به نام او که هر چه هست از آن اوست ...

۱۰ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

فدای یه تار موهات

پروانه، خانه را جمع و جور کرد. بوی غذا دهانش را آب انداخت. در قابلمه سوپ را برداشت. هم زد. با دست بوی آن را به سمت بینی اش هدایت کرد. بوی مطبوع غذا را بلعید. به به و چه چه راه انداخت. در قابلمه را گذاشت. نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. با خواندن جمله «تو را من چشم در راهمِ» روی ساعت، قلبش مثل قلب گنجشک تپیدن گرفت. ده دقیقه تا آمدن حامد فرصت داشت. سریع سفره ناهار را چید. لباسش را بو کرد. لباسش تمام بوی غذا را بلعیده بود. به طرف کمد لباس رفت. از بین لباس ها پیراهن مورد علاقه حامد را بیرون آورد. آن را پوشید. به صورتش عطر گل محمدی مالید. قدری آرایش بر آن نشاند. صدای زنگ بلند شد. درون آیینه خودش را برانداز کرد. حامد پسند شده بود. سریع به طرف در رفت. از درون چشمی بیرون آمدن حامد از آسانسور را دید. دستش را روی دستگیره گذاشت. به محض رسیدن حامد، دستگیره را به سمت پایین فشرد. در باز شد. پروانه همراه در عقب نشینی کرد. انگشتانش را به سمت حامد نشانه رفت. به محض ورود حامد ماشه را چکاند:«بنگ بنگ بنگ ... »

حامد دهانش را باز کرد و در یک حرکت تمام تیرها را بلعید. با خنده گفت:« همه تیرات رو خوردم.»

پروانه مثل بچه ها پا کوبید:«چرا تیرام رو خوردی؟ می خواستم بکشمت.»

حامد در را بست. جلو رفت. دست دور گردن پروانه انداخت. صورتش را بوسید. گفت:«عزیزم من کشته عشق توام. چه بوی خوبی میاد، پروانه ام رفته روی گل محمدی نشسته، بوش رو گرفته؟»

پروانه خندید و گفت:«بله، یه سر به باغ گل زدم. فعلا بیا بریم که غذا سرد شد.»
پروانه و حامد کنار سفره نشستند. حامد نگاهی به سفره انداخت. از سلیقه پروانه تعریف کرد و گفت:« دوسِت دارم. بهترین همسر دنیایی برام.»

پروانه با لبخند جواب داد:«قابل عزیز دلم رو نداره.»

حامد با گذاشتن اولین قاشق درون دهان، دلش ترشی خواست. گفت:« کاش ... هیچی هیچی... شما خیلی زحمت کشیدی، خودم میارم.»

سراغ کابینت رفت. خواست پیاله بردارد، دستش به یکی از بشقاب های بلور خورد. بشقاب افتاد. پودر شد. تا نزدیک اپن تکه هایش پرید. پروانه از ناقص شدن سرویس بشقاب ها ناراحت شد. حامد دستپاچه گفت:«ببخشید. یهویی شد.»

پروانه خواست بگوید:«شما مردا هیچ کدومتون حواس ندارید. نمی خوردی این ترشی رو. می گفتی خودم بیارم.»  

زبانش را نگه داشت.  با خودش گفت:«یعنی ارزش یه بشقاب بیش از عشقته که میخوای چیزیش بگی؟ دوست دارمای چند دقیقه قبلت رو حالا ثابت کن.»

حامد خواست جا به جا شود. پروانه بلند شد. گفت:« از جات تکون نخور. خدایی نکرده شیشه نره تو پات. صبر کن جارو بکشم.»

جارو برقی را روشن کرد. تمام کف آشپزخانه را جارو کشید. حامد با صدایی غمزده گفت:«ببخشید. ن ...» پروانه نگذاشت حامد عذرخواهیش را ادامه دهد. با لبخند و از ته دل گفت:«فدای یه تار موهات.»

 

@sahel_aramesh
 

۱۸ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

قلک حسین

قلک

مادر روی راحتی دستش را زیر چانه گذاشته و درون دریای بی کران افکارش غرق شده بود. حسین جلو مادر ایستاد. صورتش را کج کرد. با دستان کوچکش دست مادر را گرفت. با صدای نازکش گفت: مامان میای باهام بازی کنی؟

مادر آهی کشید و پرسید: چه بازی ای؟

حسین به طرف سبد اسباب بازی هایش دوید. سبد را کشان کشان آورد. ماشین هایش را روی میز جلو مادر ردیف کرد. با لبخند گفت: ماشین بازی.

مادر کشتی های غرق شده اش را وسط بازی حسین رها کرد. حسین با شوق، بوق می زد. می گفت: خانم، برو کنار. الانه که شاخ به شاخ بشیم. قام قام اییییی تق.

مادر دستش روی کامیون واژگون شده بود و فکرش جایی دیگر. حسین ماشین را پرت کرد. ابروهایش را درهم برد و گفت: اصلا حواست نیس. خوب بازی نمی کنی.

حسین به گوشه اتاق پناه برد. چمباتمه زد. مادر به طرف او رفت. سرش را بالا گرفت. اشک هایش را پاک کرد و گفت: میدونی چیه؟ دارم به یکی از خانمای فامیل فکر می کنم. هیچکی رو نداره. نمیدونم چی کار می کنه؟

حسین خندید و گفت: خب ما بریم خونشون.

مادر روی موهای لطیف و مشکی او دست کشید. گفت: فقط تنهایی نیست. آخه پنج تا بچه کوچیکم داره. نمیدونم پول غذاشون رو از کجا میاره.

حسین با شنیدن حرف مادر از جلو چشمان او غیب شد. چند دقیقه بعد صدای شکستن ظرفی از اتاق آمد. مادر هراسان به سمت اتاق دوید. نفس نفس زنان گفت: چی شده؟

حسین خندید. پول های قلکش را به مادر نشان داد و گفت: اینا رو بده به اون خانومه.

مادر به طرف حسین رفت. او را بغل کرد. بوسید. گفت: قربون پسر دل رحمم بشم. اول که باید از بابات اجازه بگیریم. بعدشم این پول کمه.

حسین پول های درون دستش را روی هم گذاشت. جا به جا کرد. سکوتش را با گفتن آهان شکست: فهمیدم. می ریم به بابا زنگ می زنیم ازش اجازه می گیریم.

حسین دست مادر را گرفت. هر دو با هم به طرف تلفن رفتند. مادر گوشی را برداشت. شماره پدر را گرفت. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: حسین آقا با شما کار داره. می خواد مثل دو تا مرد با هم حرف بزنید.

گوشی را به حسین داد: سلام بابایی، امروز مامان یاد یه خانمه افتاد که پول نداره. منم قلکم رو شکستم تا پولاش رو بده به اون خانمه. ولی مامان گفت باید از شما اجازه بگیرم. بابایی اجازه میدی پولام رو بدم به اون خانمه.

-چرا که نه بابایی، ولی فکر نکنم تو قلکت اونقدرام پول باشه. گوشی رو بده مامان.

-پس از من خداحافظ بابایی.

حسین گوشی را به مادر پس داد: بله عزیزم، کارم داشتی؟

-فاطمه خانم گلم یه راهی بهت پیشنهاد میدم برای پول جمع کردن برا اون خانمی که حسین گفت.

-چه راهی؟

-شماره فامیلامون رو یکی یکی بگیر. گوشی رو بده حسین صحبت کنه و ازشون بخواد برا کمک به اون خانم نیازمند کمک کنن.

-وای علی جونم، شما چه ایده های بکری داری. چشم، همین الان دست به کار می شیم. خدا شما رو برای ما حفظ کنه. امید دلمی. خدا دلت رو شاد کنه که با این پیشنهادت دلم رو شاد کردی.

-ممنون عزیزم. وقتی آدم بتونه گره ای از زندگی بقیه باز کنه روحیه خودشم شاد میشه.

بعد از اینکه مادر گوشی را قطع کرد با حسین یکی یکی شماره اقوامشان را گرفتند. آن روز حسین توانست حدود پانصد هزار تومان پول جمع کند.

۰۲ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

گربه همسایه

گربه همسایه گاهی خانه ما را یواشکی دید می زد. هیچ کس نمی دانست از کجا آمده است. بعد از دوازده سال خدا به همسایه ما فرزندی داده بود. او گوسفندی را برای دخترش عقیقه کرد. بوی خون و گوشت تازه خانه به خانه رفت. گربه آدرس خانه را گرفت. راه افتاد و از چند محل آنطرف تر به خانه همسایه نقل مکان کرد. گربه مُردنی، نانش در روغن شد. همسایه حسابی به او می رسید. گوشت تازه به بدن لاغر و نحیف گربه رویید. از گربه ها خوشم نمی آمد. حس می کردم همیشه منتظر فرصتی هستند که پنجه های در غلافشان را تیز کنند و به صورتت چنگ بیندازند. به گربه همسایه رو نمی دادم. نمی خواستم پایش به خانه مان باز شود. هر سال بهار پسرم فیلش یاد هندوستان می کرد. یک روز پاهایش را درون یک کفش فرو برد و گریه کنان گفت: بابا، منم جوجه رنگی می خوام.

با آرامش گفتم: این جوجه رنگیا دو روزم عمر نمی کنن. جوجه های مردنی مرغداریند.

پاهایش را روی زمین کوبید: من جوجه می خوام. اصلا اونا رو نخر. جوجه گلباقالی برام بگیر.

دستش را گرفتم و به بازار بردم. سه تا جوجه گلباقالی به اسم خودش ، من و مادرش خرید. وقتی پولش را حساب می کردم، کنار گوشش گفتم: وای به حالت اگه حواست بهشون نباشه و روزی گربه همسایه بشن.

پسرم کارتن کوچک جوجه ها را محکم به سینه اش چسباند و گفت: اگه اون گربه خیکی به جوجه هام نگاه چپ بندازه به روز سیاه می نشونمش.

پسرم هر روز بعد از مدرسه جوجه ها را به حیاط می برد. کنارشان می نشست. آنها را از قفس کوچک شان بیرون می آورد و می گفت: یه کم پیاده روی کنید، پاتون باز شه. خشک شد پاهاتون از بس تو این قفس راه نرفتید.

جوجه ها خوشحال بال می زدند. از این سر حیاط تا آن سر می دویدند. دنبال هم می کردند و تو سر و کله هم می زدند. یک روز پسرم با اینکه قبل از بیرون کردن جوجه ها دستشویی رفته بود، دوباره دستشوییش گرفت. با خودش گفت: تازه دستشویی بودم. خیلی طولش نمیدم. زود میام بیرون. بذار جوجه ها تو حیاط حال کنن.

قبل از اینکه کارش تمام شود صدای جیک جیک جوجه ها بلند شد. صدا اوج گرفت. وقتی او بیرون آمد صدای جیک جیک تمام شده بود. گربه همسایه کمین کرده و با رفتن پسرم به دستشویی یکی از جوجه ها را کشته و با خود برده بود. همسایه به همه گفته بود: گربه تو زیرزمین خونشون زن و بچه شم آورده.

وقتی از سر کار برگشتم، لبهای آویزان پسرم را دیدم. از خانمم جریان را پرسیدم. او هم سیر تا پیاز داستان دست درازی گربه و چشم طمع داشتنش را به اموال ما برایم تعریف کرد. نمی توانستم ببینم گربه از حق و حقوق خودش تجاوز کند و بدون مجازات آزاد بگردد. با دو تا جوجه باقیمانده برایش تله گذاشتم و خودم گوشه ای پنهان شدم. گربه با خیال راحت خواست جوجه بعدی را بخورد؛ امّا درون تله من گرفتار شد. داخل گونی ای انداختمش و به جایی دور و پرت بردم و رهایش کردم. چند روز بعد زنش هم بیخ گردن بچه هایش را به دندان گرفت و از آنجا اثاث کشی کرد.

۲۲ آذر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

جشن پتو

کف پاهایش را غلغلک داد. نیشگونش گرفت. دست هایش را بین موهایش برد و آن ها را بهم ریخت. هیچ فایده ای نداشت. تنها از او می شنید: آره آره ابجی جون عالیه، خودِ خودشه. همین حرکت رو برو.

به اذیت کردنش ادامه داد. اما دیگر او حرف نزد. تکانش داد. هیچ نگفت. بلند شد. دستهایش را مشت کرد. گرد و غبارهای زیر نور را زد و به حسابشان رسید. باید فکری می کرد. حوصله اش سر رفته بود. نمی خواست بخوابد. دلش برای بازی کردن تنگ شده بود. چند دقیقه ای کنار برادر نشست. با بلند شدن صدای در خانه و سلام پدر، فکری به ذهنش رسید. برادر را به شدت تکان داد. گفت:بلند شو. بلند شو. چقد می خوابی. بابا اومده. صدات کرد. میگه سعید کجاست می خوام ببرمش براش کوادکوپتر بخرم.

سعید مثل اینکه مگسی را بپراند، دست سمیه را پس زد و گفت: برو بابا. دروغ نگو. بابا این موقع روز اینجا چه می کنه؟

سمیه لبخندی زد و گفت: باور نداری؟ الان صداش می کنم میگم سعید میگه کوادکوپتر نمی خوام. بلند پدر را صدا زد. پدر از پذیرایی جوابش را داد. خواست ادامه حرفش را بزند، سعید از جا پرید و با دو دست جلو دهان او را گرفت. نفس سمیه گرفت. سعید دستش را برداشت. گفت: جیکت درنیاد. الان میرم خودم با بابا حرف میزنم.

سمیه قند تو دلش آب شد. سعید به پذیرایی رفت. هر چه این پا و آن پا کرد تا شاید پدر حرفی به او بزند، فایده نداشت. بالاخره دلش را به دریا زد و گفت: بابا، شما چند دقیقه پیش من رو صدا کردی؟

پدر سرش را تکان داد و گفت: نه، چطور مگه؟

-هیچی، حتما خواب دیدم. چه عجب این وقت روز اومدین خونه؟

-مامانت بیرون کار واجب داشت، اومدم ببرمش به کارش برسه.

سعید دست زیر چانه گذاشت و با خودش گفت: همش زیر سر این مادر فولاد زره اس. من میدونم و اون. خدمتش می رسم. صبر کن بابا و مامان برن.

سمیه جلو سعید ایستاد. گفت: حالا میای بازی؟

سعید با خشم لب هایش را روی هم فشرد. سمیه عروسکش را بغل کرد و گفت: خب نیا. میرم با عروسکم بازی می کنم. اصلا دخترا با دخترا. پسرام با پسرا. توام برو با داداش حمید بازی کن.

مادر همراه پدر از خانه بیرون رفت. در لحظه آخر گفت: حمید، سعید، مراقب خواهرتون باشید. اذیتش نکنیدا.

سمیه وسط اتاق نشسته بود. با عروسکش بازی می کرد. ناگهان پتویی روی او افتاد و پتوی دیگری. سنگینی جسم دو برادر هم به آن اضافه شد. نفسش گرفت. با صدای خس خس و بریده بریده گفت: دیگه ... نمی تونم ... نفس ... بکشم. صدای دو برادر را شنید که پشت سر هم تکرار می کردند: خفه خفه ... سمیه ساکت شد. پتو قدری کنار رفت. هوای تازه اندکی به او رسید. با ولع اکسیژن هوا را بلعید. صدای برادرها را شنید: نفس نفس ...

 آنقدر حبس نفس و نفس دادن ذره ای به سمیه را ادامه دادند که او از حال رفت. وقتی برادرها صدای او را نشنیدند، پتوها را کنار انداختند. چند دقیقه ای طول کشید تا سمیه حالش سر جا بیاید. برادرها با چشمانی لرزان او را تماشا می کردند. سمیه ناگهان مثل شیری به سمتشان چنگ زد. غرش کرد و دنبالشان دوید. وسط بالا و پایین پریدن ها پرسید: این چه کاری بود کردید؟

سعید با خنده جواب داد: تو نبودی می خواستی باهات بازی کنم؟ اینم بازی بود دیگه.

۱۸ آذر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تیله های رنگی

نمی توانست جلو اشک هایش را بگیرد. مدام دستش را از دست مادر بیرون می کشید و مثل کسی که چیز مهمی را گم کرده باشد روی زمین را می گشت. مادر دستش را گرفت. مقابلش نشست و گفت: چه اتفاقی افتاده؟ چیزی گم کردی؟

داغ دلش تازه شد. بغضش ترکید. با گریه و بریده بریده گفت: ب..ل..ه.

مادر با دست اشک هایش را پاک کرد. او را در آغوش گرفت و گفت: چیزی نیست. حالا چی گم کردی؟

هق هق کنان جواب داد: تیله هایم را.

مادر با خنده گفت: تیله، یعنی انقدر ارزش دارد که برای گم شدنشان گریه کنی؟

ریحانه گریه اش بیشتر شد و گفت: بله. آخر...

مادر نگذاشت حرفش را ادامه دهد: آخر ندارد. بیا برویم. چیزی که در شهر فراوان پیدا می شود، تیله است.

چند سال از آن ماجرا گذشت. ریحانه چشمانش را به چشمان رنگی سعید دوخته بود. سعید از رئیس جمهور جدید آمریکا و تجدید برجام حرف می زد. خوشحال بود که تحریم ها لغو خواهند شد و با شوق از رونق کار و کاسبی ها می گفت. ریحانه از کنار سعید بلند شد و به طرف کمدش رفت. از داخل وسایلش جعبه چوبی کوچکی را بیرون آورد. کلید بندانگشتی آن را درون قفل کوچکش چرخاند. در جعبه را باز کرد. به سعید گفت: تا حالا درباره این جعبه با شما حرف زده ام؟

سعید چشمانش را درشت کرد. خیره به جعبه جواب داد: نه. داخلش چیست؟

ریحانه دو تیله رنگی از داخل جعبه بیرون آورد. به سعید نشان داد و گفت: دوست داری داستان این ها را بدانی؟

سعید تیله ها را گرفت و روی کف دستش غلطاند و گفت: حتماً.

ریحانه ابروهایش را در هم برد. به سال ها قبل برگشت. روزی که سه یا چهار سال بیشتر نداشت. مادرش می خواست به دکتر برود. او را برای چند ساعتی خانه همسایه گذاشت. همسایه دو پسر داشت. زن همسایه وقتی خواست غذا درست کند، فهمید پیازشان تمام شده است. هر چه به پسرها گفت: بروید یک کیلو پیاز برایم بخرید. بهانه آوردند و نرفتند. او هم چاره ای ندید جز اینکه ریحانه را به آنها بسپارد و خودش برای خرید بیرون برود. ریحانه عادت داشت همیشه با گوشواره اش بازی کند. دعواهای مادر هم نتوانسته بود این عادت را از سر او بیاندازد. پسر بزرگ همسایه کنار ریحانه نشست و گفت: گوشواره هایت را به من میدهی؟

ریحانه سرش را بالا انداخت و محکم گفت: نُچ.

پسر کوچکتر هم کنار برادرش آمد به او چشمکی زد و گفت: اگر گوشوارهایت را به ما بدهی ما هم به جایش به تو یک چیز خوشگل می دهیم.

ریحانه همانطور که با گوشواره ها بازی می کرد، پرسید: مثلاً چه چیزی؟

برادر بزرگتر لبخند زنان جواب داد: تیله های رنگی.

ریحانه پشتش را به آنها کرد و گفت: دروغ می گویید.

ناگهان مشتی جلو صورت او باز شد. دو تا تیله رنگی داخلش بود. ریحانه دستش را جلو برد تا آنها را بردارد. مشت بسته شد. ریحانه به طرف برادرها برگشت. هر چه تقلا کرد تا تیله ها را از آنها بگیرد، فایده نداشت. برادر بزرگتر گفت: خودت را خسته نکن. گوشواره هایت را بده تا تیله ها را به تو بدهم.

ریحانه قدری فکر کرد. گوشواره هایش را دوست داشت؛ امّا نمی توانست از تیله ها هم دل بکند. دست برد و گوشواره ها را بیرون آورد. تیله ها را گرفت و گوشواره ها را به برادر بزرگتر داد. بعد گفت: اگر مادرم پرسید گوشواره هایت کجاست؟ چه جوابی به او بدهم؟ میگویم دادم به شما دو تا.

برادر بزرگتر با تبسمی موزیانه گفت: آنوقت ما هم میایم تیله ها را از تو پس می گیریم.

برادر کوچکتر اندکی جلو آمد و دلسوزانه گفت: بگو گمشان کرده ای. آنوقت دیگر دعوایت هم نمی کند.

سعید سری تکان داد و پرسید: واقعاً تو این کار را کردی؟

ریحانه سرش را پایین انداخت و با ابراز شرمندگی گفت: بله.

سعید با چشم هایی که نزدیک بود از حدقه بیرون بپرد، پرسید: الان این ها هم همان تیله هاست؟

ریحانه خنده تلخی کرد و گفت: نه آنها گم شد. اینها را مادرم برایم خرید.

سعید با ناراحتی گفت: به مادرت گفتی که گوشوارهایت را چه کار کردی؟

ریحانه با چهره ای ماتم زده جواب داد: آن سال نه. می ترسیدم بگویم، دعوایم کند. چند سال که از ماجرا گذشت و به محله دیگری نقل مکان کردیم، قضیه را به او گفتم. مادرم، فقط خندید. چند روز بعد هم این جعبه را برایم خرید و سفارش کرد؛ از این تیله ها خوب مراقبت کنم. داستان برداشته شدن تحریم ها و امید به برجام تکرار همچین ماجرایی است.

۲۲ آبان ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

جان پدر کجاستی

جلو آینه ایستاد. بالای روسری اش را صاف کرد. دستی به صورتش کشید. چشمش به قوطی کرم مقابل آینه افتاد. در قوطی بسته بود. این دفعه با تردید بیشتر صورتش را لمس کرد. با صدای پدر به سمت او برگشت: «جان پدر دیرت نشه؟»

مادر در حالی که دستانش را روی هم می کشید، جلو آمد. صورت او را نوازش کرد و پرسید: «کرم زدی؟»

- نه مادر جان، می بینی امروز چه خوشگل شدم؟

- کلاسای امروزت واجبه؟ میشه امروز نری؟

چشمان خمار و بادامی اش را درشت کرد و گفت: «آخه مادر جان کلاس کلاسه دیگه. واجب و مستحب نداره. باید برم وگرنه از بقیه عقب می مونم.»

مادر مِن مِن کنان گفت: «آخه دیشب خواب بد دیدم. نگرانم. خاطره کشتار چند وقت پیش بچه مدرسه ای ها از دیشب سوهان روحم شده.»

پدر در را باز کرد و گفت:«خانوم جان بد به دلت راه نده، به خاطر راحتی خیال شما امروز منم باهاش میرم.»

فضه خنده کنان گفت: «مادر جان بیخود نگرانی، دانشگاه ما از اینجا هم امن تره هیچ تروریستی نمی تونه واردش بشه. از پنج درش حفاظت میشه.» کیف سیاهش را روی کتف انداخت. گوشی همراهش را درون کیف گذاشت. یک دفعه دیگر چهره اش را درون آینه دید زد. لبخند روی لبانش نشست. همراه پدر از خانه بیرون رفت. خنکای نسیم پاییزی روی گونه هایش رنگ قرمز پاشید. چشمان مادر ملتمسانه از پشت در او را بدرقه کرد.

از ابتدای ساعت کلاس استاد از حقوق بشر حرف می زد. فاطمه از پنجره بیرون را پایید. سه نفر با لباس نظامی وارد دانشگاه شدند. گوشه آستین مانتو فضه را کشید. لبخند زنان و آهسته گفت: «فضه، فضه، ببین از طرف سازمان حقوق بشر برا حفاظتمون نیرو فرستادن.» فضه تمام حواسش به حرف های استاد بود. زیر لب کلمات را جویید:«بی مزه.» فاطمه کمی به فضه نزدیک تر شد و گفت:«به خدا راست می گم. تازه انگار فهمیدن ما داریم دربارشون حرف میزنیم دارن مستقیم به طرف دانشکده ما میان.» فضه با بی حوصلگی گفت:«مگه میذاری دو کلمه حرف استاد رو بفهمیم. ببینیم این سازمان ملل برا اجرای حقوق بشر چه می کنه؟!»

فاطمه خواست زبان بچرخاند و جواب فضه را بدهد که درِ کلاس با صدای مهیبی روی پاشنه چرخید و به دیوار اصابت کرد. فضه هنوز به حقوق بشر فکر می کرد که گلوله ای سینه اش را شکافت. رگبار گلوله جسم بی دفاع شان را نشانه رفت. استاد، فاطمه، فضه، محمد، غلام و ... مثل برگهای پاییزی از روی صندلی بر زمین ریختند. اصابت گلوله دیوارهای کلاس را جا به جا سوراخ کرد. نظامیان وقتی از گرفتن جان همه افراد کلاس مطمئن شدند به طبقه بالایی رفتند و صدای گلوله این دفعه از آنجا در فضا پیچید.

صدای گوشی همراه فضه در پس فریادهای گلوله گم شد. کلاس به حمام خون تبدیل شده بود. وقتی تفنگ ها با کمک نیروهای امنیتی آرام گرفتند. دست یکی از مسئولان دانشگاه به سمت گوشی همراه بیرون پریده از کیف فضه دوید. قرمزی خون فضه، گوشی همراهش را رنگ کرده بود. صد و چهل و دو تماس بی پاسخ نشان از دل بی قراری داشت که آرام جانش پر کشیده بود. با خواندن پیام روی صفحه گوشی فضه، اشک از چشمان حاضران جاری شد: «جان پدر کجاستی؟»

۲۰ آبان ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

مطیع

رضا برای دل گرفته اش از گوشی روضه ای گذاشت. همزمان با زمزمه روضه ، سیم های برق را از درون لوله های برق کشی رد  می کرد و اشک می ریخت. ناگهان زنگ تماس گوشی به صدا درآمد. رضا دستش را با پشت شلوار و اشک هایش را با پشت دست پاک کرد. به شاگردش گفت: قلم و چکش رو بردار و خیلی آروم جای خط کشی هام رو بکن تا برگردم.

از ساختمان بیرون رفت. گوشه خلوتی ایستاد. صدای تق تق قلم و چکش بلند شد. گوشی را در حالت پاسخ قرار داد و به گوش چسباند. هنوز درست با دوستش حمید سلام و احوالپرسی نکرده بودند که صدای تق تق جایش را به صدای درررر درررر داد. دل رضا مثل سیر و سرکه جوشید. با خود گفت: غلط نکنم. این بچه دوباره رفت تو فاز تنبلی.

خواست جواب حمید را بدهد، تکه آجر کوچکی از دیوار جدا شد و روی پایش افتاد. سرش را بالا گرفت. بلند داد زد: آهای ، چه می کنی؟

به سرعت از پله های ساختمان بالا رفت. با فشار سر بتن کن ، آجرهای دیوار می لرزید و تکه هایش به اطراف پرت می شد. رضا پشت سر قربان ایستاد. محکم روی کتف او زد. قربان از جا پرید. بتن کن را خاموش کرد. در هاله ای از گرد و خاک به طرف رضا برگشت. کمی ماسکش را جا به جا کرد. با ترس پرسید: اوسا چی شده؟

رضا با دست خاک ها را پس زد و خشمگین گفت: مگه به تو نگفتم با قلم و چکش بکن. با اجازه کی بتن کن برداشتی؟

رضا ، منتظر جواب قربان ، گوشی را روی گوش گذاشت و گفت: حمید جون خیلی شرمنده، کارم داشتی؟

- دارم کارای پیاده روی اربعینم رو می کنم ، امسال توام پایه ای؟

رضا کمی از قربان فاصله گرفت با چهره ای درهم و لحنی غم زده جواب داد: از دلم خبر داری؛ می دونی که ماجرا چجوریه؟

- مگه چجوریه؟

قربان خیره به خاک های کف اتاق مثل مجسمه بی حرکت ایستاده بود. گرد و خاک روی مژه ها و لباس هایش نشست. رضا به طرف در ورودی رفت. ماسکش را کمی پایین آورد، آهی کشید و گفت: می خوای چجوری باشه دیگه؟ کرونا که هست. نه اینور اجازه خروج و نه اونور اجازه ورود میده.

حمید بین خندیدن و ریسه رفتن گفت: آقا رضا ترسیدیا. به حرف این دکترا گوش نده. من خودم دیروز تو کانالمون دیدم چند تا بچه ها رفتن اونور و عکس و فیلمشونم گذاشتن. اینا همش حَرفه.

رضا ابروهایش درهم رفت. گفت: نه عمو جون. این حکایتا نیست. هر چی نباشه دکترا چار کلاس بیش ما خوندن و یه چیزایی حالیشونه. از اینم بگذریم ، آقا اجازه نداده.

- کی گفته آقا اجازه نداده؟! حالا آقا یه چی گفته تو باورت شده؟ آقا راضیه.

رضا با عصبانیت به طرف قربان برگشت و گفت: دِ یه چی بگو.

حمید با لحنی ناراحت پرسید: با منی؟

رضا همراه خنده ای عصبی گفت: نه با این قربونم. دو ساعته مثِ مجسمه جلوم خشکش زده. نه حرف میزنه نه میره پی کارش.

قربان به خرده آجرهای کف خیره شده بود. آهسته و با ترس گفت: چی بگم اوسّا؟! 

رضا بتن کن را از روی زمین برداشت و گفت: چرا اینو برداشتی؟

قربان مِن و مِنی کرد و گفت: اوسّا ، خواستم کار تندتر پیش بره.

رضا بتن کن را کنار گذاشت، به طرف دیوار رفت. دستش را روی آجرها کوبید و گفت: اینا قلم و چکشم به زور تاب میارن. بیا بیرون ببین چه گندی زدی به خونه مردم.

دست قربان را گرفت و او را دنبال خود به بیرون ساختمان برد. خرابی آجرهای بیرون را نشان او داد و گفت: حالا فهمیدی چه کردی؟ برو با قلم و چکش آروم بکن.

قربان سری تکان داد و رفت. حمید با نگرانی پرسید: مگه شاگردت چه کرده؟

رضا غرق تماشای خرده آجرهای افتاده از بالای دیوار ، آهسته گفت: هیچی رفته با عقل خودش کار کنه ، زده منو داغون کرده. منم تو این اوضاع خوش ندارم با عقل خودم پیش برم و بگم آقا راضیه و رو حرف او حرف بزنم. شرمنده حمید جون.         

۲۵ مهر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

قدم اول را بردار

از بالای ماسک چشم دواند. فاصله بین نمازگزاران اجازه می داد راحت تر بتواند سید رضا را پیدا کند. چهره ها در پس ماسک هم شکل به نظر می آمدند. عاقبت ، او را از عرق چین سبز روی سرش شناخت. دعاهای بعد نماز تمام شد. با عجله به طرف سید رفت: آسید، کجا؟ می خوام چند لحظه تو خدمتت باشم.

سید با عجله به طرف در خروجی مسجد رفت و گفت: شرمنده حاجی، این روزا حال و حوصله ندارم. میشه بذاری برا بعد؟

حاجی جلو سید ایستاد و گفت:ینی چی سید جون حال و حوصله نداری؟

سید رضا با چشمانی لرزان به چروک های خنده گوشه چشم حاجی خیره شد:خودت بهتر میدونی. هر سال همچین موقعایی حسینیه و مسجد رو برا مراسم دهه اول محرم آماده می کردیم. منم این موقعا دنبال بانی برا مراسما بودم. اما امسال چی؟

ماسک حاجی از روی بینی اش سر خورد و پایین آمد. حاجی آن را بالا کشید. چند دقیقه ای سکوت کرد بعد گفت: سید جون درسته که برا حفظ سلامت مردم نمیشه تو مسجد و حسینیه مراسم گرفت، ولی نذری دادن که مشکل نداره. منم مثل هر سال اومدم بگم شب هفتم بانی منم. به کس دیگه ای قولشو ندیا.

ابروهای سید درهم رفت:آخه حاجی؟!

حاجی دستی روی سر بی مویش کشید و گفت:آخه چی؟

سید ، عرق چین را از روی سر برداشت. با دستمال ، عرق نشسته روی پیشانی اش را پاک کرد و گفت: شما در جریان نیستی انگار. سراغ هر کی رفتم که بانی بشه، دست رد به سینَم زده.

حاجی چشمانش را دراند و با تعجب گفت: مگه میشه؟ بانیای سالای قبل چی؟ 

سید سرش را پایین انداخت. عرق چین را روی سر گذاشت و آرام گفت: حالا که شده. سراغ همشون رفتم. چند تاییشون تو این گرونیا خودشونم کم آوردن چه برسه بخوان بانی مجالس امام حسین بشن. بازم بنده خداها راضی بودن به اندازه وسعشون کمک کنن ولی همه رو با هم جمع کنم به زور کفاف نذری یه شبو بده. بقیه شونم بانی کمکای مؤمنانه شدن. اونم خوبه. نمی گم بده ولی نذری دادن یه چیز دیگه است. سفره ایه که همه سرش میشینن، فقیر و پولدار مساوین.

حاجی عرق نشسته روی صورتش را با پشت دست گرفت. ابرویی بالا انداخت و آهسته گفت: سید جون، من نمی دونم. شب اول رو با همون کمکای بانیای قبلت راه بنداز، از خدا بخواه تا شب هفتم فرجی کنه.

سید ، دستی به شانه حاجی زد و گفت: قربون مرامت حاجی جون.

چراغ های تیر برق ، تاریکی کوچه را شکافت. بوی غذای نذری در فضای کوچه پیچید. چند بچه کنار در حسینیه ایستادند. سر و صدای بچه ها سید را از آشپزخانه بیرون کشید. بعضی از بچه ها کش ماسک شان را روی گوش گره زده بودند و ماسک بعضی  روی صورتشان لق می خورد. دور سید را گرفتند. سید با لحنی دلنشین گفت: پسرای گلم. غذا هنوز آماده نشده. آماده بشه خودمون میاریم در خونه هاتون میدیم.

کوچکترین پسر با صدایی غم زده گفت: آقا ما که خونمون اینجا نیست.

جوان همراه بچه ها ، پایش را روی پای او کوبید. صدای آه و ناله بچه بلند شد. سید گفت: بابا جون چرا میزنیش؟

جوان سینه ای صاف کرد و با صلابت گفت: تا تو کار بزرگتراش دخالت نکنه. آقا، شما مدیر هیئتی؟

سید با حرکت سر مدیر بودنش را تأیید کرد. جوان گفت: ما هر سال برا تکیه مون پول جمع می کردیم. روضه می گرفتیم و نذری می دادیم. امسال تکیه مونو زدیم. پولم جمع کردیم. ولی خانواده هامون مخالفن تو تکیه نذری بدیم. پیشنهاد دادن پولمونو بیاریم تا شما زحمتش رو بکشی.

سید رضا گل از گلش شکفت. سرش را رو به آسمان گرفت و ملتمسانه گفت: خدایا؛ تا اینجاش رو رسوندی بقیه شم برسون.

۲۴ مهر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۰۰ ب.ظ
روضه خانگی

روضه خانگی

تلویزیون مراسم عزاداری سال های قبل را نشان می داد. مادر اشک از گوشه چشمش جاری شد. نگاهی به پدر انداخت و گفت: ینی امسال تو محله مون روضه نخواد بود؟

پدر سرش را پایین انداخت. گفت: این ویروس لعنتی حسابی داره همه مون رو آزمایش می کنه. روضه باشه چه جور؟ نباشه چه جور؟ مگه میشه برا امام حسین مراسم نگیریم؟

بغض گلوی پدر را فشرد. حسین با سینی چایی وارد اتاق شد. سینی را جلو پدر گرفت و گفت: بفرما چایی روضه. می خوام امسال خودم چایی ریز امامم بشم.

مادر با چشمهای گرد شده پشت دست چروکیده اش زد و گفت: چی می گی بچه؟ متوجه اوضاع نیستی؟

لبخند روی لبان حسین نشست. به طرف مادر رفت. نزدیک او، پایش به کنترل تلویزیون گیر کرد و با سینی چایی جلوش ولو شد. یکی از استکان های چایی روی دامن مشکی مادر ریخت.  مادر از جا پرید. دامنش را با فاصله نگه داشت و آن را مدام تکان می داد تا خشک شود. حسین سریع بلند شد. به صورت سرخ شده مادر نگاه کرد و گفت: مامان چیزیت نشد؟

آتش خشم از چشمان مادر شعله کشید. با عصبانیت و بلند گفت: تو که از پس یه سینی چای کوچیک برنمیای چطور می خوای چایی ریز امام حسین شی؟

حسین خرده های استکان را از روی فرش برداشت و داخل سینی گذاشت. مادر به طرف اتاق روبروی آشپزخانه رفت. لباسش را عوض کرد و از آشپزخانه دستمال، جارو و خاک انداز را آورد. جلو حسین گرفت و گفت: اول خرده شیشه ها رو با جارو دستی جمع کن. بعد جارو برقی و دستمال بکش. بعدم حسابی با شامپو فرش برق میندازی؛ جناب چایی ریز.

پدر کنترل را برداشت. شبکه را عوض کرد و گفت: چیزی نشده زن، انقد بچه رو اذیت نکن.

حسین سریع بلند شد. جارو را از مادر گرفت و تند خرده شیشه ها را جمع کرد و گفت: چیزی نیست بابا. اذیت چیه؟ همش تقصیر خودمه. حواسم رو جمع نکردم. حالام دندم نرم خودم جمع و جورش می کنم. فقط شما و مامان قبول کنید من خادم امام حسین بشم.

چشمان پدر و مادر  گرد شد. همزمان با هم گفتند:کجا؟

لبخند روی لبان حسین نشست. آرام گفت: یه حسینیه آخر خیابون میخواد مراسم بگیره. منم می خوام برم هر کاری داشتن و بتونم کمکشون کنم.

پدر روی ریش های سفیدش دست کشید و گفت: حالا بذار فکرامونو بکنیم.

مادر مقابل پدر نشست. با چهره ای درهم گفت:آقا، من راضی نمی شم.

پدر استکان چایی را بالا آورد. زیر چشمی حسین را پایید. حسین دلش تاب نیاورد. جارو را کنار گذاشت و مثل کودکی خود را کنار مادر کشید و گفت: مامانی رضا بده دیگه.

مادر سرش را بالا انداخت و از حسین دور شد. حسین جلو رفت. از پشت مادر را در آغوش گرفت و گفت: مامانی راه نداره، شما رضا بده من قول میدم مراقب باشم.

صدای بهم خوردن استکان و نعلبکی پدر بلند شد. حسین چشمانش به چشمان نافذ پدر گره خورد. پدر گفت: شاید بشه کار دیگه ای کرد.

حسین موهای تازه سربرآورده روی صورتش را خاراند و گفت: چه راهی؟

پدر نگاهی به صورت پر چین و رنگ باخته مادر انداخت و گفت: با رضای خانوم تو خونه خودمون روضه بگیریم. حسینم همین جا چایی ریز باشه.

مادر جارو و خاک انداز را برداشت و در حال رفتن به آشپزخانه گفت: چه میدونم چی بگم. می گن خوبیت نداره زن رو حرف شوهرش حرف بزنه. فقط باید حواستون حسابی جمع باشه.

حسین از خوشحالی روی پاهایش بند نبود. پیشانی مادر را بوسید. سینی را برداشت و جلو پدر گرفت. پدر استکان خالی را کنار خرده شیشه ها گذاشت و گفت: خانوم توکلت به خدا باشه. مام حسابی رعایت می کنیم. اینم مطمئن باش تا خدا نخواد برگی از درخت نمی ریزه.

۲۳ مهر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

امان از دل زینب

تریلی کنار جاده ایستاد. بعضی از پیاده روی خسته شده و پاهایشان تاول زده بود. عده ای می خواستند زودتر به حرم محبوب برسند. با اشتیاق به سمت تریلی دویدند. می ترسیدند راننده حرکت کند و جا بمانند.

 

زینب گام هایش را تندتر برداشت. شوهرش همراه پدر و برادر ثریا با سرعت به سمت تریلی دویدند. جستی زدند، دستشان را به لبه بار تریلی گرفتند و مثل بز کوهی از دیواره بار تریلی بالا رفتند. زینب هاج و واج آن ها را می نگریست: حالا با این وضع کفشام چطور بالا برم؟

 

ثریا سرعتش را بیشتر کرد. به طرف زینب برگشت و در حال دویدن گفت: بدو انگار اینجا محشره، هیچکی به هیچکی نیست. بدو ...

 

زینب با نا امیدی به مردم آویزان از دیواره یا در حال  پریدن داخل بار تریلی خیره شد. جوان ها و مردها راحت بالا می رفتند. حرص و ولع سواری از ماشین رایگان گرفتن آنقدر زیاد بود که هیچ کس دنبال راه درست سوار شدن نمی گشت.

 

زینب هنوز با تریلی فاصله داشت. ثریا چادرش را جمع کرد دستش را به حلقه روی دیواره گرفت. پاهایش را محکم به بدنه دیواره چسباند. پدر و برادرش دست هایش را گرفتند و او را بالا کشیدند. زینب مانده بود چه کند. همه بالا رفته بودند. از بالای لبه بار نگران، او را نگاه می کردند.

 

 او تنها پایین ماشین مانده بود. به دور و برش نگاه کرد. هیچ کس نبود کمکش کند. نگاهی به کفش هایش انداخت. کفش های امانتی خاله ، بزرگتر از پاهایش بود. نمی توانست روی دیواره پا بگیرد. شوهرش از بالا دست هایش را دراز کرد و با عصبانیت داد زد: چه می کنی؟ بیا دیگه. راه بیفته جا میمونی.

 

زینب دلش را به دریا زد. چادر به کمر بست. یا علی گفت و پای راستش را روی دیواره گذاشت. دستش را به حلقه روی بدنه گرفت. پاهایش روی دیواره سُر و شبنم زده لیز خورد. شوهرش دو دستی یکی از دستان او را گرفت. تمام زورش را می زد تا زینب را بالا بکشد. زینب هم برای بالا رفتن تقلا می کرد. وسط هوا آویزان بود. با خودش زمزمه کرد: اگه با این حالم ماشین راه بیفته چی میشه؟ نه بابا راه نمیفته. ینی آدم به این بزرگی رو نمی بینه؟ آخه از کجا ببینه وقتی من طرف شاگرد به ماشین آویزونم؟ خدایا کمکم کن.

 

ناگهان دستی ، دست دیگرش را از روی چادر گرفت. او را بالا کشیدند. به محض اینکه پایش به کف بار رسید، به دیواره تکیه داد ، چادر روی صورت کشید و نشست. از پشت چادر سایه مردی با لباس عربی را کنارش دید. عرق سرد شرم روی پوستش خزید. زیر چادر نگاهی به مچ دستش انداخت. دلش می خواست دستش را از جسم نحیف و لاغرش جدا کرده و به بیرون تریلی پرتاب کند. از اینکه برای سوار شدن به تریلی ناخواسته در چنین موقعیتی گرفتار شده بود از حضرت عباس خجالت کشید: همش تقصیر حمیده، حالا می مردیم یه کم بیشتر پیاده می رفتیم؟ اصلا ما اومدیم اینجا پیاده روی یا ماشین سواری؟ اصلا حالیش نیست من زنم و مثل اون با یه جست نمی تونم بپرم بالا. حداقل نرفت بگرده ببینه راه دیگه ای نداره. به اینم می گن مرد؟ دیگه حس و حال زیارتم پرید. اصلا میشه اسمشو گذاشت زیارت؟ اومدیم ثواب کنیم، کباب شدیم.

 

دوست داشت زودتر از ماشین پیاده شوند و در جایی دور از بقیه ، با حمید حسابرسی داشته باشد. در این فکرها بود که ماشین دست اندازی را رد کرد. مرد عرب با حرکت ناگهانی ماشین اندکی به او نزدیک تر شد. سمیه با شتاب خودش را کنار کشید، از زیر چادر دست برد ، پاچه شلوار حمید را گرفت و او را به طرف خودش کشید. با احساس حضور حمید در کنارش قلب پر تلاطمش اندکی آرام گرفت. صورتش را از زیر چادر به سمت کربلا چرخاند؛ به سمت حرم. بغض راه گلویش را بست. سایه زنی مقابل دیدگانش مجسم شد. زنی تنها، بدون محرمی که بتواند دست او را بگیرد و بر ناقه سوارش کند. بدون کسی که کنارش آرام گیرد. بین هزاران لاشخور که هر لحظه به تکه ای از جگرش چنگ می انداختند. زنی که دلخوشی اش بین این همه نامحرم سری بود بالای نی. دلش هوایی دمشق شد: بازم خانوم تو محاصره حرومیاست.

 

 اشکش بی اختیار روان شد. زیر لب زمزمه کرد: امان از دل زینب.

۲۶ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰