کرد. با ملایمت پرسیدم:«خورشید خانم، شما دنیا دیده ای. هر روز دور تمام کره زمین می چرخی و از همه جا خبر داری. درست است؟»

خورشید با دقت به حرف هایم گوش داد و گفت:«خب، منظور؟»

کمی دست پاچه شدم. به مِن و مِن افتادم. برای لحظه ای از پرسیدن سؤالم منصرف شدم. اما نه! هر طور شده باید باخبر می شدم. با لکنت گفتم:«خورشید جان، از نور دیده بتول خبر داری؟»

غم چنان بر دل خورشید نشست که نتوانست جلو بروزش را بگیرد. نگاهی به اطرافش انداخت. تکه ابری یافت. پشتش پنهان شد. پرده نشینی را بر جوابم ترجیح داد. غم خورشید بر آسمان هم سایه افکند. صدایم را بلندتر کردم و با تعجب پرسیدم:«ببخشید ناراحتت کردم. سؤال بدی پرسیدم؟»

همه جا ساکت بود. مثل اینکه همه گوش به دهان خورشید داده بودند. با صدایی گرفته و غم بار از پشت ابر جواب داد:«آخر تو ندیدی آنچه من دیدم.»

دلم مثل سیر و سرکه جوشیدن گرفت. گفتم:«مگر شما چه دیدی؟»

بغض فروخورده راه حرف زدن خورشید را گرفت. با صدایی لرزان جواب داد:«مطمئنی تحمل شنیدنش را داری؟»

دلم آشوب شد. موج بر جانم نشست. با جوش و خروش گفتم:«آیا دانستن بهتر از ندانستن نیست؟»

خورشید آهسته و گرفته گفت:«باشد حالا که اصرار داری، می گویم. امیدوارم تحمل شنیدنش را داشته باشی.»

از جوش و خروش افتادم. آرام و بی حرکت، محو صحبت های خورشید شدم. همه ساکت بودند؛ سنجاقک ها، قورباغه ها و پرنده ها. صدای احدی در نمی آمد. تنها خورشید، عالم تابی کرده و حرف می زد. گفت:«سیل نامه های کوفیان را دیدم که برای تشکیل حکومت اسلامی از امام دعوت کرده بودند. امام، مسلم را به کوفه فرستاد. مسلم پیام امام را به مردم کوفه رساند. همه دورش جمع شدند و شعار حمایت از امام سر دادند. سبط پیامبر را دیدم که دست زن و فرزند را گرفت و نقشه نقشه کشان را در ریختن خونش داخل حرم امن الهی بر هم زد. حجش را نیمه رها کرد. از مکه خارج شد.»

نگاهی به دور و برم انداختم. سنجاقک قرمز، روی لبه برگی نشسته بود. بال های شیشه ایش در دو طرف بدنش مثل الماس می درخشید. دستان زبر و پرزدارش را روی سر گرفته، چشمان درشتش در پی برقِ روی بدنم می دوید و گوش به حرف های خورشید داشت.

ماهی های رودخانه ای از مابین جلبک ها و خزه ها بالا آمده، با بازی لبانشان روی سطحم حباب می ساختند. حباب ها می ترکید و صدای ارتعاشش در فضای اطراف می پیچید. سنجاقک ترسید. می خواست حرف های خورشید را گوش دهد. دوست نداشت بحث راه بیافتد یا طعمه ماهی ها شود و مصاحبت خورشید را از دست بدهد. مثل بالگرد، هم زمان با حرکت بال هایش و فاصله گرفتن از سطح برگ، دست و پاهایش را زیر شکم جمع کرد و از روی برگ بلند شد. روی برگی دورتر و سایه خیزتر فرود آمد.بال هایش را در امتداد دم بلند، باریک و چند تکه اش کنار هم قرار داد و سراپا گوش شد.


ادامه دارد ...

۱۰ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مستأجر بهارخواب 2

مرد با صدای بهم خوردن در خانه به خود آمد. زن بین اشک و آه گفت: مرد، می خواهی همینطور دست روی دست بگذاریم و شاهد جان دادن بچه هایمان باشیم؟

مرد دستانش را در پشت کمر گره کرد. داخل بهارخواب مثل مرغی پر کنده این طرف و آنطرف رفت. دنبال راه چاره می گشت. هیچ راهی به ذهنش نرسید. با ناراحتی گفت: مگر صدای بهم خوردن در را نشنیدی؟صاحب خانه رفت. من از چه کسی کمک بخواهم؟

- از همسایه ها

- آنها هم حتما خواهند آمد؟! مگر اخلاق گند صاحب خانه را ندیده ای؟ اگر کسی بدون اجازه اش پا درون خانه بگذارد حسابش با کرام الکاتبین است.

 

- پس چاره چیست؟

- از درد طفلک هایمان نمی توانیم بکاهیم. برای آرام گرفتن قلب خودمان می توانیم از اینجا برویم. حداقل اینطور شاهد جان کندنشان نباشیم. صاحب خانه وقتی بفهمد آنها را برخواهد داشت و به خاک خواهد سپرد.

زن در حالی که اشک تمام پهنای صورتش را خیس کرده بود. سرش را پایین انداخت. صورت نیمه جان فرزندانش را بوسید. چند قدم می رفت، دوباره برمی گشت. می بوسید و می بوئیدشان.

مرد آنطرف بهارخواب منتظر ایستاده بود. گفت: بس کن زن، بیا برویم. نکند می خواهی شاهد جان دادنشان باشی؟

زن با نگاهی ملتمسانه گفت:بگذار تا آخرین لحظه بالای سرشان باشم. اگر شما دلش را نداری برو. ولی مجبورم نکن همراهت بیایم.

چند روزی گذشت. صاحب خانه که متوجه سوت و کوری بهارخواب شده بود، به بهانه آبیاری گلدان ها، به بهارخواب رفت.

هنگام آبیاری گلدانها بوی تعفن بدی به مشامش رسید. دور و بر بهارخواب را گشت. زیر نرده ها روی زمین چند کرم خشکیده بود.

مرد بالای سرش مابین نرده ها را نگاه کرد. یکی از بچه های مستأجرش را دید که بدنش پوسیده و کرم گرفته است. کمی بیشتر و دقیق تر نرده ها را دید زد. باز هم بوی جسد تجزیه شده می آمد. کمی آنطرف تر جسد کرم زده دیگری یافت. هر دو را با احتیاط و دستکش برداشت. کرم ها را جمع کرد. بهارخواب را شست و تمیز و مرتب چید. کودهای ارگانیکی که مستأجرش به عنوان اجاره بها گذاشته بود را برداشت و پای گلدان ها ریخت. جسد بچه ها را داخل پلاستیکی مشکی گذاشت و در سطل زباله انداخت.

زن و مرد دورادور شاهد قضایا بودند. زن از اینکه صاحب خانه بچه هایش را خاک نکرد، اخم هایش درهم رفت. با صدایی لرزان به مرد گفت: من نمی توانم دست روی دست بگذارم. باید حساب این صاحب خانه را برسم.

مرد قدری به زن نزدیک شد و گفت: زن، دست بردار. تقصیر خود ما بود. نباید بچه ها را تنها می گذاشتیم. صاحب خانه از اول گفته بود در مورد بچه مخالف است و مسئولیتی نمی پذیرد و خانه را به دو نفر کرایه می دهد. او تقصیری ندارد.

زن گره ابروهایش را بیشتر کرد و گفت: من نمی دانم. کور و کر که نبود. باید هوای همسایه را داشت یا نه؟ ما همسایه اش بودیم. نبودیم؟ تازه حداقل می توانست طفلک هایم را خاک کند. بچه های خودش هم می مردند، جسدشان را می انداخت داخل سطل زباله؟

مرد مستأصل سرش را پایین انداخت و گفت: چه بگویم؟

 

- هیچ نمی خواهد بگویی. فقط هر کاری من کردم همراهم باش و پشتیبانیم کن

 

چند روز بعد صاحب خانه دو دمپایی پلاستیکی نو خرید و داخل بهارخواب گذاشت تا هر وقت خواست به گلها آب بدهد، آنها را بپوشد. زن با مرد قرار گذاشت هر شب به بهارخواب بروند و روی کفش های صاحب خانه خرابکاری کنند. صبح کله سحر آنقدر آواز بخواند که خواب را به صاحب خانه و اهل و عیالش حرام کند. حتی به گل و گیاهان صاحب خانه رحم نکنند. 

مدتی این کار را پیشه کردند. صاحب خانه همه کارشان را تاب داشت؛ به جز از بین رفتن گلهایش را. آنها برایش حکم فرزندانش را داشتند. نمی دانست چه باید انجام دهد تا مستأجرهای قدیمش دست از آزار و اذیت بردارند.

زن صاحب خانه وارد بهارخواب شد. اطراف را پایید. با شک و تردید گفت: شاید اگر محل زندگی مطمئن تری برایشان تدارک ببینیم دست از کارشان بردارند. شاید بهتر باشد قدری وسایل داخل بهارخواب را کم کنی تا جای بیشتر و بهتری برای زندگی آنها باز شود.

 

خانم و آقای مستأجر وقتی دیدند بهارخواب جادارتر شده، گل از گلشان شکفت. دست از خرابکاری روی کفش ها، سر و صدای صبحگاهی و از بین بردن گیاهان کشیدند. برای جای نگهداری بچه های جدیدشان، قسمت مطمئن تری از بهارخواب را انتخاب کردند.

بچه ها در سلامت بزرگ شدند. صاحب خانه هرازگاهی به آنها سر می زد. اگر کوچکترین صدایی می آمد فورا به بهارخواب می رفت تا از حال خوش بچه ها خبر بگیرد. خانم و آقای مستأجر لبخند از روی لبانشان محو نمی شد.

آنها قبل از اینکه بچه ها بتوانند صدای ضمختی سر دهند آن دو را از بهارخواب بیرون بردند. کسب روزی حلال را یادشان دادند و به امان خدا سپردنشان.

صاحب خانه پرده جلو پنجره روبه خیابان را کنار زد. خانواده چهار نفره مستأجرهایش را دید که روی سیم برق نشسته اند. گاهی بال می گیرند و تمرین پرواز می کنند. لبخند روی لبانش نشست. زیر لب از خدا بابت سلامت این خانواده تشکر کرد. به بهار خواب رفت. کودهای ارگانیک اجاره بهایش را برداشت و پای گلدان ها ریخت.

 

 

۳۰ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مستأجر بهارخواب 1

تازه راه افتاده بودند. آرام و قرار نداشتند. وجودشان پر شده بود از حس کنجکاوی. می خواستند دور و بر خانه شان گشت و گذار کنند. پدر و مادرشان آن ها را تنها گذاشته و دنبال به دست آوردن روزی حلال رفته بودند.

بچه ها برای اولین دفعه راه به بیرون خانه بردند. چند قدمی از خانه دور نشده بودند که ‌پای هر دو وسط نرده های جلو راهشان گیر کرد. هنوز به حرف نیامده بودند و از ترس، صدایشان درون گلو خفه شد. هر چه تلاش کردند نتوانستند از چنگال نرده ها رها شوند.

صاحب خانه صدای تقلا کردنشان را شنید. اما فکر نمی کرد حادثه ای در حال رخ دادن باشد. گمان کرد، باد به در و دیوار خانه می خورد و صدا می کند.

پدر و مادر وقتی رسیدند، بچه ها دیگر نای حرکت نداشتند. پدر بالای سر یکی اشک می ریخت و مادر بالای سر دیگری. کاری از دستشان بر نمی آمد.

پدر یاد روزی افتاد که برای اولین بار به این خانه آمد. سرش را از بهار خواب خانه جلو آورد و به صاحب خانه گفت: آقا اگر اجازه بفرمایید می خواهم بهار خواب خانه تان را اجاره کنم؟!

صاحب خانه لبخندی زد و گفت: حالا گیرم من اجازه ندهم، شما چه می کنید؟ آنقدر گوش تان به حرف بدهکار هست که بگذارید و بروید و جای دیگری برای خودتان تشکیل زندگی مشترک بدهید.

مرد رنگ صورتش به سرخی گذاشت. سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: شاید خودتان بهتر بدانید، در این اوضاع بد اقتصادی با هزار در به دری توانستم همسرم را به خانه شما راضی کنم. بسیار بد پسند است.

صاحب خانه آه کشداری کشید و گفت: خب اجاره چه می دهید؟

مرد نگاهی به گل و گیاه های صاحب خانه انداخت و گفت: برای گیاهانتان کود ارگانیک می آورم. قبول؟

صاحب خانه نگاهی به گل ها و کاکتوس هایش انداخت و نگاهی به او. سری تکان داد و گفت: فقط انتظار نداشته باشی من بچه داری کنم. من حوصله بچه و سر و صدایشان را ندارم. بهارخوابم را به دو نفر اجاره می دهم.

مرد کمی جا به جا شد و گفت: آخر نمی شود که، ازدواج باید ثمره داشته باشد. اگر به خاطر بچه نباشد، مریض هستم بیایم جلو شما سر خم کنم که بهارخوابتان را به من اجاره بدهید؟

- من نمی دانم. خودت برایشان فکری بکن.

 باشد. می گویم صدایشان در نیاید و به محض اینکه خواستند حرف بزنند، میفرستم شان دنبال کار و زندگی. خوب است؟

 یعنی بچه هایت سر از تخم در نیاورده می فرستی شان دنبال کار؟ عجب پدر سنگدلی هستی!؟

 

شما پیشنهاد بهتری داری؟
 

خیر.

پس بگذارید ما به سبک خودمان روزگار بگذرانیم.

ادامه دارد ...

۲۸ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

گذشت بهاره 10

صدایی دور سر بهاره چرخید. بی وقفه می گفت: بگذر تا بگذریم.

 

بهاره آهی کشید. با بغض گفت: گذشتم. هر دوتان را حلال کردم. إن شاءالله بچه ات به سلامت به دنیا بیاید.

 

فائزه خندید. گفت: سلام ما را هم به آقا برسان. از خدا می خواهم به حق این شب عزیز پسر شما هم شفا بگیرد.

 

بهاره إن شاء اللهی گفت. خداحافظی کرد و گوشی را درون کیفش انداخت.

 

انگشتانش را دور گردن هشت ضلعی حلقه کرد. اشک امانش نداد. به ضریح خیره شد. با بغض گفت: یا امام رضا شاهد باش از سر هر دوشان گذشتم. از خدا بخواه با تولد بچه ای سالم دلش را خوش کند.

 

هشت ضلعی حضرت را دید که از حرم به طرف مادر و کودک روان شد. روی صورت طفل دست کشید. صورت لطیفش بوی دستان حضرت را نوشید. چشمانش را باز کرد. حضرت را دید. اثری از سفیدی و لایه روی چشمش نبود. به سیمای نورانی و چهره گشاده او خندید. بوی عطری بهشتی در فضا پیچید.

 

ناگهان بوی عطر گلی مشام بهاره را پر کرد. به اطراف دقیق شد. مادرش کنار او روی زمین نمور نشسته بود. حمید نشسته به دیوار سقاخانه تکیه داشت. خادمی را در انتهای صحن دید. اما کس دیگری از آنجا نگذشت.

 

بهاره با شنیدن صدای خنده سهیل، چادر را کنار زد. چشم های کودک طور دیگری شده بود. مثل قبل نبود. حتی با چند دقیقه قبل هم فرق داشت. با دقت بیشتری نگاه کرد. پرده اشک های جلو چشمش را با گوشه چادر کنار زد. سهیل دستانش را بالا آورد. بدون اینکه دستانش به خطا رود، صورت او را لمس کرد. بهاره فریاد زد: بچه ام ... بچه ام ...

 

حمید بلند شد. به طرف او دوید. حواسش به سُر بودن زمین نبود. تعادلش را از دست داد. به زمین خورد. کلاه از دستش افتاد. با عجله برخاست. بدون آنکه کلاهش را بردارد با احتیاط به طرف بهاره رفت. حمید، سهیل را همانطور که ما بین پتو مثل کرم ابریشم پیچیده شده بود از دستان بی حس بهاره گرفت. پتو را روی دست های او کشید. نگاهی به چشمان او انداخت. چشمانش همرنگ چشمان بهاره شده بود. بهاره و مادرش هق هق کنان به سهیل چشم دوختند. دانه های برف روی صورتشان نشست و در وجودشان ذوب شد. هشت ضلعی شور و ذوق آن ها را دید. نگاه هاشان رنگ سپاسگزاری و قدر دانی داشت.

 

سهیل با تقلا توانست دست هایش را آزاد کند. می خندید. دست می زد. برف ها را می گرفت. هشت ضلعی چشم در چشم بهاره شد. چشمان درشت با مژه هایی بلند، صورت سفید با گونه هایی گل انداخته، ابروهای باریک، لبان کوچک و گرمش را روی هشت ضلعی چسباند. شبکه های دور هشتی ها را در پنجه گرفت. شبکه ها، هشتی ها و هر جایی که بوی قدوم امام رضا علیه السلام را می داد، بوسید. سلام کرد. هر سه دلشان را روانه دور حرم و میان جمعیت کردند. از ته دل تشکر کردند. حمید، سهیل را جلو برد. سهیل هشت ضلعی را با دستان کوچکش محکم گرفت. حمید گفت:ببوسش بابایی.

 

سهیل، لبان لطیف و نازکش را روی هشت ضلعی گذاشت. به جای بوسیدن، بازوهای هشت ضلعی را مکید. بهاره نگاهی به انگشترش انداخت و نگاهی به حمید. حمید ، راز نگاه بهاره را فهمید. سرش را به نشانه رضایت تکان داد. بهاره انگشتر را با زحمت از انگشت بیرون آورد و درون ضریح شیشه ای پشت پنجره فولاد انداخت. دلشان نمی آمد از آنجا دل بکنند؛ امّا چاره ای نداشتند. هوا سرد و سردتر می شد و دانه های برف ، بزرگتر. سرما از پوست و گوشت عبور کرده و به استخوان نفوذ می کرد. تا ساعت حرکتشان، زمانی نمانده بود. دلشان را کنار هشت ضلعی به پنجره فولاد گره زدند و رفتند.

 

آهسته آهسته از حرم دور شدند. چند قدم می رفتند، برمی گشتند. با حسرت به هشت ضلعی و ضریح پشت آن و امام رضا علیه السلام خیره می شدند. دست به سینه می گذاشتند. سلام و احترامی به جا می آوردند. چند قدم دور می شدند و همین کار را تکرار می کردند. به در خروجی صحن رسیدند. برای آخرین بار ادای احترام کردند. اشک از چشمانشان جاری شد. مثل عاشقی که مجبور است از معشوقش دور شود و پایش قدرت حرکت را از دست داده ، توان حرکت نداشتند. زیر سقف ایوان در ورودی اندکی ایستادند. دلشان قدری آرام گرفت. آخرین سلام را دادند و از جلو دیده هشت ضلعی محو شدند.

 

همه جا خلوت و ساکت شد. هشت ضلعی از شدت سرما به زور چشم هایش را باز نگه داشته بود. دانه های برف ، پایین آمدند و کنار او نشستند. زمین ، لباس سفید بر تن داشت. آن شب همه شاد بودند. ساعت به صدا درآمد. با ضرباتش مولکول های خواب هوا را به جنب و جوش انداخت، یک، دو، سه. سه ضربه نواخت.

 

هشت ضلعی، حرم را زیر نظر داشت. حضرت را می دید و سیل جمعیت عشاق دوار اطراف ضریح را. اکثرشان تلاش می کردند با هزار زحمت، دستشان را به ضریح برسانند تا تجدید بیعت کنند. به طرف ضریح جاری بودند. بعضی دورادور ایستاده و با ادب، سلام می دادند. حضرت از هیچ کس غافل نبود. دست رحمتش را روی سر همه می کشید. حتی به رهگذران پشت پنجره هم نظر لطف می انداخت.

 

۳۱ تیر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

گذشت بهاره 9

- امیدوارم با این کاری که کرده ای مشکلی برای بچه ات پیش نیاید.

 

هشت ضلعی گرمای نفس های تند زن را بلعید. زن از او فاصله گرفت. دست از او برداشت. آرام، مثل دانه برفی روی زمین آب شد. زن کوتاه قد کنارش نزدیک او رفت. گفت: مادر چرا روی زمین ولو شدی؟ بلند شو ، سرما می خوری. هزار مدل مرض می گیری. اینطوری از آقا شفای بچه ات را بخواهی فایده ندارد.

 

بهاره آرام گفت: مامان ولم کن. بگذار تو حال خودم باشم. اگر آقا بچه ام را شفا ندهد دیگر زندگی برایم معنا ندارد. تا الان هم خیلی زجر کشیده ام. شما خبر ندارید.

 

زن خم شد. روی صورت بهاره دست کشید. اشک هایش را پاک کرد. با مهربانی گفت: خوب عزیز دلم برای این است که مادرت را محرم رازت نمی دانی. به من می گفتی. حداقل اگر دردی نمی توانستم از دلت بردارم، غمت سبک تر می شد و راحت تر می توانستی تحمل کنی. شاید آنوقت دست به کاری نمی زدی که نتیجه اش این بشود.

 

بهاره عصبانیتش را فرو خورد. به طرف ضریح برگشت با خود گفت: خدایا من چه کنم؟ تا کی قرار است عذاب ببینم؟ همین مانده بود که مادرم سرزنشم کند. خدایا من اشتباه کردم. اما خیلی وقت است از کرده ام پشیمانم. خدایا اینجا آمده ام تا این آقای مهربان را واسطه قرار دهم و او شفاعت من را نزد تو بنماید تا از سر تقصیرم بگذری و طفلم را شفا دهی.

 

چند دقیقه مکث کرد. زبان گشود: آقا جان دستم به دامنت . . . از این عذاب نجاتم بده.

 

ناگهان صدای گوشی همراه بهاره رشته کلامش را گسست. دستش را داخل کیف فرو برد. کیف پول، دفترچه بیمه، دسته کلید را لمس کرد تا دستش به گوشی همراهش رسید. آن را بیرون آورد. فائزه بود. جواب داد: بله، بفرمایید.

 

- سلام بهاره جان، فائزه ام. دارم برای زایمان می روم. شنیدم رفتی مشهد. گفتم زنگت بزنم هم حلالیت بطلبم هم بگویم دعایم کنی تا این سومی جان سالم به در ببرد.

 

- چه چیزی را باید حلال کنم؟ تا اینجا به خیر گذشته إن شاءالله این مرحله آخر هم به خیر خواهد گذشت.

 

- راستش آن روز که برای بریدن چادر آمدم دروغ گفتم. فکر نمی کردم آنقدر بهم بریزی که دست به خودکشی بزنی. مادر شوهرت از من خواسته بود تا طوری با شما صحبت کنم که نسبت به زندگی ات سرد شوی و دست از زندگی و شوهرت برداری. وقتی خودت با دست خودت تقاضای طلاق می کردی هم به نفع جیب شوهرت می شد هم اینکه او دیگر گوش به حرف مادرش می داد و با هر که او می پسندید ازدواج می کرد. الان من از کرده خودم پشیمانم. مادر شوهرت هم با سکته ای که کرد و نصف صورتش فلج شد به ثمره کارش رسید. بهاره جان حلالم کن. به آن امام رضایی که کنارش هستی قسمت می دهم از سر تقصیرم بگذر. نمی خواهم به خاطر گناهی که در حق تو کرده ام بعد از نه ماه سر دل کشیدن این بچه، خدا او را از من بگیرد.

 

بهاره شوکه شده بود. نتوانست هیچ حرفی بزند. فائزه گفت: عزیزم حلالم می کنی؟

 

ادامه دارد ...

 

۳۰ تیر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

گذشت بهاره 8

لبخند سنگینی روی لبان فائزه نشست. گفت: شاید پسر داییم این کار را نکند. ولی زن داییم را من بهتر از شما می شناسم. حتما او را راضی خواهد کرد تا تن به این وصلت نامیمون بدهد.

لبخند محوی روی لبان بهاره نقش بست. آهسته گفت: من شوهرم را خوب می شناسم، این کار را نخواهد کرد.

فائزه دستش را روی زمین اهرم کرد. هیکل سنگینش را با هن و هنی از جا کند. بلند شد. چشمکی زد و به بهاره گفت: این چادر را زود برایم آماده کن برای عروسی پسر دایی میخواهم سر کنم.

دل بهاره ریخت. به زحمت خندید. در حالی که فائزه را بدرقه می کرد گفت: سعی می کنم هر چه زودتر آماده اش کنم.

بهاره پشت سر فائزه رفت. پشت بند در را بست. در ورودی پذیرایی را قفل کرد، نواری داخل ضبط گذاشت، کلید روشن آن را زد، پیچ صدا را تا آخر پیچاند. گوشه اتاق نشست، زانوانش را بغل گرفت، سرش را روی دستانش گذاشت و بلند بلند گریه کرد. فائزه، حمید و مادرشوهرش جلو چشمانش رژه می رفتند. هر کدام حرفی می زدند. مادر شوهرش می گفت: عروس دکتر نمی روی؟ بچه ام پشت می خواهد، بچه می خواهد، نمی بینی چطور با بچه های خواهر، برادرهایش بازی می کند؟بچه ام گناه دارد.

حمید می گفت: حرف های مادرم را جدی نگیر. مادرم دوستت دارد. این حرف ها را هم از روی سوز دل می گوید. ما باید زندگی خودمان را بکنیم. زندگی را به خاطر این حرف ها به کام خودت و من تلخ نکن.

فائزه قاه قاه می خندید و می گفت: بدبخت شدی رفت. حواست پرت بود، شوهرت را ازت گرفتند.

چیزی درون دلش چنگ انداخت. سرش درد گرفت. بدنش از کنترل او خارج شد، بهاره این حالت ها را خوش داشت. کمی آرام شد. با خود فکر کرد: بود و نبودم چه ضرری به دیگران می رساند؟ بودنم که همه اش ضرر است، حمید بچه میخواهد، مادر شوهرم میخواهد پسرش مقطوع النسل نباشد، حالا هم که قرار است هوو را تحمل کنم. شاید بعد آن قرار است سِمَت کلفتی او را هم به من بدهند. این بودن چه سودی دارد. اما وقتی نباشم. حمید از بند تعهد به من و پایبندی به زندگیمان آزاد می شود. با خیال راحت ازدواج می کند. بچه دار می شود. مادرش خوشحال خواهد بود و من هم به درک.

بلند شد. اشک هایش را با پشت دست پاک کرد. کلید خاموش ضبط را فشار داد. به طرف آشپزخانه رفت. جعبه کمک های اولیه را برداشت. آن را روی اپن گذاشت. تمام قرص های داخلش را خالی کرد. همه را از درون جلد بیرون آورد. روی سنگ اپن تپه کوچکی از قرص درست شد. آنها را کف دست ریخت. همه را با هم بلعید. حنجره اش از تلخی قرص ها و زیادیشان درد گرفت و سوخت. این درد و سوزش برای بهاره لذت بخش بود.

بهاره ، جعبه را سر جایش گذاشت. بسته خالی قرص ها را درون سطل ریخت. سرش سنگین شد. آشپزخانه دور سرش چرخید. سرش را محکم گرفت. از آشپزخانه بیرون رفت. تمام دل و روده اش می خواست از حلقش بالا بیاید. نگاهی به دور تا دور پذیرایی انداخت. همه جا تاریک و محو شد. پشیمانی راه نفسش را گرفت. سعی کرد از روی زمین برخیزد. قدری از زمین فاصله گرفت. به دیوار چنگ انداخت. ایستاد. خواست قدم از قدم بردارد که نقش بر زمین شد. چشمانش را به آرامی باز کرد. نور اتاق چشمانش را زد. چشمانش را بست. دستی آهسته روی شانه اش قرار گرفت. صدا زد: مامان بهاره، نمی خواهی بیدار شوی؟ حتما کوچولو گرسنه است.

بهاره با احتیاط چشمانش را گشود و سرش را به طرف صدا چرخاند. خانم پرستار به او لبخند زد و گفت: چه عجب خانم، بیدار شدید؟ الحمدلله حال هر دوتان خوب است.

بهاره چشمانش را دراند و گفت: هر دو؟

پرستار مکثی کرد. پرونده بهاره را پایین تخت سر جایش گذاشت و گفت: خدا رحمت کرده که شوهرت زود به فریادت رسیده است. معده ات را کامل شستشو دادیم. برای اینکه از حال عمومیت آگاه شویم آزمایش خون کلی از شما گرفتیم و معلوم شد باردار هستی.

- باردار؟ ولی من که ...


ادامه دارد ...

۲۹ تیر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

گذشت بهاره 7

لبخندی به اکراه روی لبان بهاره نشست. حمید دستش را نزدیک گردن او برد. گفت: اینطور خندیدن فایده ندارد یا درست بخند یا غلغلکت می دهم.

بهاره مثل جنینی درون خودش پیچید. دستانش را دور گردنش گرفت. با خنده، همراه التماس گفت: تو را به خدا حمید آقا، غلغلک نه. باشد می خندم. می خندم.

حمید دست هایش را پس کشید. گفت: حالا شدی دختر خوب.

سیب را از داخل پیش دستی برداشت. به طرف بهاره گرفت. بهاره ، خندان سیب را پوست گرفت. از حرف های حمید، دریای مواج درون ذهن بهاره آرام گرفت. شیرینی حرف ها، خنده ها و سیب آن شب، درون ذهن بهاره جا خوش کرده بود تا اینکه چند ماه بعد تلفن دوباره به صدا درآمد. بهاره از پشت چرخ خیاطی بلند شد. گوشی تلفن را برداشت. فائزه بود. می خواست بهاره برای او چادر بدوزد.

بهاره تلفن را قطع کرد، با عجله به طرف آشپزخانه رفت. ظرف ها را شست. داخل اتاق کار برگشت. تکه پارچه ها و خرده نخ ها را از دور چرخ خیاطی و روی موکت جمع کرد. به طرف کمد دیواری کنار چرخ رفت. در آن را باز کرد. تونیک سبزآبی آستین دارش را بیرون آورد. آن را با شلوار همرنگش پوشید. دنبال روسری حریرش می گشت که زنگ در زده شد. بهاره، فائزه را روی صفحه مانیتور آیفون دید. کلید در بازکن را فشار داد. فائزه داخل حیاط شد.

بهاره روسری حریر کرمش را از داخل کشو میز آرایش بیرون آورد. روی سرش انداخت و با حلقه گوشه های آن را زیر گلویش محکم کرد. فائزه از لحظه نشستن روی مبل گوشه پذیرایی تا موقع اندازه زدن چادر، یک بند حرف زد. مثل ضبطی که نوارش پایان ندارد. بهاره با خودش گفت: کاش نوار این ضبط یک لحظه دندان به جگر بگیرد.

در همین لحظه صدای هق هق فائزه بلند شد. بهاره چشمانش را از لبه چادر گرفت. قیچی را از روی پارچه چادر پس کشید. سرش را بلند کرد. چهره پر درد فائزه را پایید. گفت: دختر، چه شد؟ چرا گریه می کنی؟ یک لحظه گریه نکن. صاف بایست من لبه چادرت را صاف کنم. بعد درست برایم تعریف کن ببینم چه شده.

فائزه سری تکان داد. چادر را روی سرش درست کرد. بغضش را فروخورد. برش چادر تمام شد. بهاره برای فائزه میوه آورد. جلو او روی زمین نشست. گفت: خوب حالا تعریف کن ببینم چه شده که اینطور گریه می کردی؟

فائزه آهی از سودای دل کشید و گفت: هر چه فکر کردم دیدم کسی را جز تو ندارم که بتوانم راحت با او درد دل کنم و بتواند حال روزم را درک کند. دیروز جاریم زنگ زد. گفت مادر شوهرم رفته بین فامیل گفته عروسم را من نفرین کرده ام باردار نمی شود.

اشک های او با گفتن این حرف راه به بیرون گشودند و روی گونه های گوشتالود سفیدش جاری شدند. بهاره نگاهی به مردمک لرزان چشمان میشی او انداخت و گفت: تو که بهتر از من هستی. حداقل باردار شده ای. حالا بچه هایت سقط شده اند، حتما عمرشان به دنیا نبوده است. مادر شوهرت هم از روی نفهمی این حرف را زده. یعنی نمی دانسته کسی که دو بار سقط کرده باز هم باردار خواهد شد؟

فائزه با دست های سفید و تپلش اشک های روی صورتش را گرفت. بهاره نیم خیز شد و گفت: ببخشید. صبر کن برایت دستمال بیاورم.

فائزه از داخل جعبه دستمال، دستمالی بیرون کشید. از بهاره تشکر کرد. بینی اش را گرفت و گفت: ببخشید. عذر می خواهم. نمی دانم. شاید فکر کرده رحمم را هم با بچه برداشته اند که همچین حرفی زده است.

بهاره دستش را زیر چانه گرفت و گفت: از جاریت مطمئن هستی؟ شاید این حرف را الکی زده است تا میانه تو و مادر شوهرت را بهم بزند؟

فائزه گفت: فکر نکنم. برای چه؟ من که کاری به کارش نداشته ام. تازه از قبل ازدواجش ما با هم دوست بوده ایم. دختر خوبی است. من به او اعتماد دارم. بی خود حرفی نمی زند.

بهاره گفت: حالا گفتم تا حواست را بیشتر جمع کنی.

فائزه سر تکان داد و گفت: تو هم به دور و بری هایت آنقدر خوش بین نباش. شنیده ام دختری را برای شوهرت زیر سر گرفته اند و همین روزها وعده گذاشته اند بروند برای مهر برون قرار مدارشان را بگذارند. سرت را زیر برف کرده ای زندگیت را دستی دستی دارند از دستت می گیرند.

بهاره برق از چشمانش جهید. گفت: ولی همین چند وقت پیش با حمید صحبت کردم. گفت من یک تار مویت را به خاطر بچه با هزار تا زن دیگر عوض نمی کنم.

ادامه دارد ...

۲۸ تیر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

گذشت بهاره 6

فائزه با عصبانیت گفت: این چه حرفی است؟ تو هم باور کردی؟ اصلا خبر داری عده زیادی از مردهای کشورمان نابارور شده اند؟ حالا نمی دانم به خاطر تغذیه است یا سر و کارشان با مواد شیمیایی زیادتر قدیم شده یا برای آلودگی هواست یا نوع پوشش و لباس هایشان.

بهاره با تعجب گفت: راست می گویی؟ نه، خبر نداشتم. پس از امروز پاپی حمید می شوم تا حتما دنبال درمانش را بگیرد.

فائزه مصمم و قاطع گفت: حتماً حتماً این کار را انجام بده. اگر کسی هم پرسید چرا بچه دار نشده اید بگو مشکل از هر دوتان است وگرنه قبل از اینکه مشکلتان حل شود، مادر شوهرت یک هووی خوشگل سرت خواهد نشاند. خیلی خوشحال شدم فهمیدم مشکل فقط از جانب شما نیست. خب دیگر بیش از این مزاحمت نمی شوم. برو به خوابت برس.

بهاره خندید و گفت: خواب از سرم پرید. بعید می دانم دیگر خوابم ببرد. تشکر. خدانگهدارت باشد.

شب وقتی حمید از سر کار برگشت، بهاره با روی خوش به استقبالش رفت. شربت و میوه برایش آورد. کنارش نشست. دستی مابین موهای حمید کشید. پرسید: حمید آقا اگر دکترها به من بگویند بچه دار نمی شوم شما چه می کنی؟

حمید اخمی کرد و گفت: این چه حرفی است؟ قبلا هم پرسیده بودی. من هم جوابت را داده بودم. من اگر با شما بچه دار شدم که هیچ وگرنه به بچه داشتن از هیچ زن دیگری فکر نمی کنم.

بهاره لب هایش را غنچه و صدایش را لوس و نازک کرد و گفت: اگر مامانت بخواهد به زور زنت بدهد چه؟

حمید برای چند دقیقه ای فکر کرد. بعد مثل آدم خواب زده جواب داد: هر چند احترام والدین واجب است؛ ولی اجازه نمی دهم در زندگی خصوصی ام دخالت کنند و رابطه ما را به خاطر بچه نداشتن به هم بزنند.

بهاره با همان حالت قبل پرسید: یعنی هیچ وقت پشیمان نمی شوی؟ آخر ، من خودم دیدم چقدر بچه های فامیل را بغل می کنی، کول می گیری و می بوسی؟

حمید چشم های گرد شده اش را به طرف بهاره چرخاند و گفت: از چه پشیمان بشوم؟ خانم، شما من را چه فرض کرده ای؟ آهن، سنگ یا چوب؟ من هم احساس دارم. بچه ها، موجودات پاک و دوست داشتنی روی این کره خاکی هستند.

بهاره سرش را پایین انداخت. گفت: از این پشیمان بشوی که شاید می توانستی با زنی دیگر شما هم این موجودات پاک را داشته باشی. قربان صدقه بچه خودت بروی. ببوسی. ببویی. سر به سرش بگذاری. با هم بخندید. پاره ای از تنت که لحظه لحظه بزرگ شدنش را ببینی. کمکش کنی تا از نهالی بیرون برود و درختی تنومند شده و خود به بار بنشیند.

حمید لیوان شربت را برداشت. یک نفس سر کشید. گلویی تازه کرد. گفت: خانم امشب چیزیت شده است. کسی زنگت زده؟ کسی حرفی زده؟ به کی باید قسم بخورم من زن و زندگیم را دوست دارم. یک تار موی زنم را با هزار تا زن دیگر عوض نمی کنم. بچه هر قدر هم خوب باشد، آخر پدر و مادر را رها می کند و می رود. بچه چه دارد جز دردسر، جز مریضی، جز اینکه خواب راحت شب را برایت زهر کند؟ وقتی هم بزرگ شد به جای تشکر بگوید وظیفه ات بوده است خرجم کنی. نمی خواستی بچه دار نمی شدی. هر که خربزه خورد پای لرزش می نشیند. اگر به بازی کردن و لذت بردن از پاکی بچه هاست. من با همان بچه های فامیل ارضاع می شوم و نیازی نمی بینم بیش از این خودم را به دردسر بیاندازم. شما هم این فکرهای مزخرف را از سرت بیرون کن. اگر من بدانم با چه کسی حرف زده ای که اینطور شده ای خودم حسابش را کف دستش می گذارم.

بهاره اخم کرد. گفت: مگر من بچه ام که کسی بخواهد حرف یادم بدهد؟ شما من را چه فرض کرده ای؟ تازه من هم دل دارم. من هم بچه می خواهم. امروز از تلویزیون شنیدم خیلی از ناباروری های زمان ما از طرف مردان است. شما نمی خواهی دکتر بروی؟

حمید سیبی از جلو دستش برداشت. به طرف بهاره گرفت و گفت: ببخشید خانم. اصلا من اشتباه کردم. حالا این سیب را افتخار می دهید برایم پوست بگیرید؟ باشد. دکتر هم می روم. دیگر چه؟

بهاره با ابروهای درهم و صورت گرفته دستش را به طرف سیب دراز کرد. حمید سیب را عقب گرفت و گفت: اگر بخواهم آدم های بد اخلاق و چهره های عبوس ببینم سر کار بهترش هست. آدم میاید تو خانه می خواهد صورت باز و خندان خانمش را ببیند. به هم گل بدهند و غنچه بگیرند. حالا بخند.

ادامه دارد ...

۲۷ تیر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

گذشت بهاره 5

خانم خادم، کنار زن ایستاد. زن، پتوی سبز دور بچه اش را محکم­تر کرد. بوی عطر حرم را از پر روی سرش فرو داد. به صورت گل انداخته او خیره شد و گفت: خانم جان، اشکال ندارد. ما از راه دور آمده­ایم. چند ساعت بیشتر وقت نداریم. یا آقا شفای بچه ام را می دهد یا با دل شکسته از اینجا خواهیم رفت.

خانم خادم کمی از زن فاصله گرفت و گفت: هر طور راحت هستید. إن شاءالله جوابتان را بگیرید. ما را هم دعا کنید.

هشت ضلعی زائران را زیر نظر گرفت. خانم خادم با تکان دادن پرش، آن ها را تکاند. یکی یکی گره دستانشان را از دور گردن هشت ضلعی ها باز کردند، با احتیاط به طرف کف پوش مشکی و زبر وسط صحن رفتند. مسیرشان را به طرف داخل حرم یا بیرون صحن انتخاب کردند و با خیال راحت جلو رفتند. بدون اینکه از سُر خوردن و افتادن، ترسی به دل راه دهند.

هشت ضلعی از خلوت شدن اطرافش، غم به دل گرفت. فقط دو زن از کنارش دور نشدند. مرد جوان هم سر جایش خشک شده و هیچ عکس العملی نشان نمی­داد. زن جوان، با آه و ناله زبان گرفت: آقا جان، خودت بهتر می دانی، وقت زیادی نداریم. از همه جا و همه کس دل بریدیم. آقا جان، از خدا بخواه از سر تقصیرم بگذرد و طفلکم را شفا دهد.

زن چادر را روی صورتش کشید. به چهره معصوم پسرش خیره شد. یاد تمام سال های بدون او افتاد. یاد روزی که تلفن لعنتی خواب را از سرش پراند. چشم هایش تازه گرم شده بود. با صدای تلفن از جا پرید. متوجه نشد چطور خودش را به آن رساند و گوشی را برداشت. منگ بود. صدای آنطرف خط تلفن به نظرش محو و ناشناس می رسید. صدا با ناز گفت: سلام بهاره جان، خواب بودی؟ خدا مرگم بدهد. ببخشید مزاحمت شدم.

بهاره خواب آلود جواب داد: سلام، تازه داشت خوابم می برد. اشکال ندارد.

صدا با ناز و عشوه بیشتر گفت: شناختی که؟

بهاره صداهای درون ذهنش را زیر و رو کرد؛ اما صدای مشابه آن را نیافت. جواب داد: نه عزیزم، نشناختم.

صدا با هیجان گفت: فائزه­ام دیگر؛ دختر عمه شوهرت. همسایه تان.

بهاره به آرامی گفت: آها، ببخشید. حال شما؟ خوب هستید؟

فائزه خندید و جواب داد: الحمدلله، شما بهتر هستید؟

بهاره آهسته الحمدلله گفت و با تعجب پرسید: چطور؟ یادم نمی آید مشکلی داشته باشم.

فائزه مکثی کرد و گفت:آخر مادر شوهرت در به در دارد برای پسرش دنبال زن می­گردد.

بهاره با بی توجهی خندید و جواب داد: خب بگردد. تازه دیر هم شده است. زودتر از این ها باید دست به کار می شد. حالا این چه ربطی به من دارد؟

فائزه گفت: ربط دارد دیگر. برای پسر مجردهایش که دنبال زن نمی­گردد. برای شوهر شما دارد دنبال زن می­گردد خانم. همه جا هم پر کرده چون زنش مشکل زنانگی دارد، بچه دار نمی­شود. او هم دوست ندارد پسرش بدون نسل و پشت باشد و با این حرف ها کارش را توجیه کرده تا کسی به او خرده نگیرد.

دنیا دور سر بهاره چرخید. زبانش بند آمد. نمی­دانست چه بگوید. گوشی از دستش رها شد. فائزه چند بار اسمش را صدا زد. بهاره سعی کرد به احساساتش غلبه کند. گوشی را بالا آورد. بله­ای گفت. مکثی کرد. فائزه گفت:فکر کردم قطع کردی. ناراحت شدی؟ ناراحت نشو عزیزم. این اخلاق گندی است که زن دایی ام دارد. نباید جلویش کم بیاوری و دست روی دست بگذاری وگرنه دستی دستی زندگی ات نابود خواهد شد.

بهاره به حرف هایش با حمید فکر کرد. حمید به او گفته بود: اگر بچه دار نشوند هرگز او را رها نخواهد کرد. به فائزه گفت: من از بابت شوهرم مطمئن هستم. بچه برایش مهم نیست.

فائزه ایشی کرد و گفت: دختر تو چقدر ساده ای؟! انگار مردها را هنوز نشناخته ای؟ اگر ازشان دست خط و امضا هم داشته باشی باز نمی توانی به آن ها اعتماد کنی. حالا بگو ببینم واقعا مشکل فقط از جانب توست یا شوهرت هم مشکل دارد؟

بهاره من و منی کرد و گفت: چه بگویم؟ راستش آخرین دکتری که رفتم گفت هر دو مشکل داریم و باید تحت درمان باشیم.

فائزه گفت: خب الان هر دو تحت درمان هستید؟

بهاره یاد حرف حمید افتاد. گفته بود: به هیچ کس نگو من مشکل دارم. یک لحظه فکری به ذهنش رسید: یعنی حمید با این مخفی کاری چه نیتی داشته است؟ نکند با مادرش ...

به فائزه گفت: فعلا که سر همه پیکان ها به طرف من نشانه رفته است. همه می گویند تو مشکل داری و باید دکتر بروی تا بچه دار شوید. مگر می شود مرد هم مشکل داشته باشد؟

 

ادامه دارد ...

 

۲۶ تیر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰