به نام او که هر چه هست از آن اوست ...

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دهه کرامت» ثبت شده است

گذشت بهاره 10

صدایی دور سر بهاره چرخید. بی وقفه می گفت: بگذر تا بگذریم.

 

بهاره آهی کشید. با بغض گفت: گذشتم. هر دوتان را حلال کردم. إن شاءالله بچه ات به سلامت به دنیا بیاید.

 

فائزه خندید. گفت: سلام ما را هم به آقا برسان. از خدا می خواهم به حق این شب عزیز پسر شما هم شفا بگیرد.

 

بهاره إن شاء اللهی گفت. خداحافظی کرد و گوشی را درون کیفش انداخت.

 

انگشتانش را دور گردن هشت ضلعی حلقه کرد. اشک امانش نداد. به ضریح خیره شد. با بغض گفت: یا امام رضا شاهد باش از سر هر دوشان گذشتم. از خدا بخواه با تولد بچه ای سالم دلش را خوش کند.

 

هشت ضلعی حضرت را دید که از حرم به طرف مادر و کودک روان شد. روی صورت طفل دست کشید. صورت لطیفش بوی دستان حضرت را نوشید. چشمانش را باز کرد. حضرت را دید. اثری از سفیدی و لایه روی چشمش نبود. به سیمای نورانی و چهره گشاده او خندید. بوی عطری بهشتی در فضا پیچید.

 

ناگهان بوی عطر گلی مشام بهاره را پر کرد. به اطراف دقیق شد. مادرش کنار او روی زمین نمور نشسته بود. حمید نشسته به دیوار سقاخانه تکیه داشت. خادمی را در انتهای صحن دید. اما کس دیگری از آنجا نگذشت.

 

بهاره با شنیدن صدای خنده سهیل، چادر را کنار زد. چشم های کودک طور دیگری شده بود. مثل قبل نبود. حتی با چند دقیقه قبل هم فرق داشت. با دقت بیشتری نگاه کرد. پرده اشک های جلو چشمش را با گوشه چادر کنار زد. سهیل دستانش را بالا آورد. بدون اینکه دستانش به خطا رود، صورت او را لمس کرد. بهاره فریاد زد: بچه ام ... بچه ام ...

 

حمید بلند شد. به طرف او دوید. حواسش به سُر بودن زمین نبود. تعادلش را از دست داد. به زمین خورد. کلاه از دستش افتاد. با عجله برخاست. بدون آنکه کلاهش را بردارد با احتیاط به طرف بهاره رفت. حمید، سهیل را همانطور که ما بین پتو مثل کرم ابریشم پیچیده شده بود از دستان بی حس بهاره گرفت. پتو را روی دست های او کشید. نگاهی به چشمان او انداخت. چشمانش همرنگ چشمان بهاره شده بود. بهاره و مادرش هق هق کنان به سهیل چشم دوختند. دانه های برف روی صورتشان نشست و در وجودشان ذوب شد. هشت ضلعی شور و ذوق آن ها را دید. نگاه هاشان رنگ سپاسگزاری و قدر دانی داشت.

 

سهیل با تقلا توانست دست هایش را آزاد کند. می خندید. دست می زد. برف ها را می گرفت. هشت ضلعی چشم در چشم بهاره شد. چشمان درشت با مژه هایی بلند، صورت سفید با گونه هایی گل انداخته، ابروهای باریک، لبان کوچک و گرمش را روی هشت ضلعی چسباند. شبکه های دور هشتی ها را در پنجه گرفت. شبکه ها، هشتی ها و هر جایی که بوی قدوم امام رضا علیه السلام را می داد، بوسید. سلام کرد. هر سه دلشان را روانه دور حرم و میان جمعیت کردند. از ته دل تشکر کردند. حمید، سهیل را جلو برد. سهیل هشت ضلعی را با دستان کوچکش محکم گرفت. حمید گفت:ببوسش بابایی.

 

سهیل، لبان لطیف و نازکش را روی هشت ضلعی گذاشت. به جای بوسیدن، بازوهای هشت ضلعی را مکید. بهاره نگاهی به انگشترش انداخت و نگاهی به حمید. حمید ، راز نگاه بهاره را فهمید. سرش را به نشانه رضایت تکان داد. بهاره انگشتر را با زحمت از انگشت بیرون آورد و درون ضریح شیشه ای پشت پنجره فولاد انداخت. دلشان نمی آمد از آنجا دل بکنند؛ امّا چاره ای نداشتند. هوا سرد و سردتر می شد و دانه های برف ، بزرگتر. سرما از پوست و گوشت عبور کرده و به استخوان نفوذ می کرد. تا ساعت حرکتشان، زمانی نمانده بود. دلشان را کنار هشت ضلعی به پنجره فولاد گره زدند و رفتند.

 

آهسته آهسته از حرم دور شدند. چند قدم می رفتند، برمی گشتند. با حسرت به هشت ضلعی و ضریح پشت آن و امام رضا علیه السلام خیره می شدند. دست به سینه می گذاشتند. سلام و احترامی به جا می آوردند. چند قدم دور می شدند و همین کار را تکرار می کردند. به در خروجی صحن رسیدند. برای آخرین بار ادای احترام کردند. اشک از چشمانشان جاری شد. مثل عاشقی که مجبور است از معشوقش دور شود و پایش قدرت حرکت را از دست داده ، توان حرکت نداشتند. زیر سقف ایوان در ورودی اندکی ایستادند. دلشان قدری آرام گرفت. آخرین سلام را دادند و از جلو دیده هشت ضلعی محو شدند.

 

همه جا خلوت و ساکت شد. هشت ضلعی از شدت سرما به زور چشم هایش را باز نگه داشته بود. دانه های برف ، پایین آمدند و کنار او نشستند. زمین ، لباس سفید بر تن داشت. آن شب همه شاد بودند. ساعت به صدا درآمد. با ضرباتش مولکول های خواب هوا را به جنب و جوش انداخت، یک، دو، سه. سه ضربه نواخت.

 

هشت ضلعی، حرم را زیر نظر داشت. حضرت را می دید و سیل جمعیت عشاق دوار اطراف ضریح را. اکثرشان تلاش می کردند با هزار زحمت، دستشان را به ضریح برسانند تا تجدید بیعت کنند. به طرف ضریح جاری بودند. بعضی دورادور ایستاده و با ادب، سلام می دادند. حضرت از هیچ کس غافل نبود. دست رحمتش را روی سر همه می کشید. حتی به رهگذران پشت پنجره هم نظر لطف می انداخت.

 

۳۱ تیر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

گذشت بهاره 9

- امیدوارم با این کاری که کرده ای مشکلی برای بچه ات پیش نیاید.

 

هشت ضلعی گرمای نفس های تند زن را بلعید. زن از او فاصله گرفت. دست از او برداشت. آرام، مثل دانه برفی روی زمین آب شد. زن کوتاه قد کنارش نزدیک او رفت. گفت: مادر چرا روی زمین ولو شدی؟ بلند شو ، سرما می خوری. هزار مدل مرض می گیری. اینطوری از آقا شفای بچه ات را بخواهی فایده ندارد.

 

بهاره آرام گفت: مامان ولم کن. بگذار تو حال خودم باشم. اگر آقا بچه ام را شفا ندهد دیگر زندگی برایم معنا ندارد. تا الان هم خیلی زجر کشیده ام. شما خبر ندارید.

 

زن خم شد. روی صورت بهاره دست کشید. اشک هایش را پاک کرد. با مهربانی گفت: خوب عزیز دلم برای این است که مادرت را محرم رازت نمی دانی. به من می گفتی. حداقل اگر دردی نمی توانستم از دلت بردارم، غمت سبک تر می شد و راحت تر می توانستی تحمل کنی. شاید آنوقت دست به کاری نمی زدی که نتیجه اش این بشود.

 

بهاره عصبانیتش را فرو خورد. به طرف ضریح برگشت با خود گفت: خدایا من چه کنم؟ تا کی قرار است عذاب ببینم؟ همین مانده بود که مادرم سرزنشم کند. خدایا من اشتباه کردم. اما خیلی وقت است از کرده ام پشیمانم. خدایا اینجا آمده ام تا این آقای مهربان را واسطه قرار دهم و او شفاعت من را نزد تو بنماید تا از سر تقصیرم بگذری و طفلم را شفا دهی.

 

چند دقیقه مکث کرد. زبان گشود: آقا جان دستم به دامنت . . . از این عذاب نجاتم بده.

 

ناگهان صدای گوشی همراه بهاره رشته کلامش را گسست. دستش را داخل کیف فرو برد. کیف پول، دفترچه بیمه، دسته کلید را لمس کرد تا دستش به گوشی همراهش رسید. آن را بیرون آورد. فائزه بود. جواب داد: بله، بفرمایید.

 

- سلام بهاره جان، فائزه ام. دارم برای زایمان می روم. شنیدم رفتی مشهد. گفتم زنگت بزنم هم حلالیت بطلبم هم بگویم دعایم کنی تا این سومی جان سالم به در ببرد.

 

- چه چیزی را باید حلال کنم؟ تا اینجا به خیر گذشته إن شاءالله این مرحله آخر هم به خیر خواهد گذشت.

 

- راستش آن روز که برای بریدن چادر آمدم دروغ گفتم. فکر نمی کردم آنقدر بهم بریزی که دست به خودکشی بزنی. مادر شوهرت از من خواسته بود تا طوری با شما صحبت کنم که نسبت به زندگی ات سرد شوی و دست از زندگی و شوهرت برداری. وقتی خودت با دست خودت تقاضای طلاق می کردی هم به نفع جیب شوهرت می شد هم اینکه او دیگر گوش به حرف مادرش می داد و با هر که او می پسندید ازدواج می کرد. الان من از کرده خودم پشیمانم. مادر شوهرت هم با سکته ای که کرد و نصف صورتش فلج شد به ثمره کارش رسید. بهاره جان حلالم کن. به آن امام رضایی که کنارش هستی قسمت می دهم از سر تقصیرم بگذر. نمی خواهم به خاطر گناهی که در حق تو کرده ام بعد از نه ماه سر دل کشیدن این بچه، خدا او را از من بگیرد.

 

بهاره شوکه شده بود. نتوانست هیچ حرفی بزند. فائزه گفت: عزیزم حلالم می کنی؟

 

ادامه دارد ...

 

۳۰ تیر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

گذشت بهاره 8

لبخند سنگینی روی لبان فائزه نشست. گفت: شاید پسر داییم این کار را نکند. ولی زن داییم را من بهتر از شما می شناسم. حتما او را راضی خواهد کرد تا تن به این وصلت نامیمون بدهد.

لبخند محوی روی لبان بهاره نقش بست. آهسته گفت: من شوهرم را خوب می شناسم، این کار را نخواهد کرد.

فائزه دستش را روی زمین اهرم کرد. هیکل سنگینش را با هن و هنی از جا کند. بلند شد. چشمکی زد و به بهاره گفت: این چادر را زود برایم آماده کن برای عروسی پسر دایی میخواهم سر کنم.

دل بهاره ریخت. به زحمت خندید. در حالی که فائزه را بدرقه می کرد گفت: سعی می کنم هر چه زودتر آماده اش کنم.

بهاره پشت سر فائزه رفت. پشت بند در را بست. در ورودی پذیرایی را قفل کرد، نواری داخل ضبط گذاشت، کلید روشن آن را زد، پیچ صدا را تا آخر پیچاند. گوشه اتاق نشست، زانوانش را بغل گرفت، سرش را روی دستانش گذاشت و بلند بلند گریه کرد. فائزه، حمید و مادرشوهرش جلو چشمانش رژه می رفتند. هر کدام حرفی می زدند. مادر شوهرش می گفت: عروس دکتر نمی روی؟ بچه ام پشت می خواهد، بچه می خواهد، نمی بینی چطور با بچه های خواهر، برادرهایش بازی می کند؟بچه ام گناه دارد.

حمید می گفت: حرف های مادرم را جدی نگیر. مادرم دوستت دارد. این حرف ها را هم از روی سوز دل می گوید. ما باید زندگی خودمان را بکنیم. زندگی را به خاطر این حرف ها به کام خودت و من تلخ نکن.

فائزه قاه قاه می خندید و می گفت: بدبخت شدی رفت. حواست پرت بود، شوهرت را ازت گرفتند.

چیزی درون دلش چنگ انداخت. سرش درد گرفت. بدنش از کنترل او خارج شد، بهاره این حالت ها را خوش داشت. کمی آرام شد. با خود فکر کرد: بود و نبودم چه ضرری به دیگران می رساند؟ بودنم که همه اش ضرر است، حمید بچه میخواهد، مادر شوهرم میخواهد پسرش مقطوع النسل نباشد، حالا هم که قرار است هوو را تحمل کنم. شاید بعد آن قرار است سِمَت کلفتی او را هم به من بدهند. این بودن چه سودی دارد. اما وقتی نباشم. حمید از بند تعهد به من و پایبندی به زندگیمان آزاد می شود. با خیال راحت ازدواج می کند. بچه دار می شود. مادرش خوشحال خواهد بود و من هم به درک.

بلند شد. اشک هایش را با پشت دست پاک کرد. کلید خاموش ضبط را فشار داد. به طرف آشپزخانه رفت. جعبه کمک های اولیه را برداشت. آن را روی اپن گذاشت. تمام قرص های داخلش را خالی کرد. همه را از درون جلد بیرون آورد. روی سنگ اپن تپه کوچکی از قرص درست شد. آنها را کف دست ریخت. همه را با هم بلعید. حنجره اش از تلخی قرص ها و زیادیشان درد گرفت و سوخت. این درد و سوزش برای بهاره لذت بخش بود.

بهاره ، جعبه را سر جایش گذاشت. بسته خالی قرص ها را درون سطل ریخت. سرش سنگین شد. آشپزخانه دور سرش چرخید. سرش را محکم گرفت. از آشپزخانه بیرون رفت. تمام دل و روده اش می خواست از حلقش بالا بیاید. نگاهی به دور تا دور پذیرایی انداخت. همه جا تاریک و محو شد. پشیمانی راه نفسش را گرفت. سعی کرد از روی زمین برخیزد. قدری از زمین فاصله گرفت. به دیوار چنگ انداخت. ایستاد. خواست قدم از قدم بردارد که نقش بر زمین شد. چشمانش را به آرامی باز کرد. نور اتاق چشمانش را زد. چشمانش را بست. دستی آهسته روی شانه اش قرار گرفت. صدا زد: مامان بهاره، نمی خواهی بیدار شوی؟ حتما کوچولو گرسنه است.

بهاره با احتیاط چشمانش را گشود و سرش را به طرف صدا چرخاند. خانم پرستار به او لبخند زد و گفت: چه عجب خانم، بیدار شدید؟ الحمدلله حال هر دوتان خوب است.

بهاره چشمانش را دراند و گفت: هر دو؟

پرستار مکثی کرد. پرونده بهاره را پایین تخت سر جایش گذاشت و گفت: خدا رحمت کرده که شوهرت زود به فریادت رسیده است. معده ات را کامل شستشو دادیم. برای اینکه از حال عمومیت آگاه شویم آزمایش خون کلی از شما گرفتیم و معلوم شد باردار هستی.

- باردار؟ ولی من که ...


ادامه دارد ...

۲۹ تیر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

گذشت بهاره 7

لبخندی به اکراه روی لبان بهاره نشست. حمید دستش را نزدیک گردن او برد. گفت: اینطور خندیدن فایده ندارد یا درست بخند یا غلغلکت می دهم.

بهاره مثل جنینی درون خودش پیچید. دستانش را دور گردنش گرفت. با خنده، همراه التماس گفت: تو را به خدا حمید آقا، غلغلک نه. باشد می خندم. می خندم.

حمید دست هایش را پس کشید. گفت: حالا شدی دختر خوب.

سیب را از داخل پیش دستی برداشت. به طرف بهاره گرفت. بهاره ، خندان سیب را پوست گرفت. از حرف های حمید، دریای مواج درون ذهن بهاره آرام گرفت. شیرینی حرف ها، خنده ها و سیب آن شب، درون ذهن بهاره جا خوش کرده بود تا اینکه چند ماه بعد تلفن دوباره به صدا درآمد. بهاره از پشت چرخ خیاطی بلند شد. گوشی تلفن را برداشت. فائزه بود. می خواست بهاره برای او چادر بدوزد.

بهاره تلفن را قطع کرد، با عجله به طرف آشپزخانه رفت. ظرف ها را شست. داخل اتاق کار برگشت. تکه پارچه ها و خرده نخ ها را از دور چرخ خیاطی و روی موکت جمع کرد. به طرف کمد دیواری کنار چرخ رفت. در آن را باز کرد. تونیک سبزآبی آستین دارش را بیرون آورد. آن را با شلوار همرنگش پوشید. دنبال روسری حریرش می گشت که زنگ در زده شد. بهاره، فائزه را روی صفحه مانیتور آیفون دید. کلید در بازکن را فشار داد. فائزه داخل حیاط شد.

بهاره روسری حریر کرمش را از داخل کشو میز آرایش بیرون آورد. روی سرش انداخت و با حلقه گوشه های آن را زیر گلویش محکم کرد. فائزه از لحظه نشستن روی مبل گوشه پذیرایی تا موقع اندازه زدن چادر، یک بند حرف زد. مثل ضبطی که نوارش پایان ندارد. بهاره با خودش گفت: کاش نوار این ضبط یک لحظه دندان به جگر بگیرد.

در همین لحظه صدای هق هق فائزه بلند شد. بهاره چشمانش را از لبه چادر گرفت. قیچی را از روی پارچه چادر پس کشید. سرش را بلند کرد. چهره پر درد فائزه را پایید. گفت: دختر، چه شد؟ چرا گریه می کنی؟ یک لحظه گریه نکن. صاف بایست من لبه چادرت را صاف کنم. بعد درست برایم تعریف کن ببینم چه شده.

فائزه سری تکان داد. چادر را روی سرش درست کرد. بغضش را فروخورد. برش چادر تمام شد. بهاره برای فائزه میوه آورد. جلو او روی زمین نشست. گفت: خوب حالا تعریف کن ببینم چه شده که اینطور گریه می کردی؟

فائزه آهی از سودای دل کشید و گفت: هر چه فکر کردم دیدم کسی را جز تو ندارم که بتوانم راحت با او درد دل کنم و بتواند حال روزم را درک کند. دیروز جاریم زنگ زد. گفت مادر شوهرم رفته بین فامیل گفته عروسم را من نفرین کرده ام باردار نمی شود.

اشک های او با گفتن این حرف راه به بیرون گشودند و روی گونه های گوشتالود سفیدش جاری شدند. بهاره نگاهی به مردمک لرزان چشمان میشی او انداخت و گفت: تو که بهتر از من هستی. حداقل باردار شده ای. حالا بچه هایت سقط شده اند، حتما عمرشان به دنیا نبوده است. مادر شوهرت هم از روی نفهمی این حرف را زده. یعنی نمی دانسته کسی که دو بار سقط کرده باز هم باردار خواهد شد؟

فائزه با دست های سفید و تپلش اشک های روی صورتش را گرفت. بهاره نیم خیز شد و گفت: ببخشید. صبر کن برایت دستمال بیاورم.

فائزه از داخل جعبه دستمال، دستمالی بیرون کشید. از بهاره تشکر کرد. بینی اش را گرفت و گفت: ببخشید. عذر می خواهم. نمی دانم. شاید فکر کرده رحمم را هم با بچه برداشته اند که همچین حرفی زده است.

بهاره دستش را زیر چانه گرفت و گفت: از جاریت مطمئن هستی؟ شاید این حرف را الکی زده است تا میانه تو و مادر شوهرت را بهم بزند؟

فائزه گفت: فکر نکنم. برای چه؟ من که کاری به کارش نداشته ام. تازه از قبل ازدواجش ما با هم دوست بوده ایم. دختر خوبی است. من به او اعتماد دارم. بی خود حرفی نمی زند.

بهاره گفت: حالا گفتم تا حواست را بیشتر جمع کنی.

فائزه سر تکان داد و گفت: تو هم به دور و بری هایت آنقدر خوش بین نباش. شنیده ام دختری را برای شوهرت زیر سر گرفته اند و همین روزها وعده گذاشته اند بروند برای مهر برون قرار مدارشان را بگذارند. سرت را زیر برف کرده ای زندگیت را دستی دستی دارند از دستت می گیرند.

بهاره برق از چشمانش جهید. گفت: ولی همین چند وقت پیش با حمید صحبت کردم. گفت من یک تار مویت را به خاطر بچه با هزار تا زن دیگر عوض نمی کنم.

ادامه دارد ...

۲۸ تیر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

گذشت بهاره 6

فائزه با عصبانیت گفت: این چه حرفی است؟ تو هم باور کردی؟ اصلا خبر داری عده زیادی از مردهای کشورمان نابارور شده اند؟ حالا نمی دانم به خاطر تغذیه است یا سر و کارشان با مواد شیمیایی زیادتر قدیم شده یا برای آلودگی هواست یا نوع پوشش و لباس هایشان.

بهاره با تعجب گفت: راست می گویی؟ نه، خبر نداشتم. پس از امروز پاپی حمید می شوم تا حتما دنبال درمانش را بگیرد.

فائزه مصمم و قاطع گفت: حتماً حتماً این کار را انجام بده. اگر کسی هم پرسید چرا بچه دار نشده اید بگو مشکل از هر دوتان است وگرنه قبل از اینکه مشکلتان حل شود، مادر شوهرت یک هووی خوشگل سرت خواهد نشاند. خیلی خوشحال شدم فهمیدم مشکل فقط از جانب شما نیست. خب دیگر بیش از این مزاحمت نمی شوم. برو به خوابت برس.

بهاره خندید و گفت: خواب از سرم پرید. بعید می دانم دیگر خوابم ببرد. تشکر. خدانگهدارت باشد.

شب وقتی حمید از سر کار برگشت، بهاره با روی خوش به استقبالش رفت. شربت و میوه برایش آورد. کنارش نشست. دستی مابین موهای حمید کشید. پرسید: حمید آقا اگر دکترها به من بگویند بچه دار نمی شوم شما چه می کنی؟

حمید اخمی کرد و گفت: این چه حرفی است؟ قبلا هم پرسیده بودی. من هم جوابت را داده بودم. من اگر با شما بچه دار شدم که هیچ وگرنه به بچه داشتن از هیچ زن دیگری فکر نمی کنم.

بهاره لب هایش را غنچه و صدایش را لوس و نازک کرد و گفت: اگر مامانت بخواهد به زور زنت بدهد چه؟

حمید برای چند دقیقه ای فکر کرد. بعد مثل آدم خواب زده جواب داد: هر چند احترام والدین واجب است؛ ولی اجازه نمی دهم در زندگی خصوصی ام دخالت کنند و رابطه ما را به خاطر بچه نداشتن به هم بزنند.

بهاره با همان حالت قبل پرسید: یعنی هیچ وقت پشیمان نمی شوی؟ آخر ، من خودم دیدم چقدر بچه های فامیل را بغل می کنی، کول می گیری و می بوسی؟

حمید چشم های گرد شده اش را به طرف بهاره چرخاند و گفت: از چه پشیمان بشوم؟ خانم، شما من را چه فرض کرده ای؟ آهن، سنگ یا چوب؟ من هم احساس دارم. بچه ها، موجودات پاک و دوست داشتنی روی این کره خاکی هستند.

بهاره سرش را پایین انداخت. گفت: از این پشیمان بشوی که شاید می توانستی با زنی دیگر شما هم این موجودات پاک را داشته باشی. قربان صدقه بچه خودت بروی. ببوسی. ببویی. سر به سرش بگذاری. با هم بخندید. پاره ای از تنت که لحظه لحظه بزرگ شدنش را ببینی. کمکش کنی تا از نهالی بیرون برود و درختی تنومند شده و خود به بار بنشیند.

حمید لیوان شربت را برداشت. یک نفس سر کشید. گلویی تازه کرد. گفت: خانم امشب چیزیت شده است. کسی زنگت زده؟ کسی حرفی زده؟ به کی باید قسم بخورم من زن و زندگیم را دوست دارم. یک تار موی زنم را با هزار تا زن دیگر عوض نمی کنم. بچه هر قدر هم خوب باشد، آخر پدر و مادر را رها می کند و می رود. بچه چه دارد جز دردسر، جز مریضی، جز اینکه خواب راحت شب را برایت زهر کند؟ وقتی هم بزرگ شد به جای تشکر بگوید وظیفه ات بوده است خرجم کنی. نمی خواستی بچه دار نمی شدی. هر که خربزه خورد پای لرزش می نشیند. اگر به بازی کردن و لذت بردن از پاکی بچه هاست. من با همان بچه های فامیل ارضاع می شوم و نیازی نمی بینم بیش از این خودم را به دردسر بیاندازم. شما هم این فکرهای مزخرف را از سرت بیرون کن. اگر من بدانم با چه کسی حرف زده ای که اینطور شده ای خودم حسابش را کف دستش می گذارم.

بهاره اخم کرد. گفت: مگر من بچه ام که کسی بخواهد حرف یادم بدهد؟ شما من را چه فرض کرده ای؟ تازه من هم دل دارم. من هم بچه می خواهم. امروز از تلویزیون شنیدم خیلی از ناباروری های زمان ما از طرف مردان است. شما نمی خواهی دکتر بروی؟

حمید سیبی از جلو دستش برداشت. به طرف بهاره گرفت و گفت: ببخشید خانم. اصلا من اشتباه کردم. حالا این سیب را افتخار می دهید برایم پوست بگیرید؟ باشد. دکتر هم می روم. دیگر چه؟

بهاره با ابروهای درهم و صورت گرفته دستش را به طرف سیب دراز کرد. حمید سیب را عقب گرفت و گفت: اگر بخواهم آدم های بد اخلاق و چهره های عبوس ببینم سر کار بهترش هست. آدم میاید تو خانه می خواهد صورت باز و خندان خانمش را ببیند. به هم گل بدهند و غنچه بگیرند. حالا بخند.

ادامه دارد ...

۲۷ تیر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

گذشت بهاره 5

خانم خادم، کنار زن ایستاد. زن، پتوی سبز دور بچه اش را محکم­تر کرد. بوی عطر حرم را از پر روی سرش فرو داد. به صورت گل انداخته او خیره شد و گفت: خانم جان، اشکال ندارد. ما از راه دور آمده­ایم. چند ساعت بیشتر وقت نداریم. یا آقا شفای بچه ام را می دهد یا با دل شکسته از اینجا خواهیم رفت.

خانم خادم کمی از زن فاصله گرفت و گفت: هر طور راحت هستید. إن شاءالله جوابتان را بگیرید. ما را هم دعا کنید.

هشت ضلعی زائران را زیر نظر گرفت. خانم خادم با تکان دادن پرش، آن ها را تکاند. یکی یکی گره دستانشان را از دور گردن هشت ضلعی ها باز کردند، با احتیاط به طرف کف پوش مشکی و زبر وسط صحن رفتند. مسیرشان را به طرف داخل حرم یا بیرون صحن انتخاب کردند و با خیال راحت جلو رفتند. بدون اینکه از سُر خوردن و افتادن، ترسی به دل راه دهند.

هشت ضلعی از خلوت شدن اطرافش، غم به دل گرفت. فقط دو زن از کنارش دور نشدند. مرد جوان هم سر جایش خشک شده و هیچ عکس العملی نشان نمی­داد. زن جوان، با آه و ناله زبان گرفت: آقا جان، خودت بهتر می دانی، وقت زیادی نداریم. از همه جا و همه کس دل بریدیم. آقا جان، از خدا بخواه از سر تقصیرم بگذرد و طفلکم را شفا دهد.

زن چادر را روی صورتش کشید. به چهره معصوم پسرش خیره شد. یاد تمام سال های بدون او افتاد. یاد روزی که تلفن لعنتی خواب را از سرش پراند. چشم هایش تازه گرم شده بود. با صدای تلفن از جا پرید. متوجه نشد چطور خودش را به آن رساند و گوشی را برداشت. منگ بود. صدای آنطرف خط تلفن به نظرش محو و ناشناس می رسید. صدا با ناز گفت: سلام بهاره جان، خواب بودی؟ خدا مرگم بدهد. ببخشید مزاحمت شدم.

بهاره خواب آلود جواب داد: سلام، تازه داشت خوابم می برد. اشکال ندارد.

صدا با ناز و عشوه بیشتر گفت: شناختی که؟

بهاره صداهای درون ذهنش را زیر و رو کرد؛ اما صدای مشابه آن را نیافت. جواب داد: نه عزیزم، نشناختم.

صدا با هیجان گفت: فائزه­ام دیگر؛ دختر عمه شوهرت. همسایه تان.

بهاره به آرامی گفت: آها، ببخشید. حال شما؟ خوب هستید؟

فائزه خندید و جواب داد: الحمدلله، شما بهتر هستید؟

بهاره آهسته الحمدلله گفت و با تعجب پرسید: چطور؟ یادم نمی آید مشکلی داشته باشم.

فائزه مکثی کرد و گفت:آخر مادر شوهرت در به در دارد برای پسرش دنبال زن می­گردد.

بهاره با بی توجهی خندید و جواب داد: خب بگردد. تازه دیر هم شده است. زودتر از این ها باید دست به کار می شد. حالا این چه ربطی به من دارد؟

فائزه گفت: ربط دارد دیگر. برای پسر مجردهایش که دنبال زن نمی­گردد. برای شوهر شما دارد دنبال زن می­گردد خانم. همه جا هم پر کرده چون زنش مشکل زنانگی دارد، بچه دار نمی­شود. او هم دوست ندارد پسرش بدون نسل و پشت باشد و با این حرف ها کارش را توجیه کرده تا کسی به او خرده نگیرد.

دنیا دور سر بهاره چرخید. زبانش بند آمد. نمی­دانست چه بگوید. گوشی از دستش رها شد. فائزه چند بار اسمش را صدا زد. بهاره سعی کرد به احساساتش غلبه کند. گوشی را بالا آورد. بله­ای گفت. مکثی کرد. فائزه گفت:فکر کردم قطع کردی. ناراحت شدی؟ ناراحت نشو عزیزم. این اخلاق گندی است که زن دایی ام دارد. نباید جلویش کم بیاوری و دست روی دست بگذاری وگرنه دستی دستی زندگی ات نابود خواهد شد.

بهاره به حرف هایش با حمید فکر کرد. حمید به او گفته بود: اگر بچه دار نشوند هرگز او را رها نخواهد کرد. به فائزه گفت: من از بابت شوهرم مطمئن هستم. بچه برایش مهم نیست.

فائزه ایشی کرد و گفت: دختر تو چقدر ساده ای؟! انگار مردها را هنوز نشناخته ای؟ اگر ازشان دست خط و امضا هم داشته باشی باز نمی توانی به آن ها اعتماد کنی. حالا بگو ببینم واقعا مشکل فقط از جانب توست یا شوهرت هم مشکل دارد؟

بهاره من و منی کرد و گفت: چه بگویم؟ راستش آخرین دکتری که رفتم گفت هر دو مشکل داریم و باید تحت درمان باشیم.

فائزه گفت: خب الان هر دو تحت درمان هستید؟

بهاره یاد حرف حمید افتاد. گفته بود: به هیچ کس نگو من مشکل دارم. یک لحظه فکری به ذهنش رسید: یعنی حمید با این مخفی کاری چه نیتی داشته است؟ نکند با مادرش ...

به فائزه گفت: فعلا که سر همه پیکان ها به طرف من نشانه رفته است. همه می گویند تو مشکل داری و باید دکتر بروی تا بچه دار شوید. مگر می شود مرد هم مشکل داشته باشد؟

 

ادامه دارد ...

 

۲۶ تیر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

گذشت بهاره 4

فائزه آرام گفت: نمی دانم بگویم مبارک باشد یا نه. هر چه هست خیر باشد. خانمتان باردار است. دکترها می گویند با اینکه معده اش را شستشو داده اند به خاطر دوز بالایی که از قرص های مختلف خورده، امکان دارد مقداری از آنها جذب بدنش شده باشند و روی بچه تأثیر بد بگذارد و خدایی ناکرده بچه نقصی یا عیبی بگیرد.

بهاره چند ماه بعد برای سونوگرافی و غربالگری رفت. همه آزمایش ها خوب بود. حمید، خدا را شکر گفت. ولی مادرش اصرار داشت این بچه ناقص خواهد بود و بهتر است او را سقط کنند. وقتی حمید علت اصرار مادرش را پرسید. مادر با لحنی تند و پر از سرزنش جواب داد:با آن کار خانمت انتظار داری خدا بچه سالم هم به او بدهد؟ چند سال قبل تو روزنامه خواندم زنی در چند ماه اول بارداریش قرص جلوگیری می خورده است و خبر نداشته باردار است، وقتی بچه هایش به دنیا می آیند از قفسه سینه بهم چسبیده بوده اند. این خانم بچه نمی خواسته و خدا دو تا بهش داده ولی به خاطر اشتباهی که کرده بچه هایش ناقص شده اند. هر چند اگر میدانست، قرص نمی خورد. اگر خدایی نکرده بچه بدون دست یا پا به دنیا بیاید، چه خواهید کرد؟

افکار پریشان، حمید را به دنبال خود برد: بچه، بدون دست و پا به دنیا آمده بود. مادرش او را برای حمید آورد. با عصبانیت گفت: بگیر، این هم بچه ای که نخواستی سقطش کنی.

حمید او را روی دست گرفت. به صورت سرخ و سفیدش خیره شد. با دهان صدایی درآورد تا پسرش چشم باز کند. بچه، قصد نداشت چشم به دنیای خاکی بگشاید. حمید دستی روی صورت او کشید. نوازشش کرد. پسرش خندید. آهسته آهسته چشمانش را گشود. چشمانش، همان چشمان بهاره بود. مو نمی زد. به همان رنگ و همان زیبایی و دلفریبی. لبان غنچه ای بچه به خنده باز شد.

حمید خندید. به مادرش گفت: بچه ام هر چه باشد خدا خواسته ، من دستور قتلش را نمی دهم.

مادر با پرخاش گفت: پس هر چه بشود، خودتان خواسته اید.

حمید خندان جواب داد: خدا برای بنده هایش بد نمی خواهد.

لبخند تلخی بر لبان مادر نشست. گفت: بله، خدا بد نمی خواهد، به شرطی که بنده خدا راه بد آمدن را باز نکند.

بچه، سالم بدنیا آمد. هم دست داشت، هم پا. فقط چشمانش را باز نکرد. چند روز اول گفتند: طبیعی است، گاهی پیش می آید بچه ای یکی دو روز اول چشمانش را باز نمی کند. اما بعد از چند روز به دنیا سلام می دهد.

چند روز گذشت و طی آزمایش ها فهمیدند سهیل نابیناست. هر دکتری نظری داشت. یکی می گفت: به مرور زمان خوب می شود.

دیگری می گفت: باید عمل شود تا بینایی اش را به دست آورد.

دکتر یزدی دارو داد و گفت: إن شاءالله با این داروها، بینایی اش برگردد.

دکترشیرازی بعد از دیدن پرونده قطور سهیل گفت: چاره ای جز پیوند قرنیه ندارید. آن هم پنجاه ، پنجاه است.

آخرین دکتری که رفتند، در تهران بود. آب پاکی را روی دستشان ریخت و گفت: برای درمان پسر شما کاری از دست ما دکترها بر نمی آید. بهتر است به امام رضا متوسل شوید.

در این میان بهاره با زخم زبان های مادر شوهر، یک چشمش اشک بود و یکی خون. حمید اشک نشسته روی چشمانش را پاک کرد و گفت: وقتی بهاره حرف دکتری را شنید که راه درمان را فقط از طریق شما می دانست، پایش را در یک کفش کرد که هر چه زودتر باید برای درمان به اینجا بیاییم. آقا جان دستم به دامنت، دل این زن را نشکن. در این مدت سختی زیاد کشیده، از خدا بخواه از سر تقصیرهای ما درگذرد و بینایی طفلکم را به ما بازگرداند.

هشت ضلعی لبان خشک افتاده مرد را دید. آرام بهم می خورد و صدای سوزناکی را در فضای صحن پخش می کرد. دعا و نوایی آشنا در گوش تیز هشت ضلعی طنین انداخت: آمدم ای شاه پناهم بده . . . بنده نوازی کن و راهم بده

هشت ضلعی خانم خادم را دید که به طرف او می آمد. پَرِ سبز رنگش را بالا گرفت. روی صورت زوار تکان داد و گفت: خانمم برف می آید، اینجا مریض می شوید. آقا راضی نیست زائرهایش مریض شوند. اگر می توانید بفرمایید داخل وگرنه . . .

 

ادامه دارد ...

 

۲۵ تیر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

گذشت بهاره 3

حسن آقا دستش را جلو آورد تا دست حمید را بگیرد و از نزدیک آن را ورانداز کند. حمید روی پایش بند نبود. دستش را پس کشید. آشفته و مضطرب با لحنی تند جواب داد: من چیزیم نیست. دختر عمه خانه است؟ خانمم حالش بهم خورده، نمی دانم باید چه کرد؟

 

حسن آقا دستی روی سر کم مویش کشید و گفت: خب زنگ بزن 115 بیایند او را به بیمارستان ببرند.

 

حمید در حالی که رنگ صورتش رو به زردی می گذاشت، گفت: میترسم طول بکشد و زنم از دستم برود. شاید خودم زودتر بتوانم او را به بیمارستان برسانم.

 

صدای فائزه از راهرو بلند شد: آقا کیه پشت در؟ خب تعارف کن تشریف بیاورند داخل.

 

حسن آقا به حمید گفت: باشد. پس شما برو خانه، ما هم سریع می آییم.

 

حمید ، چادر مشکی بهاره را از روی جالباسی برداشت. او را درون چادرش پیچید. بهاره را در آغوش گرفت. به سختی توانست روی پاهایش بایستد. تمام اتاق دور سرش به گردش درآمد. حال خودش را نمی فهمید. به دیوار بی روح اتاق تکیه داد. هیکل درشت فائزه جلو ورودی اتاق ظاهر شد. خرده شیشه های کف اتاق جلو پیشروی اش را گرفت. سیلی محکمی به صورت خودش زد و گفت: حمید آقا ، خدا مرگم بدهد. چه شده؟

 

حمید مثل محتضری که نفس های آخرش را به سختی بیرون می دهد ، آهی کشید و گفت: چیزی نیست.

 

تلو تلو خوران و با زحمت خودش را به پیکان قهوه ایش رساند. با کمک فائزه، بهاره را روی صندلی عقب نشاند. یک پای فائزه داخل ماشین بود ، می خواست کنار بهاره بنشیند تا بتواند او را نگه دارد. حمید هنوز از در ماشین زیاد فاصله نگرفته بود که روی زمین ولو شد. فائزه نگاهی به دست آغشته به خون حمید کرد ، جیغی کشید و گفت: خدا مرگم بدهد. آن یکی کم بود ، این هم اضافه شد.

 

هیکل درشتش را از ماشین بیرون کشید. فوراً روسری اش را باز کرد. دو طرف چادرش را به دهان گرفت. دست لرزانش را به طرف شوهرش دراز کرد و گفت: حسن خان با این روسری محکم روی پارگی دست حمید آقا را ببند. کاهلی کنی خدایی نکرده جوان مردم از دست می رود.

 

حسن آقا تند و تیز روسری را از فائزه گرفت و محکم ، بالاتر از محل بریدگی را بست. او را داخل ماشین روی صندلی عقب کنار بهاره نشاند. فائزه کوسن کوچک پشت شیشه عقب را زیر سر بهاره گذاشت تا ضربه شیشه ماشین اذیتش نکند. هر دو سوار شدند. حسن آقا ماشین را روشن کرد و به طرف بیمارستان با آخرین سرعت ممکن به راه افتاد.

 

هشت ضلعی قطرات اشک را دید. قطره ها به نوبت از چشمان درشت حمید روی دانه های برف کف صحن می چکید. برف ها قطرات اشک او را در آغوش گرفتند، دود شدند و به هوا رفتند. حمید، بینی اش را بالا کشید. از بین بازوان کشیده هشت ضلعی نگاهی به ضریح انداخت. گفت: آقا جان، سال ها بود از خدا بچه می خواستیم. خیلی دوا درمان کردیم. افاقه نکرد. نا امید شده بودیم؛ اما ...

 

اشک چنان بر آسمان چشمان حمید نشست که ضریح از جلو چشمانش محو شد. صحنه های گذشته جلو چشمانش رژه رفتند. یاد زمانی افتاد که داخل بیمارستان چشم گشود ، مات و مبهوت اطراف را نگریست. صورت پریشان مادرش را دید. با صدای گرفته، حال بهاره را پرسید. لبان مادر را دوخته بودند. هیچ تکانی نخورد. صورت رنجیده اش را از حمید پوشاند و از اتاق بیرون رفت. فائزه بعد از چند دقیقه وارد شد. حمید خواست بنشیند، اتاق دور سرش چرخید. فائزه دست بلند کرد و گفت: حمید آقا شما فعلا تا سرم هایتان تمام نشده نباید بلند شوید.

 

حمید چشمانش را به طرف سرم ها چرخاند. یکی بی رنگ و دیگری قرمز بود. دست آزادش را روی سر گذاشت. پرسید: از خانمم چه خبر؟

 

فائزه چادرش را درون دستش تنگ تر گرفت. گفت: والله چه بگویم. الحمدلله از خطر مرگ جست. ولی . . .

 

رنگ از چهره حمید پرید. با صدایی بلندتر از قبل گفت: ولی چه؟ چه اتفاقی افتاده؟

 

فائزه به حمید اشاره کرد. دستش را روی بینی گذاشت. لبانش را غنچه کرد. هیس آرامی از بین لبانش بیرون پرید. تخت بقیه بیماران را نشان داد تا حمید آرام بگیرد و ملاحظه بقیه را بکند. بعد گفت: مشکل کوچکی پیش آمده که می تواند به خیر بگذرد. فقط باید دعا کرد.

 

حمید با التماس پرسید: چه مشکلی؟

 

ادامه دارد ...

 

۲۴ تیر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

گذشت بهاره 2

هشت ضلعی التماس ها و ضجه های او را فرو داد. صدای بغض آلود دیگری را شنید. نگاهی به اطراف انداخت. چشمان تیز او، زن و مردهای روبرو را کنار زد. مرد جوانی را تکیه داده به ستون سنگی کاشی کاری شده سقاخانه دید. جوان سرش را بالا گرفت و به گنبد و پرچم رویش خیره شد. کلاه بافتنی اش را به رسم ادب از سر برداشت و درون دست چپ فشرد. هرازگاهی با اصابت دانه برفی چشم های برآمده و درشتش ناخودآگاه بسته می شد. اما چنان دل و جانش به امام گره خورده بود که خم بر ابروهای پر پشتش نمی آورد.

 

پرچم با هر حرکتی دل او را برای طواف امام رئوف روانه می کرد. دور حرم می چرخاند. مرد، اشک می ریخت. عقده دل می گشود. میان بغض و اشک و آه ، زبان گرفت:یا امام رضا شما آقازاده ای به اسم جواد داری، من هم پسری دارم که نابیناست، وقتی پیرشدم این پسر باید عصای دست من باشد، نه اینکه من دستش را بگیرم. یا امام رضا خودت نظری کن. یا امام رضا میدانم همه اش تقصیر من بود. اگر جوانی نمی کردم، پاره تنم به این روز نمی افتاد.

 

هشت ضلعی سوز سرما را دید که به صورت نحیف و لاغر مرد، شلاق می زد. صورت او با ته ریشی پوشیده شده بود. باد، موهای اریب روی سرش را حرکت می داد، روی پیشانی اش می ریخت و جا به جا می کرد. برف جا به جا روی موهای مشکی اش نشست و بر سن او افزود. دست ادب بر سینه ستبرش گذاشت. دل به لطف و کرم امام داشت. دستان ترک خورده اش از سرما پذیرایی کرد. هشت ضلعی با چشمان ریز شده اش خط زخمی روی دست راست مرد دید، خطی مثل زخم شمشیر.

 

اشکِ چشمان غمزده اش، گونه های گندمگونش را پوشاند. خط اشک، روی صورتش جاده هایی موازی ایجاد کرد. جاده ها قلبش را به حرم پیوند زدند و او را مقابل حضرت رساندند. اشک ریخت. لبان باریکش را آرام و بی صدا برهم زد. ملتمسانه با امام نجوا کرد: آقا جان، من به اشتباه خودم پی بردم. آقا جان، نظری کن. گرمای زندگی را به ما برگردان.

جوان، مثل دانه برفی آرام آرام بر زمین نشست. سر را میان دست های ضمختش گرفت. به سنگ فرش هشت ضلعی زیر پایش خیره شد. هشت ضلعی از دور، تغییر رنگ چهره او را تشخیص داد. گوش های جوان از سرما مثل لبو سرخ شد و صورتش از خجالت. نمی توانست سرش را بلند کند. امام را محرم راز می دانست. همانطور که چشمانش دور ضلع های سنگ زیر پا طواف می داد، گفت:آقا جان تقصیر من بود. حتما رفتار درستی نداشتم که بهاره دست به آن کار زد.

 

با گفتن این حرف چشمانش را بست و به گذشته سفر کرد. گرمای کوره ذوب آهن دهانش را خشک کرده بود. آن روز ، حال خوشی نداشت. نمی دانست چرا دست و دلش به کار نمی رود. ساعت های آخر کار ، چنان دلشوره ای به جانش افتاد که فراموش کرد با جرئه ای آب ، خشکی دهانش را برطرف کند. به عشق نوشیدن شربت از دستان بهاره به طرف خانه راهی شد. خسته و کوفته ، پشت در ایستاد. نفس عمیقی کشید. سعی کرد تمام سختی ها و خستگی کار را مثل پاکت زباله ای پشت در بگذارد. کلید را درون قفل در انداخت. چرخاند. باز نشد. در را تکان داد. در باز نشد. انگشتش را روی زنگ گذاشت. جوابی نشنید. دوباره زنگ را فشار داد. خبری نشد. گوشی اش را از جیب شلوار بیرون آورد. شماره همراه بهاره را گرفت. جواب نداد. ترس ، تمام وجودش را برداشت. با خود گفت: یعنی چه؟ سابقه نداشته است بهاره دست به همچین کارهایی بزند.

 

خوشحال بود ، در خانه به حیاط باز می شود. دستش را به علمک کنتر گاز گرفت. پایش را به سینه دیوار اهرم کرد و بالا رفت. مثل گربه از روی دیوار جستی زد و داخل حیاط فرود آمد. به طرف در اتاق دوید. دستگیره در را به پایین فشار داد. در باز نشد. داخل اتاق تاریک بود. با کلید به شیشه زد. اما هیچ اثری از بهاره نبود. سرش را روی شیشه در چسباند. دو طرف صورتش را با دستانش پوشاند تا جلو نفوذ نور را بگیرد. به داخل اتاق خیره شد. بهاره وسط اتاق دراز به دراز افتاده بود. مثل گنجشک حبس شده درون اتاق، خودش را به شیشه و در کوبید. مشتش را عقب برد و به طرف شیشه نشانه رفت. شیشه شکست. شیشه های خرد شده را از جلو دستش برداشت. دست داخل برد و کلید را چرخاند. از دستش خون می چکید. به سرعت به طرف بهاره رفت. بدنش گرم بود. نبضش به سختی حس می شد. حمید نمی دانست باید چه کار کند.

 

سراسیمه از اتاق بیرون پرید. به طرف خانه دختر عمه اش رفت. زنگ خانه را چند دفعه پشت سر هم فشار داد. حسن آقا با چشمانی سرخ از خواب میان روز و چهره ای پریشان ، در را باز کرد. خواست حرفی بزند و اعتراضی کند، دست غرق در خون حمید چشمانش را گرفت. با وحشت به دست او اشاره کرد و گفت: همسایه، چی ... چی ... چی شده؟

 

ادامه دارد ...

 

۲۳ تیر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

گذشت بهاره 1

از محل تقاطع هر دو ضلع، جاده ای به سمت آسمان و منتهی به خورشید کشیده شده بود. نه، از برخورد اشعه ی گیسوان خورشید با پنجره، هشت ضلع ایجاد می شد. هشت ضلعیِ طلایی به وسیله بازوان طلایی پنجره، سینه سپر کرده و دیوار صحن به واسطه چهار چوبی طلایی آن ها را به زنجیر کشیده بود. هشت ضلعی های کوچکِ روی پنجره کاری جز استقبال از زائران نداشتند. سرما و گرما را به جان می خریدند و به عشق حضرت، خوش آمدگوی زائران بودند. روی کتیبه ی کاشی کاری بالای سرشان نوشته ای در دو سطر روح را به پرواز درمی آورد:«اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ‏ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ‏»

هشت ضلعی، حضرت را می دید و سیل جمعیت عشّاق دوار اطراف ضریح را. اکثرشان تلاش می کردند با هزار زحمت، دست به ضریح برسانند. بیعتی دوباره و بلکه صد باره انجام دهند. به طرف ضریح جاری بودند. البته بعضی دورادور ایستاده و با ادب سلام می دادند. حضرت از هیچ کس غافل نبود. دست رحمتش را روی سر همه می کشید. حتی به رهگذران پشت پنجره هم نظر لطف می انداخت.

آسمان پرده های مشکی اش را آرام آرام جلو کشید. صحن با چراغ ها و پرژکتورهای دور تا دور دیوارها روشن شد. سوز سرما بینی ها را سوزاند. دانه های درشت برف با دمیدن باد رقصیدند ، در نزدیکترین مکان جا گرفتند و از حرکت افتادند. تعدادی از آن ها رقص کنان روی ریسه هایی نشستندکه برای ولادت امام جواد علیه السلام برپا شده بود. کبوترها با دیدن دانه های بلوری برف از گوشه و کنار هشت ضلع گنبد طلایی سقاخانه پرکشیدند و به مکان های گرم و محفوظ پناه بردند.

سرما، هشت ضلعی را محاصره کرد. تمام وجودش به لرزه افتاد. صدای نازک ترق و تروق درهم پیچیدن بازوانش بلند شد. جایی برای پناه بردن نداشت. دانه های برف روی گونه هایش نشست. مجبور بود این مهمان ناخوانده را بپذیرد. ماه، گاه پیدا و گاه پنهان، از پشت ابرهای سیاه به وسط آسمان رسید و از بین آن ها برای هشت ضلعی چشمک زد. نیمی از صورت سفید ماه به صورت طلایی هشت ضلعی چسبید. هشت ضلعی رو به ماه گفت: خوشحال هستم که اگر من زندانی عشق شده ام، دیگران آزاد هستند تا برای دیدار محبوبم به من رو بیاندازند.

اطراف هشت ضلعی کمی خلوت شد. تنش داشت به سرما عادت می کرد که
ناگهان گرمای صورتی بر سرما غلبه کرد. بوسه گرمی از گونه سرد او برداشت. قطره های آب شوری روی یکی از ضلع هایش نشست. بوی عطر زنانه ای بینی اش را پر کرد.

زن بینی قلمی اش را به هشت ضلعی چسباند. از پشت پنجره به ضریح خیره ماند. نور سبز پشت پنجره به صورتش تابید. هاله ای نور سبز روی سفیدی صورتش نشست. چشمان یشمی اش تلالؤ خاصی گرفت. قطرات اشک روی لبه پلکهایش موج سواری کردند. فاصله بین پنجره تا ضریح را چند دفعه رفت و برگشت. صدای سلام ها، گریه ها و التماس های مردم روحش را سوهان زد. غم، درون قلبش لانه کرد. زیر لب چیزی گفت و چادر مشکی اش را از روی بدن استخوانیش بالا کشید. روی صورتش را پوشاند. زیر تاریکی درهم چادر به چهره معصوم طفلش نگاهی انداخت. اشکی از روی گونه های استخوانی اش غلت خورد و روی صورت گلبرگی طفل چکید.

کودک، چشمان قی آورده اش را با زحمت باز کرد. زن با دیدن چشمان بی فروغ او، طوفان غم، دلش را از پشت پنجره به طرف حرم و میان جمعیت برد. او را چرخاند. دور ضریح طواف داد. مؤدبانه و سر به زیر سلام کرد. ملتمسانه مات ضریح شد. ضریح را بو کشید. بوی آشنای پدری مهربان، فضا را پر کرده بود. دلش آرام و قرار نداشت. امیدش از همه جا قطع شده بود. هشت ضلعی را درون دست راستش گرفت. او را فشرد. بی توجه به افراد دور و برش ناله سر داد. اشک ریخت و به امام رضا علیه السلام التماس کرد:آقا جان، شما تنها امید ما هستی. دیگر از دست هیچ دکتری کاری ساخته نیست. به این شب عزیز قسمت می دهم. به حق دردانه ات، تک پسرت، پسرم را شفا بده.

پسرش را تنگ در آغوش کشید. آهی از اعماق وجودش برآورد. با سوز گفت: همه اش تقصیر من بود. اگر حماقت نمی کردم، پاره تنم به این روز نمی افتاد.

ادامه دارد ...

۲۲ تیر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰