به نام او که هر چه هست از آن اوست ...

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حضرت زهرا سلام الله علیها» ثبت شده است

خشم ماه

حضرت زهرا سلام الله علیها

با لبانی خندان به خانه برگشت. همسرش به استقبالش رفت. بعد از سلام و خوش آمدگویی گفت: چیه مرد، امروز کبکت خروس می خونه؟

مرد دستی به ریش هایش کشید و گفت: بالاخره امروز موفق شدم حسابش رو کف دستش بذارم. شام چی داریم. اشتهام باز شده. الان میتونم یه شتر درسته رو بخورم.

زن بالاپوش مرد را از او گرفت. گفت: خیر باشه. تا آبی به دست و روت بزنی شامم آماده اس. همون غذای دلخواهت؛ آبگوشت تنوری.

مرد زبانش را بر لبانش کشید. به سمت حوض وسط حیاط رفت. دستش را درون آب فرو برد. چشمان خشمگین ماه را وسط آب حوض شناور دید. صورتش را برگرداند. آب را به صورت غبارگرفته اش پاشید. لکه خونی روی دستش توجه او را جلب کرد. آب حوض را بهم زد تا چشمانش به چشمان ماه گره نخورد. دستش را محکم مالید. مالید و مالید. لکه خون پاک نمی شد. خسته شد. صدای زنش از داخل اتاق به گوشش رسید: مرد، غذا یخ کرد. بسه. بلند شو بیا.

دستش را پشت سرش پنهان کرد. به طرف اتاق رفت. زن پارچه صورت خشک کن را به او داد. آن را با اکراه گرفت. زن پرسید: اون دستت چیزیش شده؟

- نه، نه، چیزی نیست. فقط یه لکه خونه که هر چی شستم نرفته.

- بیار بالا ببینم.

مرد دستش را بالا آورد. زن با دقت کف دستش را دید: اینکه پاک پاکه.

مرد با چشمانی گشاد شده دستش را بالاتر برد. به سمت آن با دست دیگرش اشاره کرد و گفت: اینه، لکه همینجاس. من دارم می بینم.

زن بی تفاوت به اصرار مرد به سمت سفره رفت: امشب یه چیزیت شده. خیالاتیم شدی. غلط نکنم همه اش مربوط میشه به همونی که حسابش رو کف دستش گذاشتی. دستات رو خشک کن بیا غذا سرد شد. بعد غذا برام تعریف کن ببینم حساب کی رو کف دستش گذاشتی؟

مرد با اکراه دستانش را خشک کرد. کنار سفره نشست. دست به سمت غذا برد. خواست لقمه ای بردارد، به جای آبگوشت داخل ظرف فقط خون بود. لقمه را کنار گذاشت. زن با اشتها نان را درون دهانش گذاشت. به چشمان دریده مرد خیره شد. به زحمت لقمه را فرو داد. پرسید: مرد، چرا نمی خوری؟ غذای مورد علاقه ات را پخته ام.

چشمان مرد پیاله خون شد. برخاست. لگدی نثار کاسه آبگوشت کرد. با عصبانیت گفت: کاسه خون جلوم گذاشتی اونوقت میگی غذای مورد علاقه ام؟

زن اشک از چشمانش فرو ریخت. گفت: بگو بدونم امشب حساب کی رو کف دستش گذاشتی؟

مرد مشتی به دیوار کوبید و گفت: دختر پیامبر.

۰۱ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خواب بانو

از خواب بیدار شد. صورتش گر گرفته بود. به طرف سهیل برگشت. دستش را بالای کتف سهیل برد. خواست او را بیدار کند؛ اما دلش نیامد. هاج و واج محو صورت آرام سهیل شد. برق نگاهش سهیل را از خواب پراند. آرام چشم باز کرد. به گونه های شبنم زده سارا دست کشید و گفت: چی شده عزیزم؟

سارا دست بزرگ سهیل را درون دستان ظریفش گرفت. فشرد. با بغض گفت: خواب بدی دیدم. می ترسم تعریفش کنم.

سهیل از زیر پتو بیرون آمد. کنار سارا نشست. صورتش را بوسید. ناگهان با ترس عقب پرید. پشت دستش را روی پیشانی سارا گذاشت. با چشمان گشاد شده گفت: عزیزم تب داری.باید بریم دکتر.

سارا دست سهیل را پایین گرفت و گفت: تب؟! کاش مرده بودم و همچین خوابی نمی دیدم.

- این چه حرفیه. مگه نشنیدی میگن خواب زن چپه. ول کن این حرفا رو. برم برات بنفشه بجوشونم بیارم. اون پارچه نخی سفیده کجاست؟ نمدارش کنم بذارم رو پاها و پیشونیت.

سارا گریه اش شدت گرفت. وسط هق هق گریه گفت: نه، هیچی نمی خوام... می خوام بمیرم.

سهیل چند قدم به طرف آشپزخانه رفت. با حرف سارا برگشت. کنارش نشست. سر سارا را روی شانه اش گذاشت. گفت: اصلا هیچ کاری نمی کنم تا نگی چه خوابی دیدی؟

- چی تعریف کنم؟ چی بگم؟ بگم خواب حضرت زهرا رو دیدم؟

- این که بد نیست. خیلیم خوبه.

- چرا بده. از روی تمام شهر پرواز کردم. به یه مسجد رسیدم. تو صحن اونجا یه خانم با چادر سفید ایستاده بود. صدایی گفت ایشون حضرت زهراست. من جلو رفتم. ایشونم جلو اومد. منو بغل کرد. صورتشو به صورتم نزدیک کرد خواست صورتمو ببوسه ولی ...

صدای هق هق سارا بلند شد. گریه اجازه نداد حرفش را تمام کند. سهیل نگران پرسید: ولی چی؟ تا اینجاش که آرزوی عالم و آدمه همچین خوابی ببینن.

سارا با گریه گفت: خانوم نبوسیدم. گفت از صورتت آتیش میاد بیرون. برا همین نمیتونم ببوسمت. ازش پرسیدم چرا؟ میدونی چی جوابمو داد؟

سهیل به گلهای قالی خیره شد. چند تار از ریش هایش را با دو انگشت کشید: جوابشون چی بود؟

سیلاب اشک به زیر چانه سارا رسید: خانم گفت چون احترام پدر و مادرتو نمی گیری. سارا آب بینی اش را بالا کشید و ادامه داد: میدونی چند وقته نرسیدم حتی زنگشون بزنم و حالشون رو بپرسم. آخرین دفعه هم که رفتم خونه شون سر وسواس مامانم باهاش بحث کردم. حالا من می مردم بهتر نبود؟!

سهیل بلند شد. سرش را بالا انداخت. نوچی گفت. به طرف آشپزخانه رفت. بلند گفت: الان خدا رو شکر کن هنوز زنده ای و میتونی جبران کنی. امروز یا فردا یه آش و کیک می پزیم می بریم خونشون و از دلشون در میاریم. شمام سعی کن حساسیتت رو بیاری پایین تا دیگه با اونا بحثت نشه.

سارا آهی کشید و زیر لب زمزمه کرد: دیشب به خواب ناز ، دیدم تو را بانو/در حالت پرواز ، دیدم تو را بانو ... چادر نماز تو ، دل می برد از من/ با بالهای باز ، دیدم تو را بانو

۱۲ دی ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰