به نام او که هر چه هست از آن اوست ...

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم خودم» ثبت شده است

غذای نذری

فاطمه گوشه در ظرف غذای نذری را بلند کرد. با ولع و عمیق بو کشید. بخار غذا داخل مغزش چرخید. زبانش را دور لبش چرخاند و رو به زهرا گفت: برنج قیمه اس. آخ جوون


مادر به صورت های گرد و سفید فاطمه و زهرا که وسط سیاهی چادر می درخشیدند نگاه کرد و با لبخند گفت: اگه نمی تونید نگهش دارید بدید براتون بیارمش؟


فاطمه سریع جواب داد: ما دیگه بزرگ شدیم، می تونیم مثل شما هم چادر سر کنیم و هم ظرف غذامونو بیاریم.


 از پیاده رو خیابان به طرف کوچه پیچیدند. غذای ریخته روی زمین در وسط کوچه چشم مادر را گرفت. برنج و خورشت با سر و روی سیاه و خاکی روی زمین نشسته بود. رو به دخترانش کرد و گفت: الهی بمیرم، معلوم نیس ظرف غذای چه بدبخت، بیچاره ای بوده، حتما حواسش پرت شده و از دستش افتاده


به سفارش مادر، فاطمه و زهرا روی سکوی جلو خانه ای نشستند و ظرف های غذای نذری را روی پایشان نگه داشتند. مادر گفت: مراقب باشین مثل این غذا نیفته و بریزه


 فاطمه و زهرا سری تکان دادند، غذاها را محکم و دو دستی چسبیدند و بلند چشم گفتند. مادر نگاهی به دو طرف کوچه انداخت تا ببیند موتور یا ماشینی در راه نباشد. جلو رفت. چادرش را زیر بغل زد و کنار ظرف نشست. برنج ها را با تکه ای از ظرف شکسته، جمع کرد. پلاستیکی از داخل کیفش بیرون آورد و غذا را داخل آن ریخت. دهانه پلاستیک را محکم بست و داخل کیفش گذاشت. فاطمه و زهرا ظرف غذاهای نذری را از روی پایشان برداشتند و هم پای مادر به طرف خانه به راه افتادند. کمی جلوتر صدای گریه بچه ای را شنیدند. مادر به طرف صدا رفت. پسرکی سرش را روی زانوانش گذاشته بود و گریه می کرد. مادر جلو رفت: پسرم، چرا گریه می کنی؟


پسرک با شنیدن صدای زن، جا خورد. صاف نشست. اشک هایش را با سر آستینش پاک کرد. ظرف های غذا را که دست زن و بچه هایش دید، ناخودآگاه قطرات اشک روی گونه های آفتاب سوخته اش جاری شد. بین گریه و با هق هق گفت: از هیئت غذا گرفته بودم، پدر و مادرم مریضن. می خواستم غذای آقا رو به نیت شفا براشون ببرم. تو خیالم همه سر سفره نشسته بودیم و نفری چند قاشق تو هر بشقاب غذا ریختم. قاشق رو به طرف دهانم بردم که پام تو گودال وسط کوچه افتاد و غذا رو زمین ولو شد. من با چه رویی به خونه برم؟ چطور از آقا برا پدر و مادرم شفا بخوام؟


مادر جلو رفت. دستی بر سر و روی پسرک کشید. یکی از غذاهایش را به او داد. پسرک، پاهایش جان گرفت و بلند شد. زهرا، کنار مادر رفت و چادرش را کشید و گفت: مامان غذا منم بهش بده برا مامانش ببره


فاطمه نگاهی به صورت راضی زهرا انداخت و گفت: غذا منم بهش بده برا باباش ببره


مادر لبخندی زد و گفت: دخترای گلم، اونوقت خودمون غذا نداریم. دوتاشو میدیم به این آقا پسر گل، یکیشم برا خودمون برمیداریم، باشه


فاطمه و زهرا با لبی که مثل غنچه شکفته بود به مادر نگاه کردند و همزمان با هم گفتند: باشه


مادر دو تا از غذاها را به پسرک داد و گفت: این دفعه تو خواب و خیال راه نری. مواظب باش غذاهات نریزه


پسرک سری به نشانه تأیید جلو و عقب برد، غذاها را گرفت، لبخند رضایت روی لبانش نشست. از مادر تشکر کرد و مثل برق از جلو چشمانشان محو شد. مادر ناراحت، سری تکان داد و گفت: خدا رحمش کنه با این سرعتی که میره دوباره کله پا نشه


مادر، پلاستیک غذای نذری را از کیفش بیرون آورد. به زهرا و فاطمه گفت: دخترای گلم من می رم این غذا رو به همسایه بدم برا مرغاش و زود برمی گردم. شما بمونید تو خونه


زنگ در به صدا درآمد. فاطمه و زهرا سریع بلند شدند و به طرف در دویدند و با ذوق، بلند گفتند: بابا اومد ...


دستشان را به طرف دستگیره در دراز کردند. چند ظرف غذای نذری روی دست پدر بود. پدر بعد از سلام گفت: امشب تو هیئت غذا اضافه اومد. دو تا غذا اضافه بهم دادن

۰۱ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مستأجر بهارخواب 2

مرد با صدای بهم خوردن در خانه به خود آمد. زن بین اشک و آه گفت: مرد، می خواهی همینطور دست روی دست بگذاریم و شاهد جان دادن بچه هایمان باشیم؟

مرد دستانش را در پشت کمر گره کرد. داخل بهارخواب مثل مرغی پر کنده این طرف و آنطرف رفت. دنبال راه چاره می گشت. هیچ راهی به ذهنش نرسید. با ناراحتی گفت: مگر صدای بهم خوردن در را نشنیدی؟صاحب خانه رفت. من از چه کسی کمک بخواهم؟

- از همسایه ها

- آنها هم حتما خواهند آمد؟! مگر اخلاق گند صاحب خانه را ندیده ای؟ اگر کسی بدون اجازه اش پا درون خانه بگذارد حسابش با کرام الکاتبین است.

 

- پس چاره چیست؟

- از درد طفلک هایمان نمی توانیم بکاهیم. برای آرام گرفتن قلب خودمان می توانیم از اینجا برویم. حداقل اینطور شاهد جان کندنشان نباشیم. صاحب خانه وقتی بفهمد آنها را برخواهد داشت و به خاک خواهد سپرد.

زن در حالی که اشک تمام پهنای صورتش را خیس کرده بود. سرش را پایین انداخت. صورت نیمه جان فرزندانش را بوسید. چند قدم می رفت، دوباره برمی گشت. می بوسید و می بوئیدشان.

مرد آنطرف بهارخواب منتظر ایستاده بود. گفت: بس کن زن، بیا برویم. نکند می خواهی شاهد جان دادنشان باشی؟

زن با نگاهی ملتمسانه گفت:بگذار تا آخرین لحظه بالای سرشان باشم. اگر شما دلش را نداری برو. ولی مجبورم نکن همراهت بیایم.

چند روزی گذشت. صاحب خانه که متوجه سوت و کوری بهارخواب شده بود، به بهانه آبیاری گلدان ها، به بهارخواب رفت.

هنگام آبیاری گلدانها بوی تعفن بدی به مشامش رسید. دور و بر بهارخواب را گشت. زیر نرده ها روی زمین چند کرم خشکیده بود.

مرد بالای سرش مابین نرده ها را نگاه کرد. یکی از بچه های مستأجرش را دید که بدنش پوسیده و کرم گرفته است. کمی بیشتر و دقیق تر نرده ها را دید زد. باز هم بوی جسد تجزیه شده می آمد. کمی آنطرف تر جسد کرم زده دیگری یافت. هر دو را با احتیاط و دستکش برداشت. کرم ها را جمع کرد. بهارخواب را شست و تمیز و مرتب چید. کودهای ارگانیکی که مستأجرش به عنوان اجاره بها گذاشته بود را برداشت و پای گلدان ها ریخت. جسد بچه ها را داخل پلاستیکی مشکی گذاشت و در سطل زباله انداخت.

زن و مرد دورادور شاهد قضایا بودند. زن از اینکه صاحب خانه بچه هایش را خاک نکرد، اخم هایش درهم رفت. با صدایی لرزان به مرد گفت: من نمی توانم دست روی دست بگذارم. باید حساب این صاحب خانه را برسم.

مرد قدری به زن نزدیک شد و گفت: زن، دست بردار. تقصیر خود ما بود. نباید بچه ها را تنها می گذاشتیم. صاحب خانه از اول گفته بود در مورد بچه مخالف است و مسئولیتی نمی پذیرد و خانه را به دو نفر کرایه می دهد. او تقصیری ندارد.

زن گره ابروهایش را بیشتر کرد و گفت: من نمی دانم. کور و کر که نبود. باید هوای همسایه را داشت یا نه؟ ما همسایه اش بودیم. نبودیم؟ تازه حداقل می توانست طفلک هایم را خاک کند. بچه های خودش هم می مردند، جسدشان را می انداخت داخل سطل زباله؟

مرد مستأصل سرش را پایین انداخت و گفت: چه بگویم؟

 

- هیچ نمی خواهد بگویی. فقط هر کاری من کردم همراهم باش و پشتیبانیم کن

 

چند روز بعد صاحب خانه دو دمپایی پلاستیکی نو خرید و داخل بهارخواب گذاشت تا هر وقت خواست به گلها آب بدهد، آنها را بپوشد. زن با مرد قرار گذاشت هر شب به بهارخواب بروند و روی کفش های صاحب خانه خرابکاری کنند. صبح کله سحر آنقدر آواز بخواند که خواب را به صاحب خانه و اهل و عیالش حرام کند. حتی به گل و گیاهان صاحب خانه رحم نکنند. 

مدتی این کار را پیشه کردند. صاحب خانه همه کارشان را تاب داشت؛ به جز از بین رفتن گلهایش را. آنها برایش حکم فرزندانش را داشتند. نمی دانست چه باید انجام دهد تا مستأجرهای قدیمش دست از آزار و اذیت بردارند.

زن صاحب خانه وارد بهارخواب شد. اطراف را پایید. با شک و تردید گفت: شاید اگر محل زندگی مطمئن تری برایشان تدارک ببینیم دست از کارشان بردارند. شاید بهتر باشد قدری وسایل داخل بهارخواب را کم کنی تا جای بیشتر و بهتری برای زندگی آنها باز شود.

 

خانم و آقای مستأجر وقتی دیدند بهارخواب جادارتر شده، گل از گلشان شکفت. دست از خرابکاری روی کفش ها، سر و صدای صبحگاهی و از بین بردن گیاهان کشیدند. برای جای نگهداری بچه های جدیدشان، قسمت مطمئن تری از بهارخواب را انتخاب کردند.

بچه ها در سلامت بزرگ شدند. صاحب خانه هرازگاهی به آنها سر می زد. اگر کوچکترین صدایی می آمد فورا به بهارخواب می رفت تا از حال خوش بچه ها خبر بگیرد. خانم و آقای مستأجر لبخند از روی لبانشان محو نمی شد.

آنها قبل از اینکه بچه ها بتوانند صدای ضمختی سر دهند آن دو را از بهارخواب بیرون بردند. کسب روزی حلال را یادشان دادند و به امان خدا سپردنشان.

صاحب خانه پرده جلو پنجره روبه خیابان را کنار زد. خانواده چهار نفره مستأجرهایش را دید که روی سیم برق نشسته اند. گاهی بال می گیرند و تمرین پرواز می کنند. لبخند روی لبانش نشست. زیر لب از خدا بابت سلامت این خانواده تشکر کرد. به بهار خواب رفت. کودهای ارگانیک اجاره بهایش را برداشت و پای گلدان ها ریخت.

 

 

۳۰ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مستأجر بهارخواب 1

تازه راه افتاده بودند. آرام و قرار نداشتند. وجودشان پر شده بود از حس کنجکاوی. می خواستند دور و بر خانه شان گشت و گذار کنند. پدر و مادرشان آن ها را تنها گذاشته و دنبال به دست آوردن روزی حلال رفته بودند.

بچه ها برای اولین دفعه راه به بیرون خانه بردند. چند قدمی از خانه دور نشده بودند که ‌پای هر دو وسط نرده های جلو راهشان گیر کرد. هنوز به حرف نیامده بودند و از ترس، صدایشان درون گلو خفه شد. هر چه تلاش کردند نتوانستند از چنگال نرده ها رها شوند.

صاحب خانه صدای تقلا کردنشان را شنید. اما فکر نمی کرد حادثه ای در حال رخ دادن باشد. گمان کرد، باد به در و دیوار خانه می خورد و صدا می کند.

پدر و مادر وقتی رسیدند، بچه ها دیگر نای حرکت نداشتند. پدر بالای سر یکی اشک می ریخت و مادر بالای سر دیگری. کاری از دستشان بر نمی آمد.

پدر یاد روزی افتاد که برای اولین بار به این خانه آمد. سرش را از بهار خواب خانه جلو آورد و به صاحب خانه گفت: آقا اگر اجازه بفرمایید می خواهم بهار خواب خانه تان را اجاره کنم؟!

صاحب خانه لبخندی زد و گفت: حالا گیرم من اجازه ندهم، شما چه می کنید؟ آنقدر گوش تان به حرف بدهکار هست که بگذارید و بروید و جای دیگری برای خودتان تشکیل زندگی مشترک بدهید.

مرد رنگ صورتش به سرخی گذاشت. سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: شاید خودتان بهتر بدانید، در این اوضاع بد اقتصادی با هزار در به دری توانستم همسرم را به خانه شما راضی کنم. بسیار بد پسند است.

صاحب خانه آه کشداری کشید و گفت: خب اجاره چه می دهید؟

مرد نگاهی به گل و گیاه های صاحب خانه انداخت و گفت: برای گیاهانتان کود ارگانیک می آورم. قبول؟

صاحب خانه نگاهی به گل ها و کاکتوس هایش انداخت و نگاهی به او. سری تکان داد و گفت: فقط انتظار نداشته باشی من بچه داری کنم. من حوصله بچه و سر و صدایشان را ندارم. بهارخوابم را به دو نفر اجاره می دهم.

مرد کمی جا به جا شد و گفت: آخر نمی شود که، ازدواج باید ثمره داشته باشد. اگر به خاطر بچه نباشد، مریض هستم بیایم جلو شما سر خم کنم که بهارخوابتان را به من اجاره بدهید؟

- من نمی دانم. خودت برایشان فکری بکن.

 باشد. می گویم صدایشان در نیاید و به محض اینکه خواستند حرف بزنند، میفرستم شان دنبال کار و زندگی. خوب است؟

 یعنی بچه هایت سر از تخم در نیاورده می فرستی شان دنبال کار؟ عجب پدر سنگدلی هستی!؟

 

شما پیشنهاد بهتری داری؟
 

خیر.

پس بگذارید ما به سبک خودمان روزگار بگذرانیم.

ادامه دارد ...

۲۸ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ذهنت را کنترل کن

خورشت را روی برنج ریخت و داغ کرد. دو تکه دنبه داخل خورشت بود. می خواست آن دو را از برنج جدا کند. به نظرش طعم دنبه با برنج خوشایند نبود. با این حال گفت: حالا که گوشت ندارد، بگذار حداقل کمی برنج، چرب شود. موقع خوردن آنها را برمیدارم.


بسم الله گفت و قاشق های برنجِ خورشت را یکی یکی به طرف دهان برد. غافلگیر شد. یکی از دنبه ها را خورد. دلش از حلقش داشت بالا می آمد. با خود گفت: همین دنبه داخل آبگوشت باشد با ذوق می خورم چرا با برنج دوست ندارم؟ 

 برنج ها را به دنبال دنبه دیگر پس و پیش کرد و به خودش جواب داد: حتماً چون با برنج، طعم دنبه در دهان می ماسد.

تکه دنبه را پیدا کرد. خواست کنارش بگذارد. با خود گفت: آن یکی را بی هوا خوردم. این یکی را با علم به وجودش بخورم ببینم چطور می شود. ذهنت را کنترل کن باز ببین بدت خواهد آمد؟

قاشق را درون دهانش گذاشت. غذا را کامل جوید. هیچ طعم خاصی از دنبه حس نکرد.

۲۵ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عادت دیرینه

- قربه الی الله الله اکبر

دست هایش را تا کنار گوش ها بالا برد. به خیال خام خود، تمام دنیا را پشت گوش انداخت و در محضر خدا حاضر شد. چند لحظه بیش از حضورش نزد خالق نگذشت، ناگهان قلبش همراه خیال برای سرکشی به غذا کنار اجاق گاز رفتند. قلب از خیال پرسید: ینی آقا امروز از دستپختم خوشش خواد اومد؟ یا بازم زنای فامیلو تو سرم می کوبه؟ 

 خیال آهسته جواب داد: فک نکنم ایندفه بتونه ایراد بگیره. ااااااووومم همه موادشو اونجوری که اون دوس داشته میزون کردی. نه بعیده گیر بده.

- ولی من آشوبم. انگار چند نفر توم نشستن و دارن رختاشونو می سابن تا چرکاش بره. آخ آخ گفتم رختا لباساشو چیکار کنم؟ همشون چرک شدن. اگه بخواد بره حمام لباس نداره.

 - به خودت بد را نده. نماز تموم شد برو یه چن تا تیکه لازمشو بشور و بنداز خشک کن. دیگه اونوقت برا لباساشم حرفی نمیتونه بزنه. فردام بقیه شو می شوری.

جسم بر طبق عادت دیرینه در حال خم و راست شدن و ذکر گفتن بود. خیال دست قلب را گرفت و از آشپزخانه بیرون رفتند. کنار گوشی همراه ایستادند. قلب گفت: پیام چن دقه قبل مریمو یادته؟ نوشته بود می خواد مهرشو اجرا بذاره. به نظرت کارش درسته؟ بی محبتی دیدن خیلی بدجور آدمو متحول میکنه ها

 - آره، ولی کارش عاقلانه نیس. حتمن خونش جوش اومده. اگه یخورده شوهرش مراعاتشو بکنه آروم میشه. نمازم تموم بشه حتما باید پیامش بدم و آرومش کنم.

 - یه دقه گوش کن! صدای زنگ تلفن نیس؟ نکنه بابامه؟ نکنه دوباره تو این اوضاع کرونایی یکی مرده میخواد خبرشو بهم بده؟

 - نه مثینکه هر چن ثانیه یه بار باس بت بگم بد به خودت را نده. شایدم آقاس میخواد بگه ناهار نمیاد.

- ینی اینهمه زحمت کشیدم به فنا رف؟

- حالا شایدم اون نباشه نماز تموم بشه میرم ببینم شماره کی افتاده.

 - میگم برا همسایه آش بردم، ظرفشو پس آورد؟

- فک نکنم منکه چیزی یادم نمیاد. اتفاقن قبل ظهریه میخواسم توش سالاد درس کنم. هرچی گشتم نبود. خوب شد یادم آوردی. نمازم تموم بشه حتمن برم ازش بگیرم.

 جسم از حرکت باز ایستاد. نشست.

- السلام علیکم و رحمه الله و برکاته

قلب و خیال خیلی سریع به محل اصلیشان برگشتند. زن گفت: خب حالا اول چیکار کنم؟ اول ببینم کی بوده زنگ زده ولی زنگش نمیزنم که وقتم بره. بعد لباسای آقا رو بشورم که تا بقیه کارامو می کنم خشک بشن. بعد ظرفمو از همسایه میگیرم و بعدم به مریم پیام میدم.

دو فرشته مأمور زن، زیر کتف نماز بی جان را گرفتند و او را بالا بردند. نماز مثل تکه لباس روی بند تکان تکان می خورد. حتی به اندازه ذره ای روح درونش دمیده نشده بود تا بتواند چشمهایش را باز کند. وقتی به محل پذیرش نمازها رسیدند. فرشته مسئول نمازها، نماز فلک زده را مثل تکه پارچه کهنه ای در هم پیچید و محکم به طرف صورت زن پرتاب کرد. نماز به صورت زن خورد و کف اتاق افتاد. زن از روی او رد شد، او را ندید و دلش به حال او نسوخت.

 

۰۱ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

هوس پریدن

جوان بودم و در آرزوی پریدن. کتاب داروخانه معنوی را درون دستانم گرفتم. در بین صفحاتش چشمم با عنوانی تلاقی کرد: نمازی جهت داشتن بال پرواز در آخرت

 قرار بود با خواندن آن نماز دو بال به خواننده عنایت شود. دو نماز دو رکعتی. با ذکر و اوراد مخصوص خودش. گفتم: چار رکعت بیشتر نیس. این دنیا که به آرزوی پرواز نرسیدی، بخون شاید اونجا دو تا بال بهت دادن و تونستی پرواز کنی.

 خودم را روی آسمان در حال پرواز و گذر از منزلگاه ها می دیدم. کیف و حال پرواز به طرف روشویی هدایتم کرد. وضویی ساختم. چادرم را روی سر انداختم و گوشه اتاق به نماز ایستادم. ذکرها را می شمردم و تکرار می کردم، تکرار و تکرار. اواسط رکعت اول به دهنم کف افتاد. با خودم گفتم: باید بتونم تمومش کنم طاقت بیار.

 درد داخل ران پایم پیچ و تاب خورد. کف پاهایم سِر شد. استخوان های کمرم روی یکدیگر فرو ریخت. وقتی به رکوع رفتم دنیا را به من دادند. آرزو کردم آن رکوع آنقدر طول بکشد که خستگی یک رکعت را از تنم خارج کند؛ اما رکوع زیاد طول نکشید، سجده ها هم همینطور. از سجده دوم که سر برداشتم. جناب نفسم، روبرویم ایستاد. نگاهی به رکعت اول نمازم کرد و نگاهی به پا و کمرم. کمرم گفت: من دیگه نیستم. نمیتونم

 گفتم: ای بابا چه زود کم آوردی حداقل یه نمازو تموم کنم زشته همین رکعت اولی سلام بدمو جا بزنم

 جناب نفس، کمر و پاهایم را وسوسه کرد و آنها یک صدا گفتند: خوددانی پس دس از سر ما بردار یه رکعت مونده رو نشسته بخون.

 چاره ای نداشتم. رکعت مانده را با دهانی کف بسته، نشسته خواندم. نماز تمام شد. نفَس راحتی کشیدم. کمی بشین پاشو رفتم. کمر خم و راست کردم تا شاید جسمم به نماز دوم راضی شود. اما جسم ناتوان زیر بار نرفت که نرفت. گفت: یه بالم بَسِتِه.

 گفتم: با یه بال که نمیشه پرواز کرد. نداشتنش به از داشتنشه. دست و پا گیرم میشه ها؟!

 جسم به روی خودش نیاورد. با دست هایش محکم گوشش را گرفته بود تا حرف هایم را نشنود. خودم را بر فراز بلندی ای دیدم که با یک بال می خواهم پرواز کنم. بال بال زدم قدری از زمین بلند شدم. اما چون از یک بال به تنهایی کاری ساخته نیست. از همان ارتفاع اندکی که گرفته بودم وسط جهنم پرتاب شدم. پرهای تک بالم همه آتش گرفتند. سوختند و به هوا رفتند.

 به سجده افتادم. اشک از دیدگانم جاری شد. گفتم: خدایا! منو ببخش. کاش هوس پریدن نمی کردم.

 

۳۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عاشق گل

این روزها با این مرض جدید، حوصله هیچ کس حتی گل هایم را ندارم. تنهایی و غربت سر به جانم گذاشته اند و عشق به شادابی و نشاط را از سرم پرانده است. عاشق گل هایم هستم؛ عاشق سرسبزی، شادابی، زیباییشان. گاهی از آن ها خسته می شوم. می خواهم رهایشان کنم تا خشک شوند. بمیرند. ولی گاهی که بعضی برگ هایشان خشک می شود. دلم می سوزد. با خودم می گویم: زبان بسته ها چه گناهی داشتن، آب رو ازشون دریغ کردی؟

آبشان می دهم. سعی می کنم زمان بیشتری را صرف آن ها کنم تا جانشان را نجات دهم و شاداب بمانند. اما وسط شلوغی های روزگار، روز آبیاریشان را فراموش می کنم. خاکشان هم طوری است که نمی شود خشکی اش را تشخیص داد. حوصله خلال فرو کردن درون آن را هم ندارم. تازه اگر هم خلال را داخل خاک فرو کنم، چشمهای ضعیفم از پس عینک ته استکانی ام، نم مانده بر خلال را نمی بیند. آنقدر آب به گلدان ها می نوشانم تا سیراب شوند.

یکی دو هفته بعد نگاهشان می کنم. سر بعضی برگهایشان سوخته و بعضی دیگر زرد شده اند. چند روز می گذرد. هوا گرمتر می شود. پشه های سیاه رنگی دورشان می چرخد. کیششان می کنم و می گویم: مگسای بی ادب از گلای شیرینم دور شین.

گوش به حرفم نمی دهند. هر روز زیاد و زیادتر می شوند. شهر امن و امان شده، بیماری از شهر رفته است. دخترم با گلدان گلی در دستش به خانه مان می آید. نگاهی به گیاهانم می اندازد. سر تکان می دهد و با حرص می گوید: مادر جون دوباره زیاد آبشون دادی؟

ساقه بی جانشان را یکی یکی از درون خاک بیرون می کشد. ریشه ای بر جا نمانده، پوسیدگی به بخشی از ساقه هم سرایت کرده است. دخترم ساقه پوسیده را میان انگشتانش می گیرد و اندک فشاری می دهد. می گوید: مادر من، ببین چه بلایی سرشون آوردی! سیاه شده ، پوسیده، مرده.

دستش را به سمت گلدان جدید نشانه می رود. لبخندی روی لبانش می نشیند. می گوید: دیگه این یکی رو خودم میام آبش میدم. شما خودتونو تو زحمت نندازین. خدا رو شکر بیماری از شهرمون رفت. دیگه زود به زود بهتون سر می زنم.

خوشحال هستم که اوضاع به حالت عادی برگشته است. به آشپزخانه می روم تا چایی بریزم.

 

۱۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

آیا کسی هست که بتواند جلو خواست خدا را بگیرد؟

مریم به صورت طفلش چشم دوخته بود. از خوشحالی اشک درون چشمانش جمع شد. با خودش گفت: نیومدی نیومدی حالام که اومدی تو چه اوضاعی اومدی؟!

خاطره سال گذشته از جلو چشمانش گذشت. سوار اتوبوس بود. به حرف مسافران روبرویش گوش می داد. روبرویی می گفت: داشتن بچه واجبه؟

کناری با صورتی بی حالت جواب داد: بالاخره برای بستن دهن خونواده شور لازمه.

روبرویی صورتش را در هم برد و گفت:گور پدر خونواده شور

مریم لبخندی زد و گفت: بچه داشتن واجب نیس مستحبه

خانم روبرویی چشم هایش را درشت کرد و رو به خانم کناریش گفت: میبینی میگه واجب نیس.

اتوبوس نگه داشت. خانم کناری پیاده شد . خانم روبرویی رو به مریم گفت: بچه به چه درد می خوره. شما بچه داری؟

مریم آهی کشید و گفت: بچه خواص خودشو داره. نه ندارم. ما دیگه منقرض شدیم رف.

خانم لب هایش را جمع کرد و گفت: خوش به حالت بچه نداری. انقد به من گفتن این کارو بکن اون کارو بکن تا آخرش گفتن هر شب تا یک سال یه دور تسبیح استغفار کن با این آخری خدا بهم بچه داد. ولی الان کجاس. تهرون ور دل شورش. اصلن نمیگه مادریم داره. حالا شمام اگه میخوای از انقراض درآی ، میتونی استغفار کنی تا خدا بِت بچه بده.

مریم از این پیشنهاد خوشحال شد. از همان شب، استغفار را شروع کرد؛ اما خبر نداشت زمان تولد فرزندش با شیوع بیماری واگیردار مصادف خواهد شد.

بچه را برای سعید بردند. سعید او را در آغوش گرفت. درون گوش هایش اذان و اقامه گفت. سرش را بالا گرفت و گفت:خدایا خودت خواستی. خودتم حفظش کن.

۱۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱

خانوم ناهار چی داریم؟

امیر طبق عادت همیشگی اش سر ساعت پنج صبح بیدار شد. تا دم در رفت. منتظر مهناز بود که مثل همیشه برای بدرقه دنبالش برود؛ اما خبری نشد. دستگیره در را رو به پایین فشار داد. صدای مهناز بلند شد: امیر جان کجا؟

امیر مثل کسی که از خواب بپرد. دستش را کشید. خنده ای کرد و گفت:حواسم نبود. داشتم می رفتم شرکت.

مهناز برای ادای نماز بلند شد. به طرف روشویی رفت تا وضو بگیرد. گفت:عزیزم نمازتو بخون برو بخواب.

امیر لباس های بیرونیش را کند. نماز خواند. اما به خواب در آن ساعت عادت نداشت. از این پهلو به آن پهلو چرخید؛ اما خوابش نبرد. به صورت آرام مهناز خیره شد. دوست نداشت بخوابد. می خواست کاری انجام دهد. بلند شد، کتری را روی اجاق گاز گذاشت. تلویزیون را روشن کرد. شبکه ها را دنبال برنامه جالبی زیر و رو می کرد که صدای مهناز بلند شد:امیرم نمیذاری بخوابما.

امیر با بی تفاوتی گفت: چه کارت دارم؟

امیر، صدای عصبی مهناز را به زحمت شنید که گفت: کارم نداری که. صدا تلویزیون رو اعصابمه.

امیر با حالتی گرفته تلویزیون را خاموش کرد. از قفسه کتابها کتابی برداشت. مشغول مطالعه شد. آب جوش آمد. قوری چایی را گذاشت روی کتری تا دم بکشد. چایی آماده شد. سفره را انداخت. بساط صبحانه را چید. با صدای بلند گفت: خانومم نمیای با هم صبحونه بخوریم؟

مهناز با صدایی خواب آلود جواب داد: خوابو کوفتم کردی. میل ندارم.

امیر حرفی نزد. ابروهایش در هم رفت. ساکت و آرام صبحانه خورد. منتظر مهناز شد تا برای نهار درست کردن بلند شود.

ساعت دوازده، مهناز با چشم های پف آلود جلو امیر ایستاد. گوشی تلفن را برداشت. امیر پرسید: خانم جون نهار چی داریم؟

مهناز لبخندی زد و گفت: صبر کن الان سفارش میدم.

امیر دهانش باز ماند. گفت: می دونی من برا چی تو خونه ام؟

مهناز شانه هایش را بالا انداخت و گفت: این چه سؤالیه؟ به خاطر کرونا دیگه.

امیر گوشی تلفن را از دست مهناز گرفت و گفت: انگار خبر نداری گفتن سعی کنین از بیرونم غذا نگیرین. بعدم میخوام دست پخت خانمم رو بخورم.

مهناز به مِن و مِن افتاد. نمی دانست با آن زمان کم، چه غذایی باید درست کند.

امیر لبخندی زد، گفت: خانوم کار نداره استانبولی درس کن. زودم آماده میشه. منم کمکت می کنم.

 

۱۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰