به نام او که هر چه هست از آن اوست ...

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مستأجر» ثبت شده است

مستأجر بهارخواب 2

مرد با صدای بهم خوردن در خانه به خود آمد. زن بین اشک و آه گفت: مرد، می خواهی همینطور دست روی دست بگذاریم و شاهد جان دادن بچه هایمان باشیم؟

مرد دستانش را در پشت کمر گره کرد. داخل بهارخواب مثل مرغی پر کنده این طرف و آنطرف رفت. دنبال راه چاره می گشت. هیچ راهی به ذهنش نرسید. با ناراحتی گفت: مگر صدای بهم خوردن در را نشنیدی؟صاحب خانه رفت. من از چه کسی کمک بخواهم؟

- از همسایه ها

- آنها هم حتما خواهند آمد؟! مگر اخلاق گند صاحب خانه را ندیده ای؟ اگر کسی بدون اجازه اش پا درون خانه بگذارد حسابش با کرام الکاتبین است.

 

- پس چاره چیست؟

- از درد طفلک هایمان نمی توانیم بکاهیم. برای آرام گرفتن قلب خودمان می توانیم از اینجا برویم. حداقل اینطور شاهد جان کندنشان نباشیم. صاحب خانه وقتی بفهمد آنها را برخواهد داشت و به خاک خواهد سپرد.

زن در حالی که اشک تمام پهنای صورتش را خیس کرده بود. سرش را پایین انداخت. صورت نیمه جان فرزندانش را بوسید. چند قدم می رفت، دوباره برمی گشت. می بوسید و می بوئیدشان.

مرد آنطرف بهارخواب منتظر ایستاده بود. گفت: بس کن زن، بیا برویم. نکند می خواهی شاهد جان دادنشان باشی؟

زن با نگاهی ملتمسانه گفت:بگذار تا آخرین لحظه بالای سرشان باشم. اگر شما دلش را نداری برو. ولی مجبورم نکن همراهت بیایم.

چند روزی گذشت. صاحب خانه که متوجه سوت و کوری بهارخواب شده بود، به بهانه آبیاری گلدان ها، به بهارخواب رفت.

هنگام آبیاری گلدانها بوی تعفن بدی به مشامش رسید. دور و بر بهارخواب را گشت. زیر نرده ها روی زمین چند کرم خشکیده بود.

مرد بالای سرش مابین نرده ها را نگاه کرد. یکی از بچه های مستأجرش را دید که بدنش پوسیده و کرم گرفته است. کمی بیشتر و دقیق تر نرده ها را دید زد. باز هم بوی جسد تجزیه شده می آمد. کمی آنطرف تر جسد کرم زده دیگری یافت. هر دو را با احتیاط و دستکش برداشت. کرم ها را جمع کرد. بهارخواب را شست و تمیز و مرتب چید. کودهای ارگانیکی که مستأجرش به عنوان اجاره بها گذاشته بود را برداشت و پای گلدان ها ریخت. جسد بچه ها را داخل پلاستیکی مشکی گذاشت و در سطل زباله انداخت.

زن و مرد دورادور شاهد قضایا بودند. زن از اینکه صاحب خانه بچه هایش را خاک نکرد، اخم هایش درهم رفت. با صدایی لرزان به مرد گفت: من نمی توانم دست روی دست بگذارم. باید حساب این صاحب خانه را برسم.

مرد قدری به زن نزدیک شد و گفت: زن، دست بردار. تقصیر خود ما بود. نباید بچه ها را تنها می گذاشتیم. صاحب خانه از اول گفته بود در مورد بچه مخالف است و مسئولیتی نمی پذیرد و خانه را به دو نفر کرایه می دهد. او تقصیری ندارد.

زن گره ابروهایش را بیشتر کرد و گفت: من نمی دانم. کور و کر که نبود. باید هوای همسایه را داشت یا نه؟ ما همسایه اش بودیم. نبودیم؟ تازه حداقل می توانست طفلک هایم را خاک کند. بچه های خودش هم می مردند، جسدشان را می انداخت داخل سطل زباله؟

مرد مستأصل سرش را پایین انداخت و گفت: چه بگویم؟

 

- هیچ نمی خواهد بگویی. فقط هر کاری من کردم همراهم باش و پشتیبانیم کن

 

چند روز بعد صاحب خانه دو دمپایی پلاستیکی نو خرید و داخل بهارخواب گذاشت تا هر وقت خواست به گلها آب بدهد، آنها را بپوشد. زن با مرد قرار گذاشت هر شب به بهارخواب بروند و روی کفش های صاحب خانه خرابکاری کنند. صبح کله سحر آنقدر آواز بخواند که خواب را به صاحب خانه و اهل و عیالش حرام کند. حتی به گل و گیاهان صاحب خانه رحم نکنند. 

مدتی این کار را پیشه کردند. صاحب خانه همه کارشان را تاب داشت؛ به جز از بین رفتن گلهایش را. آنها برایش حکم فرزندانش را داشتند. نمی دانست چه باید انجام دهد تا مستأجرهای قدیمش دست از آزار و اذیت بردارند.

زن صاحب خانه وارد بهارخواب شد. اطراف را پایید. با شک و تردید گفت: شاید اگر محل زندگی مطمئن تری برایشان تدارک ببینیم دست از کارشان بردارند. شاید بهتر باشد قدری وسایل داخل بهارخواب را کم کنی تا جای بیشتر و بهتری برای زندگی آنها باز شود.

 

خانم و آقای مستأجر وقتی دیدند بهارخواب جادارتر شده، گل از گلشان شکفت. دست از خرابکاری روی کفش ها، سر و صدای صبحگاهی و از بین بردن گیاهان کشیدند. برای جای نگهداری بچه های جدیدشان، قسمت مطمئن تری از بهارخواب را انتخاب کردند.

بچه ها در سلامت بزرگ شدند. صاحب خانه هرازگاهی به آنها سر می زد. اگر کوچکترین صدایی می آمد فورا به بهارخواب می رفت تا از حال خوش بچه ها خبر بگیرد. خانم و آقای مستأجر لبخند از روی لبانشان محو نمی شد.

آنها قبل از اینکه بچه ها بتوانند صدای ضمختی سر دهند آن دو را از بهارخواب بیرون بردند. کسب روزی حلال را یادشان دادند و به امان خدا سپردنشان.

صاحب خانه پرده جلو پنجره روبه خیابان را کنار زد. خانواده چهار نفره مستأجرهایش را دید که روی سیم برق نشسته اند. گاهی بال می گیرند و تمرین پرواز می کنند. لبخند روی لبانش نشست. زیر لب از خدا بابت سلامت این خانواده تشکر کرد. به بهار خواب رفت. کودهای ارگانیک اجاره بهایش را برداشت و پای گلدان ها ریخت.

 

 

۳۰ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مستأجر بهارخواب 1

تازه راه افتاده بودند. آرام و قرار نداشتند. وجودشان پر شده بود از حس کنجکاوی. می خواستند دور و بر خانه شان گشت و گذار کنند. پدر و مادرشان آن ها را تنها گذاشته و دنبال به دست آوردن روزی حلال رفته بودند.

بچه ها برای اولین دفعه راه به بیرون خانه بردند. چند قدمی از خانه دور نشده بودند که ‌پای هر دو وسط نرده های جلو راهشان گیر کرد. هنوز به حرف نیامده بودند و از ترس، صدایشان درون گلو خفه شد. هر چه تلاش کردند نتوانستند از چنگال نرده ها رها شوند.

صاحب خانه صدای تقلا کردنشان را شنید. اما فکر نمی کرد حادثه ای در حال رخ دادن باشد. گمان کرد، باد به در و دیوار خانه می خورد و صدا می کند.

پدر و مادر وقتی رسیدند، بچه ها دیگر نای حرکت نداشتند. پدر بالای سر یکی اشک می ریخت و مادر بالای سر دیگری. کاری از دستشان بر نمی آمد.

پدر یاد روزی افتاد که برای اولین بار به این خانه آمد. سرش را از بهار خواب خانه جلو آورد و به صاحب خانه گفت: آقا اگر اجازه بفرمایید می خواهم بهار خواب خانه تان را اجاره کنم؟!

صاحب خانه لبخندی زد و گفت: حالا گیرم من اجازه ندهم، شما چه می کنید؟ آنقدر گوش تان به حرف بدهکار هست که بگذارید و بروید و جای دیگری برای خودتان تشکیل زندگی مشترک بدهید.

مرد رنگ صورتش به سرخی گذاشت. سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: شاید خودتان بهتر بدانید، در این اوضاع بد اقتصادی با هزار در به دری توانستم همسرم را به خانه شما راضی کنم. بسیار بد پسند است.

صاحب خانه آه کشداری کشید و گفت: خب اجاره چه می دهید؟

مرد نگاهی به گل و گیاه های صاحب خانه انداخت و گفت: برای گیاهانتان کود ارگانیک می آورم. قبول؟

صاحب خانه نگاهی به گل ها و کاکتوس هایش انداخت و نگاهی به او. سری تکان داد و گفت: فقط انتظار نداشته باشی من بچه داری کنم. من حوصله بچه و سر و صدایشان را ندارم. بهارخوابم را به دو نفر اجاره می دهم.

مرد کمی جا به جا شد و گفت: آخر نمی شود که، ازدواج باید ثمره داشته باشد. اگر به خاطر بچه نباشد، مریض هستم بیایم جلو شما سر خم کنم که بهارخوابتان را به من اجاره بدهید؟

- من نمی دانم. خودت برایشان فکری بکن.

 باشد. می گویم صدایشان در نیاید و به محض اینکه خواستند حرف بزنند، میفرستم شان دنبال کار و زندگی. خوب است؟

 یعنی بچه هایت سر از تخم در نیاورده می فرستی شان دنبال کار؟ عجب پدر سنگدلی هستی!؟

 

شما پیشنهاد بهتری داری؟
 

خیر.

پس بگذارید ما به سبک خودمان روزگار بگذرانیم.

ادامه دارد ...

۲۸ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰