به نام او که هر چه هست از آن اوست ...

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حضرت اباالفضل علیه السلام» ثبت شده است

حسرت وصال 6

ماه با دلی آشوب و چشمانی حیران اطراف را با دقت بیشتری نگاه کرد. ناگهان فریاد زد و گفت:«آن اسب کیست کنارت آرمیده است؟ چرا روشن حرف نمی زنی؟ طوری که من بفهمم چه می گویی.»

نگاهم روی بدن سفید اسب ایستاد. هق هق کنان گفتم:«او به خوابی ابدی رفته است و دیگر مرکب احدی نخواهد شد. نخواست بدانم راکبش که بوده است. فقط برایم از گرگ هایی حرف زد که نگذاشتند مشک آب عباس به خیمه ها برسد. برایم از امیدی گفت که نا امید شد، از برادری که بی یاور ماند و از امامی که تنها میان ظالمان گرگ صفت گرفتار و سر از تنش جدا شد. بیش از این چیزی نمی دانم.»

ماه تا این سخنان را شنید، با دقت بیشتری اطراف را پایید. ناگهان حالش دگرگون گشت و لرزه به جانش افتاد. تکه ابری جلو آمد و او را در آغوش کشید. ماه با آمدن پره مقابل چشمانش قدری آرام گرفت؛ اما همه جا در سکوتی مرگبار و تیرگی ظلمانی فرو رفت. آنچه نباید رخ دهد در روشنایی روز به وقوع پیوسته بود. ماه در پس ابرها، شب را به صبح رساند. آرام آرام خون در صورت خورشید دوید. غمزده سربرآورد. نمی-توانستم به خبرهای نصف و نیمه این و آن اکتفا کنم. رو به خورشید پرسیدم:«اهل و عیال سبط پیامبر در چه حال هستند؟»

خورشید غمگین و ناراحت جواب داد:«می خواهی چطور باشد؟ سال هاست شاهد ظلم ستمگران به فرستادگان الهی هستم. سال هاست از دیدن این صحنه ها عذاب می کشم. کاش کور می شدم و شاهد هیچ کدام از این ها نبودم. بهترین بندگان الهی را در زنجیر اسارت بدترین مخلوقات خدا نمی دیدم. کاش خاموش می شدم و ستمگران سرگردان در تاریکی از پیشروی باز می ماندند.»

خورشید آهی کشید. سوزش و گرمای هوا چند برابر شد. سپس ادامه داد:« می خواهی اهل بیت سبط پیامبر در چه حال باشند؟ وقتی سرورشان را دیروز سر بریدند. وقتی سر مردانشان را بر نیزه کرده و پیشاپیش شان در حرکت هستند. دیروز صدای گریه ها و ضجه های کودک شیرخواری را نشنیدی؟»

اخم هایم را در هم بردم. با حالتی محزون گفتم:«بله، شنیدم. حتماً قمر بنی هاشم برای او هم می خواسته آب ببرد، ولی نشد. یعنی نگذاشتند. طفل شیرخوار با چند قطره آب هم سیراب می شود. از دیروز صدایش را نشنیده ام حتماً سیرابش کرده اند. درست است؟»

چشمان خورشید پر از اشک شد. اما گرمای وجودش نمی گذاشت اشک روی صورتش جاری شود. با بغض گفت:«بله، سیراب شد. اما نه آنطور که تو می اندیشی. با تیزی تیر سه شعبه سیراب شد. این گرگ ها حتی به او نیز رحم نکردند و سر کوچکش را بر نیزه کرده اند. آخر این کار جز معنای شقاوت و حماقت این قوم چه معنای دیگری می تواند داشته باشد؟»

فریاد زدم:«باور نمی کنم. مگر طفل شیرخوار چه گناهی مرتکب شده است؟ آیا این گرگ صفتان، همان هایی نبودند که به امام نامه نوشتند تا برای بدست گرفتن امر دنیا و آخرتشان به کوفه بیاید؟ این ها عادت دارند از مهمان اینگونه پذیرایی کنند؟»

خورشید چشمانش را فرو بست و گفت:«مهمان نوازیشان در جریان مسلم مشخص شد. از همان موقع هر کس هر رنگی بر تن داشت آن را مشخص نمود. برخی از آن هایی که نامه نوشته بودند به یاری امام شتافتند. اما اکثر مردم که دینشان با دنیایشان گره خورده بود، پشت به رهبر معنویشان کردند. البته بدتر از آن، جمعیتی بودند که مقابل او جبهه گرفتند. با تیر و کمان، خنجر و شمشیر به استقبالش رفتند و عزیزترین بندگان خدا را به شهادت رساندند.»

خورشید چشمانش را باز کرد. نگاهش را از من به سمت دیگری چرخاند. به آنجا خیره شد. بغض گلویش را گرفت. گفت:«کاش خودت می توانستی بیایی و ببینی. دیروز بعد از شهادت امام آن هایی که قرار بود از اهل بیت امام پذیرایی کنند و با کمال احترام با آن ها رفتار کنند چه بر سرشان آوردند. مثل گرگی که به جان گله بیفتد، خیمه ها و محل پناه زنان و فرزندان امام را به آتش کشیدند. همه از داخل خیمه ها بیرون دویدند و آن موقع گرفتار گرگان هار شدند. گرگانی که خودشان را مسلمان می نامیدند. نماز و قرآن می خواندند. اما بویی از اطاعت رهبر الهی نبرده بودند. در اصل دین لنگ می زدند. مطیع هوی، هوس و شهواتشان بودند.»


ادامه دارد ...

۱۵ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حسرت وصال 5

بغضم ترکید. موج برداشتم. خروشیدم. حالم دگرگون شد. با التماس گفتم:«آری حق با توست. هر چه بگویی من درک نخواهم کرد. تو تا به حال عاشق شده ای؟»

پلک های سفید گرد گرفته اش را به نشانه تأیید آرام بر هم زد. گفتم:«پس میدانی درد عشق چیست؟ من هم عاشق شده ام. عاشق قمر بنی هاشم. می خواهم از او بیشتر بدانم تا شعله های عشقم را برای همیشه روشن نگه دارم. خواهش می کنم باز هم از معشوقم برایم تعریف کن.»

اسب با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد؛ گفت:«باشد. حالا فرض کن، تشنه بودی و تشنه تر شدی. درد هم داری. اما می خواهی به امر امام و رهبرت عمل کنی، عباس چنان شوقی برای رساندن آب داشت که تشنگی و درد را از یاد برده بود. هدفش رساندن آب به خیمه ها بود. می خواست از انجام امر رهبرش سربلند بیرون رود. اصلا خودش را نمی دید. جسمش را حس نمی کرد. انگار فقط صدای العطش بچه ها را می شنید.»

اشک از گوشه چشمان اسب جاری گشت. با صدایی که لحظه به لحظه آرام تر می شد. ادامه داد:« به گمانم گرگی از بین گرگ ها به این مسأله پی برد. مشک را هدف گرفت. تمام امید عباس بر زمین جاری شد. تیر بر چشمش زدند. عمود بر فرقش کوبیدند. دوره اش کردند. آن زمان نمی دانم شاید با شرمساری برادرش را صدا زد. اما نه، او به وظیفه اش عمل کرد. ساعتی بعد از شهادت او، امام امت اسلام را بی یار و یاور وسط بیابانی بی آب و علف سر بریدند.»

صورت اسب از اشک، خیس شد. خاک را با خونش فرش کرد. ناله ای سر داد. مژه های بلند و مشکی اش را روی هم گذاشت. قفسه سینه سفیدش از حرکت ایستاد. چشمان درشتش را برای همیشه بر ظلم روزگار بست.

ماهی های صدری با شنیدن حرف های اسب، آرام و قرارشان را از دست دادند. گریستند. بر سر و صورتشان زدند و تلاش کردند خودشان را به خشکی برسانند. صبرم را از دست دادم. چنان بر خود غلتیدم که هیچ کس جرأت نزدیک شدن به من را نداشت. ماهی ها، سنگ ها و هر چه درونم بود روی هم می غلتیدند.

مشغول گریه و زاری بودیم که تاریکی همه جا را فرا گرفت. ماه نور کمرنگش را نثارمان کرد. او نیز حال خوشی نداشت. مثل زنی که دسته ای از موهای سیاهش را روی صورتش بریزد، قسمت کوچکی از صورتش پنهان بود. با حالتی گرفته رو به من شد و پرسید:«ای رود، چرا اینقدر خروشان هستی؟ چه اتفاقی افتاده است؟ دیشب از نور وجود امام امت تمام صحرا منور بود. امشب چرا تاریکی بر همه جا حکم فرما شده است؟»

در همان حال جوشش و خروش گفتم:«ای ماه،تو که آن بالا ایستاده ای و بر همه جا اشراف داری چرا از من زندانی سوال می پرسی؟ اطلاعات من همانند جایگاهم ناقص است. بیشتر اطلاعاتم از زبان دیگران است تا از دیده و شنیده خودم. بهتر نیست آنچه را تو دیده ای برایم تعریف کنی؟ شاید اطلاعات تو از من بیشتر باشد.»

ماه به تاریکی های وسط بیابان خیره شد و گفت:«دیشب اینجا خیمه هایی برافراشته بود. همین جا که الان چند خیمه سوخته و نیمه سوخته می بینم. امام و صحابه اش گاه مشغول عبادت، راز و نیاز و استغفار بودند و گاه کارهای نیمه تمامشان را انجام می دادند. خندق ها را بررسی می کردند. خارها را از اطراف خیمه ها برداشته و با آتش آن ها صحرا را روشن می گرداندند. شمشیرهایشان را برای نبردی سخت تیز می کردند؛ اما امشب همه جا سوت و کور است. جز صدای گریه های فروخورده و صدای شادی جمعیتی لایعقل چیزی به گوش نمی رسد. در این مدت که نبوده ام چه اتفاقی افتاده است؟»

نمی توانستم آرام بگیرم با همان حال بی قراری اشک ریزان جواب دادم:«تو کجا بودی زمانی که یل بنی هاشم برای بردن مشکی آب سراغم آمد؟ کجا بودی وقتی دستانش را لمس کردم، طواف دادم و صد دل عاشقش شدم؟ هنوز بوی دلنشین دستانش در مشامم می پیچد. کاش همین جا می ماند. کاش از من جدا نمی شد. اما نه، او نیز باید راه آمده را برمی گشت. باید امر امامش را به سرانجام می رساند. باید می رفت. اما کاش گرگ ها در کمینش نبودند. کاش فرصت دیداری دوباره برایم دست می داد.»


ادامه دارد ...

۱۴ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حسرت وصال 4

علم قد برافراشته درون خاک توجهم را جلب کرد. از مشک پرسیدم:«او چطور خواهد توانست بین این گرگ های هار هم علم را بلند نگه دارد و هم تو را سالم برساند؟»

مشک با صدای عجیبی خندید. مقداری از آب درون دهانش بیرون ریخت. جواب داد:«مولایم، قمر بنی هاشم را دست کم گرفته ای. او در شجاعت چنان است که احدی جرأت نزدیک شدن به اسبش را ندارد؛ چه رسد به خودش. محال است من و علم از دستش بیفتیم. محال است.»

با شنیدن نام قمر بنی هاشم و دیدن رفتارش، دلم لرزید. حسی درونم ایجاد شد که تا به آن روز در مورد احدی چنین نشده بود. من عاشق شدم؛ عاشق مردی که تمام لب تشنگان کاروان را بر خود ترجیح داد.
قمر بنی هاشم مشک سیراب را از من جدا کرد. دهانش را محکم بست. علم را از دل خاک بیرون کشید. پا در رکاب مرکب گذاشت. به سرعت نور به سمت خیمه ها تاخت و از مقابل دیدگانم محو شد. همزمان با تار شدن دیدم، صدای پرتاب تیر و برخورد شمشیر به گوشم رسید. مدتی گذشت. صدای «یا أخا أدرک أخا» شنیدم. خدا خدا می کردم اتفاق بدی نیافتاده باشد. لحظه های حساس عمرم را در بی خبری می گذراندم.
همزمان با گذر زمان، سفیدی چهره خورشید به رنگ خون درآمد. رمل ها در هوا معلق شده و آسمان را تیره و تار کردند. اسبی بی سوار، رنجور و خسته به طرفم آمد. روی پوست سفیدش جا به جا تیر یا اثر زخم شمشیر بود. خون زیادی از بدنش می رفت. دست و پایش سست شد. کنارم با صدای وحشتناکی به زمین خورد، نا نداشت. با هزار زحمت چشمان خمارش را باز کرد. از او پرسیدم:«تشنه نیستی؟»

به زحمت زبان گشود و گفت:«چگونه می توانم ابراز تشنگی کنم وقتی مولایم را با لبان تشنه شهید کردند؟ تو چطور می توانی با خیال آسوده و آرام اینجا در حرکت باشی وقتی در چند متریت اولیاء خدا را لب تشنه سر می برند؟»

درونم غوغا شد. پرسیدم:«منظورت کیست؟»

اسب سرش را رو به آسمان کرد و گفت:«دیگر کسی باقی نمانده است. نگاهی به خورشید بیانداز ببین چگونه خون می گرید. رمل ها را ببین که تاب ماندن روی زمین را ندارند و در آسمان پراکنده شده اند.»

سرش را پایین آورد و به سنگ ها اشاره کرد و گفت:«هر سنگی را بنگری خون از او جاری است.»

در حالی که به زحمت جوشش درونم را کنترل می کردم پرسیدم:« از قمر بنی هاشم خبر داری؟ از اینجا آب برداشت. آیا آن را به خیمه ها رساند؟»

اشک از چشمان درشت و مشکی اش سرازیر شد. آهی کشید و گفت:« او مثل شیری بر طاغیان تاخت. کمتر کسی جرأت داشت به تنهایی با او وارد جنگ شود. حتی زمانی که یک دستش علم و دست دیگرش مشک بود، احدی جرأت نزدیک شدن به او را نداشت. مگر این که ...»

اسب سرش را پایین انداخت. در سکوت محزونی فرو رفت. با شتاب و حالتی عصبی پرسیدم:«مگر چه؟»

اسب با آه و ناله ادامه داد:« آن ها می دانستند عباس با دیگران فرق دارد. تا دست در بدن داشته باشد، حریفش نیستند. آن ها می دانستند مشک امید عباس است و برای زمین گیر کردنش باید امیدش را ناامید کنند. فکرش را بکن. برای رساندن آب با دل و جان می جنگی؛ اگر تو عباس باشی. وقتی امامت به تو بگوید آب بیاور، وظیفه ات را آب آوردن می دانی. برای حفظ آن از همه چیزت می گذری. از دستانت، چشمت، سرت و جانت؛ اگر تو عباس باشی.»


بغضی گلوی اسب را می فشرد و دنبال راهی برای فرار می گشت. جانم داشت به لب می رسید. پرسیدم:«خوب، آخر می گویی چه شد؟»

سرش را روی خاک نمدار کنارم گذاشت. آه غمباری کشید و نفس نفس زنان گفت:«گرگ های بی رحم دستانش را از تنش جدا کردند و او از مشک همچون طفلی در آغوشش محافظت می کرد تا اینکه تیری به مشک اصابت کرد. شاید این حرف ها را خیلی راحت گفتم. آخر تو که دست نداری تا بفهمی وقتی دستی را از بدن جدا می کنند چه می شود. فرض کن تشنه باشی، خونریزی هم داشته باشی. می دانی که تشنه تر می شوی؟ آخر تو چه می فهمی. چرا می خواهی با این حالم برایت از مسائلی حرف بزنم که ذره ای از آن ها را درک نمی کنی؟ چرا بیهوده به زحمتم می اندازی؟»

ادامه دارد ...

۱۳ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حسرت وصال 3

در جواب او خروشیدم. آب بر سر ریختم. فریاد کشیدم. او پشت به من ایستاد. به پاهایش اندکی خمیدگی داد. بال های بلندش را آرام گشود. در چشم بر هم زدنی از جلو چشمانم محو شد و در تاریکی فرو رفت. سکوت مرگباری بر فضا حاکم شد. تنها صدای شیونی از دور به گوش می رسید. می خواستم زار بزنم. قطراتم را به سوی سبط پیامبر روان گردانم. اما اذن نداشتم. بدون اذن الهی هیچ کاری نمی توانستم انجام دهم. باید سر به راه می بودم و دست از پا خطا نمی کردم. از ظلم ظالمان، شقاوت ها و جهالت ها در عذاب بودم. نمی توانستم آرام گیرم.

اصلاً می شد من وجود خارجی داشته باشم و امامم تشنه سر بر بالین بگذارد؟ می شد من باشم و اهل و عیال او تشنه باشند؟ چطور می توانستم آرام بگیرم. چطور می توانستم سر در جیب خود کنم و بدون سر و صدا به راهم ادامه دهم؟ چطور می توانستم لشکریان ظلم را سیراب ببینم و امام و همراهانش را تشنه. نمی توانستم. نه، نمی توانستم.

آرام و قرار نداشتم. می خروشیدم و بر سر ظالمان فریاد می کشیدم. از طرف امام چند مرتبه، شجاع مردانی به سویم آمدند. صورت هایشان مثل قرص ماه شب چهارده می درخشید. با سیمای برافروخته شان به من خیره شدند، اما من را نمی دیدند. در دنیای ماده بودند؛ اما از ماده جدا شده و دل به هیچ چیز نداشتند. برای رسیدن به من، بزدلان را پس زدند. آب برداشتند و به طرف خیمه هایشان تاختند.

خورشید، آن روز گرفته تر از همیشه بود. جبر را از صورتش می فهمیدم. حال او از من بدتر بود. رنگ بر چهره نداشت. مثل جن زده ها چشمانش دو دو می زد. شعله های آتشینش را بی هدف به اطراف پرتاب می کرد. از شدت گرما زمین در حال بخار شدن بود. قطرات جاری درونم یکی یکی از سطحم جدا شده و در آسمان پراکنده می شدند. از اطرافم خبر چندانی نداشتم؛ اما از حال خورشید می توانستم بفهمم که اتفاق های خوشایندی در حال وقوع نیست. صدای همهمه، فریاد، ناله، گریه، ضربات شمشیرها را می شنیدم. صداها گاه اوج می گرفت و گاه برای مدت کوتاهی آرام می شد.

خورشید روبرویم قرار گرفت. لحظه به لحظه برافروخته تر می شد. چنان غمی بر چهره اش نشسته بود که جرأت نکردم حرفی بزنم. کاش آن روز از علت ناراحتیش پرسیده بودم. شاید می توانستم راهی به سوی محبوبم بگشایم. اما نه، چاره ای نداشتم. باید به وظیفه ام عمل می کردم و سر به راه، پیش می رفتم. خورشید از بالای سرم عبور کرد.

صدایی شنیدم. صدا نزدیک و نزدیک تر رسید. اسبی به تاخت مانند عقاب به سمتم آمد. عجله داشت. دل نگران بود. صدای نفس هایش لرزه بر جان سایه ها می انداخت. نزدیک من ایستاد. سوارش در چشم بر هم زدنی روی زمین قرار گرفت. به طرفم آمد. از لبان ترک خورده اش تشنگی را خواندم. چشمان پرفروغش را به من دوخت. سیمای دلربایی داشت. مجذوبش شدم. نمی دانستم کیست. گفتم شاید سبط پیامبر(ص) باشد. شاید کسی باشد که مدت هاست برای دیدنش ثانیه شماری می کنم. بر حرکاتش دقیق شدم. دستانش را داخل آب سطحم فرو برد. دستان مردانه و کارکشته¬اش را لمس کردم. مشتی آب برداشت، بالا برد. روبروی صورتش گرفت. به آب درون دستش نگاه نمی کرد، با آن حرف می زد. سنجاقک هم مجذوب چشمان مهربانش شد. در حال پرواز اندکی مقابل او ایستاد. چرخی زد. همان اطراف روی برگی به تماشا نشست.

دوست داشتم بدانم به آب درون مشتش چه می گوید. عجله داشت. آب را روی صورتم ریخت. صورتم آرام موج برداشت. حتی لبانش را با آن تر نکرد. مشکش را جلو آورد. آن را داخل قلبم فرو کرد. با تمام وجود لمسش کردم. فرصت را غنیمت شمردم. سر صحبت را با مشک باز کردم. شاید در همان چند دقیقه می توانستم نام صاحبش را دریابم.

همانطور که دور او می چرخیدم و قطرات شریانم را نثار حفره دهانش می کردم، پرسیدم:«جناب، دوست دارم اسم صاحبتان را بدانم. می شود معرفی شان کنید؟»

مشک در حالی که با عجله و قلوپ قلوپ آب سطحم را می بلعید، بریده بریده جواب داد:«چطور او را نمی شناسی؟ او فرزند اسدالله الغالب، علمدار لشگر امام حسین علیه السلام و استاد ادب است. دیدی حتی لبانش را به آب تر نکرد؟ این از ادب و متانت اوست. حتی اجازه نمی دهد بر ولی و امامش در آب خوردن سبقت بگیرد. به خود اجازه نمی دهد سیراب شود زمانی که ولی امرش تشنه در انتظار اوست.»

ادامه دارد ...

۱۲ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰