به نام او که هر چه هست از آن اوست ...

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید» ثبت شده است

او زنده است؟5

به امید خدا رفت برای چاپ

 

ادامه دارد ...

*پ.ن: هر نفسی مرگ را می چشد. سوره عنکبوت،آیه57

 

@sahel_aramesh

۱۰ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

او زنده است؟1

صداهایی ناآشنا در گوشم می پیچید:

«از اینجا برش دارید.»

«زنده است؟»

«هنوز نفس می کشد.»

«بگذاریدش داخل آمبولانس، کنار بقیه مجروح ها.»

صدای آه و ناله مجروح ها، روحم را می آزرد. می خواستم از جایم بلند شوم و هر کاری می توانم برایشان انجام دهم تا دردشان را تسکین بخشم؛ امّا نیرو و توان هیچ حرکتی نداشتم. حتی نمی توانستم چشمانم را باز کنم. زبانم، چوب خشک شده بود. نمی توانستم مثل بقیه آه و ناله راه بیاندازم. مثل قطعه سنگ سنگینی به کف آمبولانس چسبیده بودم. ناگهان آمبولانس تکان سختی خورد و صدای مهیبی بلند شد. آمبولانس ایستاد. صداها قطع شد. احساس کردم از بالای کوه بلندی به پایین پرت شدم. حس غریب رهایی داشتم.

درون تونلی تاریک و ظلمانی سردرگم بودم. می خواستم به طرف جلو حرکت کنم؛ امّا سیاهی مطلق، اجازه نمی داد قدم از قدم بردارم. گاهی نوری در حد شعله کبریت، جلو پاهایم را به اندازه حرکت یک گام روشن کرده و خاموش می شد.1

نوای دیوانه کننده ای در فضای اطرافم می چرخید. نزدیک و دور شده و مدام تکرار می کرد:«کدامین نعمت های پروردگارتان را تکذیب می کنید؟»2

دستانم را روی گوش هایم محکم فشردم. مانند دیوانه ها به هر سو گشته و گفتم:«هیچ کدام، هیچ کدام، هیچ کدام و ...»

در تاریکی مطلقی گرفتار شده بودم که نه توان برگشت به عقب داشتم، نه می توانستم جلو بروم. قدرت حرکت از پاهایم گرفته شد. به سجده افتادم. بلند بلند گریستم. در همان حال دستانم را رو به آسمان بلند کرده و با قلبی آکنده از امید در میان اشک و آه، فریاد زدم:«یا غیاث المستغیثین، یا غیاث المستغیثین، یا غیاث المستغیثین»

برای لحظه ای سکوتِ اطرافم، ترس بر جانم انداخت. می لرزیدم. سر از سجده برداشتم. نشستم. دو هیکل را مقابلم حس کردم. یکی شان گرزی آتشین در دست داشت. پوست بدنم در اثر گرمای خشک کننده اش چروکید. دیگری دفتر و قلمی را درون دستانش می فشرد. با چهره ای برافروخته و نگاهی پرسشی سر تا پایم را برانداز کرد. ناگهان نوری آهسته جلو آمد. پشت به من و رو به آن دو هیکل ایستاد. نمی دانم به آن دو چه گفت که ناپدید شدند. نور به سمتم برگشت. او را دیدم. دایی ام بود. ابروهای پهن مشکی، بینی قلمی، چشمان درشت با مردمکی مشکی میان سفیدی دلربای اطرافش، لبانی با طراوت همیشگی، صورتی کشیده با موهایی پرپشت تا روی گوش، ریش و سبیل هایی تازه جوانه زده، خودش بود؛ خود دایی ام، مثل همان روزی که سه چرخه ام را با زحمت پا می زدم و با شوق، در کوچه دنبالش می رفتم.

مادرم غم زده جلو در ایستاد. دایی با مادرم خداحافظی و دیده بوسی کرد. او از زیر قرآن درون دست بی رمق مادرم گذشت. قرآن را بوسید. حرکت کرد. از مادرم فاصله گرفت. مادرم با چادر گل گلش، لب های لرزان گوشتی قرمزش را پوشاند. اشک، روی گونه های استخوانیش روان شد. قرآن را به سینه چسباند. خم شد. ظرف آبی را از پشت در برداشت. پشت پای دایی، روی زمین ریخت.

دایی به طرفم آمد. لپ گوشتی ام را درون دستانش گرفت، آرام کشید. بوسه ای گرم بر صورتم گذاشت. کنار گوشم خداحافظی کرد و رفت. چند قدم از من دور شد، وسط کوچه به سه چرخه¬ام فشار می آوردم تا تندتر حرکت کند. دلش آرام و قرار نداشت، برگشت. پیشانی و گونه هایم را بوسید. دستی روی سرم کشید. دستش را جلو آورد و گفت:«دایی جان، قول بده مواظب مادرت باشی، مرد کوچکم.»

دست کوچکم را درون دستش فشرد. گرمای دستش و طراوت لبانش را روی پیشانی و گونه هایم هنوز حس می کنم. درون چشمانش اشک حلقه زد. ساکش را برداشت، روی دوش انداخت. لباس های خاکی اش بر وقار و افتادگی اش افزوده بود. قد رشیدش خاطره شیطنت مشترکمان را زنده می کرد؛ خاطره سوار شدن بر شانه هایش برای لمس سقف ضربی اتاق.  چند قدم رفت. به پشت سر برگشت. دستی تکان داد و مثل برق ناپدید شد.

 

1-اشاره به آیه17 سوره بقره

2-فبای الاء ربکما تکذبان

 

ادامه دارد ...

 

@sahel_aramesh

۰۲ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

گوشی همراه

گوشی همراه

گوشی همراه، درون دست یکی از نوجوان ها پرواز می کرد. بقیه پشت سرش ایستاده بودند. با سرهای بهم چسبیده، صفحه گوشی را می بلعیدند. یکی دهانش را مثل غار پر از شمش یخ باز کرد و گفت:مجید جون، این همون شاخ اینستاگرامه.

میثم چشمانش را روی صفحه چرخاند. گفت: نه بابا، یه ببره بود هی می گفت من ببرم این همونه.

مسعود صورت میثم را با دستش کنار زد. گفت: مادر من بدون این همه آرا و ویرا با صورت چروکیده اش از این خیلیم خوشگل تره. مجید دستش را بالابرد و مثل پتک توی سر مسعود کوبید. گفت: خاک تو اون سر بی مخت کنم. آدم جلو بقیه از خوشگلی و زشتی مادرش حرف میزنه؟!

علی از دور جلو آمد. مسعود اول از همه او را دید. گفت: بچه ها جوجه شیخمون اومد. میخواید عکس شاخ ببری رو نشونش بدید؟

مجید گفت: ولش کن دوست داری حالمون رو بگیره؟

میثم نیشخندی زد. گفت: چیز بدی نمی بینیم. مردم بدتر این رو می بینن. علی بیا این رو ببین.

میثم صفحه گوشی را به سمت علی گرفت. علی نگاهش را به آسفالت کف دوخت.  جلو رفت. دست گردن دوستانش انداخت گفت: کی میاد کشتی بگیریم؟

مسعود دستش را بالا آورد. علی گفت: پس تا پارک مسابقه دو میذاریم. اونجا هر کی برد اول شروع می کنه. میریم تو چمن تا موقع زمین خوردن بدنامونم آسیب نبینه. قبول؟

 هر چهار نفرشان مسابقه دو گذاشتند. علی زودتر از همه به پارک رسید، اما امتیاز زود رسیدنش را به مسعود داد. با مسعود، میثم و مجید به نوبت کشتی گرفت. پشت هر سه را به خاک مالید. پسرها خنده کنان دنبالش دویدند تا او را بگیرند و داخل حوض پارک بیاندازند. علی فرار کرد. برای لحظه ای برگشت تا پیشروی بچه ها را ببیند، پایش داخل گودالی افتاد و از صورت به زمین خورد.

سرش را بلند کرد. صدای زوزه فشنگ از کنار گوشش گذشت. به صورت خیس مسعود دست کشید. گفت: گریه می کنی مرد؟ الان دیگه بچه نیستیم و مام تو پارک نیستیم. باید قوی باشی.

مسعود گرد و خاک نشسته روی صورت علی را با دست گرفت. به صورت خودش مالید. گفت: علی تو دستم رو گرفتی و به اینجا رسوندیم. تنهام نذار.

علی از حال رفت. چند دقیقه بعد چشمهایش را باز کرد و گفت: مسعود تو هم می بینی؟ دستش را بالا آورد گفت: می بینی؟ دارن میان. چقد نورانین.

مسعود به نقطه ای که علی نشان می داد، خیره شد. اشک بین ریش هایش جا گرفت. گفت: علی جونم، کجا رو می گی؟

علی مقابلش را نشان داد. چشمانش را بست. بعد از مدتی چشمانش را باز کرد و گفت: از میثم و مجید حلالیت بخواه. اون روز می خواستم حواستون از گوشی پرت بشه. نمیدونستم پام میشکنه و همه تقصیرا میفته گردن اونا. بازم اگه بیهوش نشده بودم نمیذاشتم اونقدر سرکوفت بخورن. بهشون بگو حلالم کنن.

پای علی مثل برگهای درخت بید می لرزید. خون، خاک زیر پایش را گل کرده بود. علی شهادتین گفت و چشمانش را برای همیشه بست.

 

 

۰۳ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰