به نام او که هر چه هست از آن اوست ...

فدای یه تار موهات

پروانه، خانه را جمع و جور کرد. بوی غذا دهانش را آب انداخت. در قابلمه سوپ را برداشت. هم زد. با دست بوی آن را به سمت بینی اش هدایت کرد. بوی مطبوع غذا را بلعید. به به و چه چه راه انداخت. در قابلمه را گذاشت. نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. با خواندن جمله «تو را من چشم در راهمِ» روی ساعت، قلبش مثل قلب گنجشک تپیدن گرفت. ده دقیقه تا آمدن حامد فرصت داشت. سریع سفره ناهار را چید. لباسش را بو کرد. لباسش تمام بوی غذا را بلعیده بود. به طرف کمد لباس رفت. از بین لباس ها پیراهن مورد علاقه حامد را بیرون آورد. آن را پوشید. به صورتش عطر گل محمدی مالید. قدری آرایش بر آن نشاند. صدای زنگ بلند شد. درون آیینه خودش را برانداز کرد. حامد پسند شده بود. سریع به طرف در رفت. از درون چشمی بیرون آمدن حامد از آسانسور را دید. دستش را روی دستگیره گذاشت. به محض رسیدن حامد، دستگیره را به سمت پایین فشرد. در باز شد. پروانه همراه در عقب نشینی کرد. انگشتانش را به سمت حامد نشانه رفت. به محض ورود حامد ماشه را چکاند:«بنگ بنگ بنگ ... »

حامد دهانش را باز کرد و در یک حرکت تمام تیرها را بلعید. با خنده گفت:« همه تیرات رو خوردم.»

پروانه مثل بچه ها پا کوبید:«چرا تیرام رو خوردی؟ می خواستم بکشمت.»

حامد در را بست. جلو رفت. دست دور گردن پروانه انداخت. صورتش را بوسید. گفت:«عزیزم من کشته عشق توام. چه بوی خوبی میاد، پروانه ام رفته روی گل محمدی نشسته، بوش رو گرفته؟»

پروانه خندید و گفت:«بله، یه سر به باغ گل زدم. فعلا بیا بریم که غذا سرد شد.»
پروانه و حامد کنار سفره نشستند. حامد نگاهی به سفره انداخت. از سلیقه پروانه تعریف کرد و گفت:« دوسِت دارم. بهترین همسر دنیایی برام.»

پروانه با لبخند جواب داد:«قابل عزیز دلم رو نداره.»

حامد با گذاشتن اولین قاشق درون دهان، دلش ترشی خواست. گفت:« کاش ... هیچی هیچی... شما خیلی زحمت کشیدی، خودم میارم.»

سراغ کابینت رفت. خواست پیاله بردارد، دستش به یکی از بشقاب های بلور خورد. بشقاب افتاد. پودر شد. تا نزدیک اپن تکه هایش پرید. پروانه از ناقص شدن سرویس بشقاب ها ناراحت شد. حامد دستپاچه گفت:«ببخشید. یهویی شد.»

پروانه خواست بگوید:«شما مردا هیچ کدومتون حواس ندارید. نمی خوردی این ترشی رو. می گفتی خودم بیارم.»  

زبانش را نگه داشت.  با خودش گفت:«یعنی ارزش یه بشقاب بیش از عشقته که میخوای چیزیش بگی؟ دوست دارمای چند دقیقه قبلت رو حالا ثابت کن.»

حامد خواست جا به جا شود. پروانه بلند شد. گفت:« از جات تکون نخور. خدایی نکرده شیشه نره تو پات. صبر کن جارو بکشم.»

جارو برقی را روشن کرد. تمام کف آشپزخانه را جارو کشید. حامد با صدایی غمزده گفت:«ببخشید. ن ...» پروانه نگذاشت حامد عذرخواهیش را ادامه دهد. با لبخند و از ته دل گفت:«فدای یه تار موهات.»

 

@sahel_aramesh
 

۱۸ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مدافع حقوق زنان

مهسا سلام نماز را داد. تسبیح را برداشت. خواست ذکر بگوید که با صدای زنگ شتری تلفن از جا پرید. زیر لب گفت: لا اله الا الله. باز رفتیم دو دقیقه با خدا خلوت کنیم. مگه میذارن؟!

چند قدم مانده تا تلفن، صدای زنگ قطع شد. شماره برادرش افتاده بود. گوشی را برداشت. صدای بوق ممتد درون مغزش سوت کشید. منتظر ایستاد. با ناراحتی گفت: هرچی به این خان داداش بگم قطع نکن تا من بردارم بازم کار خودش رو می کنه.

دوباره صدای زنگ در فضای کوچک اتاق پیچید. این دفعه با صدایی آهنگین می نواخت. مهسا گوشی را کنار گوشش گذاشت. خان داداش، بعد از سلام و احوالپرسی گفت: آبجی، در رو برام باز نمی کنی؟

مهسا چشمانش گرد شد. با تعجب پرسید: مگه پشت دری؟!

میثم با خنده گفت: آره آبجی جونم. نترس. تنهام. مسافر داشتم، گفتم حالا که اومدم تا اینجا یه سرم به شما بزنم. راستی نمی خواید گوشیتون رو عوض کنید؟

مهسا چادر سفیدش را روی سر جا به جا کرد. با ناز گفت: نوچ. گوشیمون چیزیش نیست. فقط منشی تلفنیش وقتی تلفن رو برمیداره، نمیتونه حرف بزنه. (صدای خنده مهسا بلند شد.)حالا اگه نخوام در رو باز کنم چه می کنی؟ میدونی که برا مهمون ناخونده چی میگن؟1

-اگه نخوای، مستقیم میرم خونمون. گفتم سلامی کرده باشم و یادی از آبجی کوچیکه. ببینمش که دلم براش یه ذره شده.

پشیمانی درون قلب مهسا نشست. با خود گفت: اینطوری احترا م برادر بزرگت رو می گیری. دست مریزاد.2 با صدایی آهسته جواب داد: فدای محبتت. الان در رو باز می کنم.

مهسا کلید آیفون را فشرد. در ورودی ساختمان باز شد. میثم، سه طبقه باید بالا می رفت تا به خانه مهسا برسد. مهسا تند تند لباسها و وسایل افتاده روی زمین را بغل زد. همه را درون اتاق خواب روی تختخواب ریخت. زنگ در به صدا درآمد. مهسا در را گشود. کنار ایستاد و گفت: بفرمایید. صفا آوردین.

میثم و مهسا از هر دری سخن گفتند. میثم، پرتقال پوست می کند. گوشی همراهش زنگ خورد. ابروهای میثم درهم رفت. گفت: شستن نداره. همشون تمییزن.  بدون اینکه حرفی بزند، تماس را قطع کرد. پرتقال را برداشت. مشغول پوست کندن شد. مهسا با کنجکاوی پرسید: چی شستن نداره؟ میثم با تمسخر گفت: زنم می خواد فرش بشوره. می خواد برم کمکش.

مهسا برای لحظه ای به میثم خیره شد. مثل برق از جا پرید. به طرف آشپزخانه رفت. نایلونی آورد. میوه های میثم را داخل آن ریخت: سلام منم به خانمت برسون. همین حالا زنگش بزن، بگو داری میری کمکش.

میثم با چشمان گشاد شده گفت: شما که زیاد از خانمم خوشت نمی اومد. چی شده مدافع حقوق زنان شدی؟!

مهسا پشت ابرو نازک کرد. شانه بالا انداخت. گفت: بله، حق با شماس. چون یه لحظه خودم رو گذاشتم جا خانمت.3

 

1-خداوند متعال در آیه 28 سوره نور می فرماید : « فَإِنْ لَمْ تَجِدُوا فیها أَحَداً فَلا تَدْخُلُوها حَتَّی یُؤْذَنَ لَکُمْ وَ إِنْ قیلَ لَکُمُ ارْجِعُوا فَارْجِعُوا هُوَ أَزْکی لَکُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ عَلیمٌ»ترجمه : پس اگر کسی را در آنجا نیافتید، وارد نشوید تا زمانی که به شما اجازه داده شود و اگر به شما گفته شد که باز گردید، بازگشته و وارد نشوید، که این برای شما پاکیزه تر است و خداوند به آنچه انجام می دهید داناست .

2- رسول خدا فرموده‌اند:حق برادر بزرگتر بر برادران و خواهران کوچک‌تر مانند حـق پدر بر فرزند است، چنانکه حق خواهر بزرگ‌تر بر خواهران و برادران کوچک‌تر مانند حق مادر بر فرزند می‌باشد.

ملا محمدمهدی نراقی ، علم اخلاق اسلامى (ترجمه جامع السعادات)، ترجمه سیدجلال الدین مجتبوی، ج2، ص275

3- "یَا بُنَیَّ اجْعَلْ نَفْسَکَ مِیزَاناً فِیمَا بَیْنَکَ وَ بَیْنَ غَیْرِکَ فَأَحْبِبْ لِغَیْرِکَ مَا تُحِبُّ لِنَفْسِکَ وَ اکْرَهْ لَهُ مَا تَکْرَهُ لَهَا"
'اى فرزند عزیز، نفس خویش را میزانى بین خود و بین دیگران قرار ده، پس از براى دیگران دوست بدار آنچه را که براى خودت دوست میدارى، و خوش ندار براى دیگران آنچه را براى خودت خوش ندارى'.

نهج البلاغه، نامه31

@sahel_aramesh

۱۶ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

او زنده است؟6

به امید خدا رفت برای چاپ

 

@sahel_aramesh

۱۲ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

او زنده است؟5

به امید خدا رفت برای چاپ

 

ادامه دارد ...

*پ.ن: هر نفسی مرگ را می چشد. سوره عنکبوت،آیه57

 

@sahel_aramesh

۱۰ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

او زنده است؟4

به امید خدا رفت برای چاپ

ادامه دارد ...

 

@sahel_aramesh

۰۸ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

او زنده است؟3

به امید خدا رفت برای چاپ

ادامه دارد ...

 

@sahel_aramesh

۰۶ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

او زنده است؟ 2

به امید خدا رفت برای چاپ

ادامه دارد ...

 

@sahel_aramesh

۰۴ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

او زنده است؟1

صداهایی ناآشنا در گوشم می پیچید:

«از اینجا برش دارید.»

«زنده است؟»

«هنوز نفس می کشد.»

«بگذاریدش داخل آمبولانس، کنار بقیه مجروح ها.»

صدای آه و ناله مجروح ها، روحم را می آزرد. می خواستم از جایم بلند شوم و هر کاری می توانم برایشان انجام دهم تا دردشان را تسکین بخشم؛ امّا نیرو و توان هیچ حرکتی نداشتم. حتی نمی توانستم چشمانم را باز کنم. زبانم، چوب خشک شده بود. نمی توانستم مثل بقیه آه و ناله راه بیاندازم. مثل قطعه سنگ سنگینی به کف آمبولانس چسبیده بودم. ناگهان آمبولانس تکان سختی خورد و صدای مهیبی بلند شد. آمبولانس ایستاد. صداها قطع شد. احساس کردم از بالای کوه بلندی به پایین پرت شدم. حس غریب رهایی داشتم.

درون تونلی تاریک و ظلمانی سردرگم بودم. می خواستم به طرف جلو حرکت کنم؛ امّا سیاهی مطلق، اجازه نمی داد قدم از قدم بردارم. گاهی نوری در حد شعله کبریت، جلو پاهایم را به اندازه حرکت یک گام روشن کرده و خاموش می شد.1

نوای دیوانه کننده ای در فضای اطرافم می چرخید. نزدیک و دور شده و مدام تکرار می کرد:«کدامین نعمت های پروردگارتان را تکذیب می کنید؟»2

دستانم را روی گوش هایم محکم فشردم. مانند دیوانه ها به هر سو گشته و گفتم:«هیچ کدام، هیچ کدام، هیچ کدام و ...»

در تاریکی مطلقی گرفتار شده بودم که نه توان برگشت به عقب داشتم، نه می توانستم جلو بروم. قدرت حرکت از پاهایم گرفته شد. به سجده افتادم. بلند بلند گریستم. در همان حال دستانم را رو به آسمان بلند کرده و با قلبی آکنده از امید در میان اشک و آه، فریاد زدم:«یا غیاث المستغیثین، یا غیاث المستغیثین، یا غیاث المستغیثین»

برای لحظه ای سکوتِ اطرافم، ترس بر جانم انداخت. می لرزیدم. سر از سجده برداشتم. نشستم. دو هیکل را مقابلم حس کردم. یکی شان گرزی آتشین در دست داشت. پوست بدنم در اثر گرمای خشک کننده اش چروکید. دیگری دفتر و قلمی را درون دستانش می فشرد. با چهره ای برافروخته و نگاهی پرسشی سر تا پایم را برانداز کرد. ناگهان نوری آهسته جلو آمد. پشت به من و رو به آن دو هیکل ایستاد. نمی دانم به آن دو چه گفت که ناپدید شدند. نور به سمتم برگشت. او را دیدم. دایی ام بود. ابروهای پهن مشکی، بینی قلمی، چشمان درشت با مردمکی مشکی میان سفیدی دلربای اطرافش، لبانی با طراوت همیشگی، صورتی کشیده با موهایی پرپشت تا روی گوش، ریش و سبیل هایی تازه جوانه زده، خودش بود؛ خود دایی ام، مثل همان روزی که سه چرخه ام را با زحمت پا می زدم و با شوق، در کوچه دنبالش می رفتم.

مادرم غم زده جلو در ایستاد. دایی با مادرم خداحافظی و دیده بوسی کرد. او از زیر قرآن درون دست بی رمق مادرم گذشت. قرآن را بوسید. حرکت کرد. از مادرم فاصله گرفت. مادرم با چادر گل گلش، لب های لرزان گوشتی قرمزش را پوشاند. اشک، روی گونه های استخوانیش روان شد. قرآن را به سینه چسباند. خم شد. ظرف آبی را از پشت در برداشت. پشت پای دایی، روی زمین ریخت.

دایی به طرفم آمد. لپ گوشتی ام را درون دستانش گرفت، آرام کشید. بوسه ای گرم بر صورتم گذاشت. کنار گوشم خداحافظی کرد و رفت. چند قدم از من دور شد، وسط کوچه به سه چرخه¬ام فشار می آوردم تا تندتر حرکت کند. دلش آرام و قرار نداشت، برگشت. پیشانی و گونه هایم را بوسید. دستی روی سرم کشید. دستش را جلو آورد و گفت:«دایی جان، قول بده مواظب مادرت باشی، مرد کوچکم.»

دست کوچکم را درون دستش فشرد. گرمای دستش و طراوت لبانش را روی پیشانی و گونه هایم هنوز حس می کنم. درون چشمانش اشک حلقه زد. ساکش را برداشت، روی دوش انداخت. لباس های خاکی اش بر وقار و افتادگی اش افزوده بود. قد رشیدش خاطره شیطنت مشترکمان را زنده می کرد؛ خاطره سوار شدن بر شانه هایش برای لمس سقف ضربی اتاق.  چند قدم رفت. به پشت سر برگشت. دستی تکان داد و مثل برق ناپدید شد.

 

1-اشاره به آیه17 سوره بقره

2-فبای الاء ربکما تکذبان

 

ادامه دارد ...

 

@sahel_aramesh

۰۲ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

پدر زهرا

سارا کنار زهرا ایستاد. دستش را دور گردنش انداخت. آهسته کنار گوشش گفت: فردا خونه ما دعوتید. میای دیگه؟ زهرا کمی خودش را عقب کشید. چشم در چشم سارا شد. گفت: به چه مناسبت؟

سارا لبخندی زد. گفت: فردا تولد آبجی کوچیکه اس. مامانمم کشته مرده شه. برا همین قول یه جشن حسابی بهش داده. به منم گفته به دوستات بگو بیان. خونه شلوغ تر باشه بچه ام بیشتر ذوق می کنه.

زهرا روی جدول کنار باغچه حیاط مدرسه نشست. گفت: کی تا حالا دیدی بچه با دیدن چارتا غریبه ذوق کنه؟

سارا مانتوش را بالا زد و روی زمین ولو شد. دستان زهرا را درون دستانش گرفت. گفت: اولا که سمانه دیگه بچه نیست. هفت سالشه. دوما چند دفعه دیدیش اونم ازت خوشش اومده. خودشم می گفت ازت دعوت کنم.

-باشه باید از بابام اجازه بگیرم. اگه اجازه دادن میام.

-إن شاءالله که اجازه میدن.


روز بعد همه را مجبور به شرکت در کلاس جبرانی ریاضی کردند. التماس های سارا برای زودتر برگشتن به خانه فایده نداشت. بعد از کلاس، زهرا و فاطمه همراه سارا به سمت خانه شان حرکت کردند. فاطمه روبه سارا کرد و گفت: جشن تولدتون خودمونیه دیگه؟

-آره بابا. فقط یه چندتا زنای همسایه رو هم مامانم دعوت کرده.

زهرا چادرش را جمع کرد. سرش را پایین انداخت و تغییر مسیر داد. فاطمه و سارا به سمتش برگشتند: سارا داد زد: کجا میری؟ خونه ما اون وری نیست که.

زهرا سرش را برگرداند و گفت: آخه نگفته بودی همسایه هاتونم هستن. سارا به سمت او دوید. دستش را گرفت و گفت: مرد که دعوت نکردیم. همه زن هستن. بیا بریم تو که خجالتی نبودی؟!

-آره خجالتی نبودم. ولی ...

- ولی نداره. بیا بریم.


هر سه به خانه رسیدند. سارا کلید انداخت. در را باز کرد. هر سه وارد شدند. صدای ساز و آواز از داخل اتاق به بیرون درز کرده بود. زهرا، گوشه چادر فاطمه را کشید. گفت: من از دلینگ و دولونگ بدم میاد. بیا بریم.

سارا دست هر دو را گرفت و به داخل کشاند. وقتی پایشان به داخل اتاق رسید، هر سه خشکشان زد. عده ای زن و مرد غریبه وسط اتاق درهم می لولیدند. زهرا به سرعت خودش را از در بیرون انداخت. خواست از در حیاط بیرون برود، اما در قفل بود. مادر سارا از پشت سر گفت: عزیزم کجا؟ مگه من بذارم مهمونم غذا و شربت نخورده از خونه بیرون بره؟

زهرا با حال زاری گفت: تو رو خدا، من غذا نمی خوام. روی پله های سرسرا نشست. چادرش را توی صورتش کشید. موبایلش را آرام از کیفش درآورد. زیر چادر به پدرش پیام داد: بابایی من تو خونه سارا گیرافتادم. اینجا مجلس مختلطه بیا نجاتم بده.

مادر سارا آنها را به اتاقی برد و گفت: دخترا اینجا می تونید لباساتون رو عوض کنید. زهرا زیر لب ذکر گفت و از خدا کمک خواست. روی صندلی گوشه اتاق نشست. اشک روی گونه هایش جریان داشت. ناگهان با صدای زنگ در از جا پرید. پلیس از سر و کول خانه بالا می رفت. خانه محاصره شد. همه دستگیر شدند. پدر زهرا بین شلوغی ها دنبال او می گشت. زهرا با دیدن صورت پر از استرس پدرش قند توی دلش آب شد.

۱۹ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

گوشی همراه

گوشی همراه

گوشی همراه، درون دست یکی از نوجوان ها پرواز می کرد. بقیه پشت سرش ایستاده بودند. با سرهای بهم چسبیده، صفحه گوشی را می بلعیدند. یکی دهانش را مثل غار پر از شمش یخ باز کرد و گفت:مجید جون، این همون شاخ اینستاگرامه.

میثم چشمانش را روی صفحه چرخاند. گفت: نه بابا، یه ببره بود هی می گفت من ببرم این همونه.

مسعود صورت میثم را با دستش کنار زد. گفت: مادر من بدون این همه آرا و ویرا با صورت چروکیده اش از این خیلیم خوشگل تره. مجید دستش را بالابرد و مثل پتک توی سر مسعود کوبید. گفت: خاک تو اون سر بی مخت کنم. آدم جلو بقیه از خوشگلی و زشتی مادرش حرف میزنه؟!

علی از دور جلو آمد. مسعود اول از همه او را دید. گفت: بچه ها جوجه شیخمون اومد. میخواید عکس شاخ ببری رو نشونش بدید؟

مجید گفت: ولش کن دوست داری حالمون رو بگیره؟

میثم نیشخندی زد. گفت: چیز بدی نمی بینیم. مردم بدتر این رو می بینن. علی بیا این رو ببین.

میثم صفحه گوشی را به سمت علی گرفت. علی نگاهش را به آسفالت کف دوخت.  جلو رفت. دست گردن دوستانش انداخت گفت: کی میاد کشتی بگیریم؟

مسعود دستش را بالا آورد. علی گفت: پس تا پارک مسابقه دو میذاریم. اونجا هر کی برد اول شروع می کنه. میریم تو چمن تا موقع زمین خوردن بدنامونم آسیب نبینه. قبول؟

 هر چهار نفرشان مسابقه دو گذاشتند. علی زودتر از همه به پارک رسید، اما امتیاز زود رسیدنش را به مسعود داد. با مسعود، میثم و مجید به نوبت کشتی گرفت. پشت هر سه را به خاک مالید. پسرها خنده کنان دنبالش دویدند تا او را بگیرند و داخل حوض پارک بیاندازند. علی فرار کرد. برای لحظه ای برگشت تا پیشروی بچه ها را ببیند، پایش داخل گودالی افتاد و از صورت به زمین خورد.

سرش را بلند کرد. صدای زوزه فشنگ از کنار گوشش گذشت. به صورت خیس مسعود دست کشید. گفت: گریه می کنی مرد؟ الان دیگه بچه نیستیم و مام تو پارک نیستیم. باید قوی باشی.

مسعود گرد و خاک نشسته روی صورت علی را با دست گرفت. به صورت خودش مالید. گفت: علی تو دستم رو گرفتی و به اینجا رسوندیم. تنهام نذار.

علی از حال رفت. چند دقیقه بعد چشمهایش را باز کرد و گفت: مسعود تو هم می بینی؟ دستش را بالا آورد گفت: می بینی؟ دارن میان. چقد نورانین.

مسعود به نقطه ای که علی نشان می داد، خیره شد. اشک بین ریش هایش جا گرفت. گفت: علی جونم، کجا رو می گی؟

علی مقابلش را نشان داد. چشمانش را بست. بعد از مدتی چشمانش را باز کرد و گفت: از میثم و مجید حلالیت بخواه. اون روز می خواستم حواستون از گوشی پرت بشه. نمیدونستم پام میشکنه و همه تقصیرا میفته گردن اونا. بازم اگه بیهوش نشده بودم نمیذاشتم اونقدر سرکوفت بخورن. بهشون بگو حلالم کنن.

پای علی مثل برگهای درخت بید می لرزید. خون، خاک زیر پایش را گل کرده بود. علی شهادتین گفت و چشمانش را برای همیشه بست.

 

 

۰۳ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰