به نام او که هر چه هست از آن اوست ...

۲۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

مدافع حقوق زنان

مهسا سلام نماز را داد. تسبیح را برداشت. خواست ذکر بگوید که با صدای زنگ شتری تلفن از جا پرید. زیر لب گفت: لا اله الا الله. باز رفتیم دو دقیقه با خدا خلوت کنیم. مگه میذارن؟!

چند قدم مانده تا تلفن، صدای زنگ قطع شد. شماره برادرش افتاده بود. گوشی را برداشت. صدای بوق ممتد درون مغزش سوت کشید. منتظر ایستاد. با ناراحتی گفت: هرچی به این خان داداش بگم قطع نکن تا من بردارم بازم کار خودش رو می کنه.

دوباره صدای زنگ در فضای کوچک اتاق پیچید. این دفعه با صدایی آهنگین می نواخت. مهسا گوشی را کنار گوشش گذاشت. خان داداش، بعد از سلام و احوالپرسی گفت: آبجی، در رو برام باز نمی کنی؟

مهسا چشمانش گرد شد. با تعجب پرسید: مگه پشت دری؟!

میثم با خنده گفت: آره آبجی جونم. نترس. تنهام. مسافر داشتم، گفتم حالا که اومدم تا اینجا یه سرم به شما بزنم. راستی نمی خواید گوشیتون رو عوض کنید؟

مهسا چادر سفیدش را روی سر جا به جا کرد. با ناز گفت: نوچ. گوشیمون چیزیش نیست. فقط منشی تلفنیش وقتی تلفن رو برمیداره، نمیتونه حرف بزنه. (صدای خنده مهسا بلند شد.)حالا اگه نخوام در رو باز کنم چه می کنی؟ میدونی که برا مهمون ناخونده چی میگن؟1

-اگه نخوای، مستقیم میرم خونمون. گفتم سلامی کرده باشم و یادی از آبجی کوچیکه. ببینمش که دلم براش یه ذره شده.

پشیمانی درون قلب مهسا نشست. با خود گفت: اینطوری احترا م برادر بزرگت رو می گیری. دست مریزاد.2 با صدایی آهسته جواب داد: فدای محبتت. الان در رو باز می کنم.

مهسا کلید آیفون را فشرد. در ورودی ساختمان باز شد. میثم، سه طبقه باید بالا می رفت تا به خانه مهسا برسد. مهسا تند تند لباسها و وسایل افتاده روی زمین را بغل زد. همه را درون اتاق خواب روی تختخواب ریخت. زنگ در به صدا درآمد. مهسا در را گشود. کنار ایستاد و گفت: بفرمایید. صفا آوردین.

میثم و مهسا از هر دری سخن گفتند. میثم، پرتقال پوست می کند. گوشی همراهش زنگ خورد. ابروهای میثم درهم رفت. گفت: شستن نداره. همشون تمییزن.  بدون اینکه حرفی بزند، تماس را قطع کرد. پرتقال را برداشت. مشغول پوست کندن شد. مهسا با کنجکاوی پرسید: چی شستن نداره؟ میثم با تمسخر گفت: زنم می خواد فرش بشوره. می خواد برم کمکش.

مهسا برای لحظه ای به میثم خیره شد. مثل برق از جا پرید. به طرف آشپزخانه رفت. نایلونی آورد. میوه های میثم را داخل آن ریخت: سلام منم به خانمت برسون. همین حالا زنگش بزن، بگو داری میری کمکش.

میثم با چشمان گشاد شده گفت: شما که زیاد از خانمم خوشت نمی اومد. چی شده مدافع حقوق زنان شدی؟!

مهسا پشت ابرو نازک کرد. شانه بالا انداخت. گفت: بله، حق با شماس. چون یه لحظه خودم رو گذاشتم جا خانمت.3

 

1-خداوند متعال در آیه 28 سوره نور می فرماید : « فَإِنْ لَمْ تَجِدُوا فیها أَحَداً فَلا تَدْخُلُوها حَتَّی یُؤْذَنَ لَکُمْ وَ إِنْ قیلَ لَکُمُ ارْجِعُوا فَارْجِعُوا هُوَ أَزْکی لَکُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ عَلیمٌ»ترجمه : پس اگر کسی را در آنجا نیافتید، وارد نشوید تا زمانی که به شما اجازه داده شود و اگر به شما گفته شد که باز گردید، بازگشته و وارد نشوید، که این برای شما پاکیزه تر است و خداوند به آنچه انجام می دهید داناست .

2- رسول خدا فرموده‌اند:حق برادر بزرگتر بر برادران و خواهران کوچک‌تر مانند حـق پدر بر فرزند است، چنانکه حق خواهر بزرگ‌تر بر خواهران و برادران کوچک‌تر مانند حق مادر بر فرزند می‌باشد.

ملا محمدمهدی نراقی ، علم اخلاق اسلامى (ترجمه جامع السعادات)، ترجمه سیدجلال الدین مجتبوی، ج2، ص275

3- "یَا بُنَیَّ اجْعَلْ نَفْسَکَ مِیزَاناً فِیمَا بَیْنَکَ وَ بَیْنَ غَیْرِکَ فَأَحْبِبْ لِغَیْرِکَ مَا تُحِبُّ لِنَفْسِکَ وَ اکْرَهْ لَهُ مَا تَکْرَهُ لَهَا"
'اى فرزند عزیز، نفس خویش را میزانى بین خود و بین دیگران قرار ده، پس از براى دیگران دوست بدار آنچه را که براى خودت دوست میدارى، و خوش ندار براى دیگران آنچه را براى خودت خوش ندارى'.

نهج البلاغه، نامه31

@sahel_aramesh

۱۶ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

پدر زهرا

سارا کنار زهرا ایستاد. دستش را دور گردنش انداخت. آهسته کنار گوشش گفت: فردا خونه ما دعوتید. میای دیگه؟ زهرا کمی خودش را عقب کشید. چشم در چشم سارا شد. گفت: به چه مناسبت؟

سارا لبخندی زد. گفت: فردا تولد آبجی کوچیکه اس. مامانمم کشته مرده شه. برا همین قول یه جشن حسابی بهش داده. به منم گفته به دوستات بگو بیان. خونه شلوغ تر باشه بچه ام بیشتر ذوق می کنه.

زهرا روی جدول کنار باغچه حیاط مدرسه نشست. گفت: کی تا حالا دیدی بچه با دیدن چارتا غریبه ذوق کنه؟

سارا مانتوش را بالا زد و روی زمین ولو شد. دستان زهرا را درون دستانش گرفت. گفت: اولا که سمانه دیگه بچه نیست. هفت سالشه. دوما چند دفعه دیدیش اونم ازت خوشش اومده. خودشم می گفت ازت دعوت کنم.

-باشه باید از بابام اجازه بگیرم. اگه اجازه دادن میام.

-إن شاءالله که اجازه میدن.


روز بعد همه را مجبور به شرکت در کلاس جبرانی ریاضی کردند. التماس های سارا برای زودتر برگشتن به خانه فایده نداشت. بعد از کلاس، زهرا و فاطمه همراه سارا به سمت خانه شان حرکت کردند. فاطمه روبه سارا کرد و گفت: جشن تولدتون خودمونیه دیگه؟

-آره بابا. فقط یه چندتا زنای همسایه رو هم مامانم دعوت کرده.

زهرا چادرش را جمع کرد. سرش را پایین انداخت و تغییر مسیر داد. فاطمه و سارا به سمتش برگشتند: سارا داد زد: کجا میری؟ خونه ما اون وری نیست که.

زهرا سرش را برگرداند و گفت: آخه نگفته بودی همسایه هاتونم هستن. سارا به سمت او دوید. دستش را گرفت و گفت: مرد که دعوت نکردیم. همه زن هستن. بیا بریم تو که خجالتی نبودی؟!

-آره خجالتی نبودم. ولی ...

- ولی نداره. بیا بریم.


هر سه به خانه رسیدند. سارا کلید انداخت. در را باز کرد. هر سه وارد شدند. صدای ساز و آواز از داخل اتاق به بیرون درز کرده بود. زهرا، گوشه چادر فاطمه را کشید. گفت: من از دلینگ و دولونگ بدم میاد. بیا بریم.

سارا دست هر دو را گرفت و به داخل کشاند. وقتی پایشان به داخل اتاق رسید، هر سه خشکشان زد. عده ای زن و مرد غریبه وسط اتاق درهم می لولیدند. زهرا به سرعت خودش را از در بیرون انداخت. خواست از در حیاط بیرون برود، اما در قفل بود. مادر سارا از پشت سر گفت: عزیزم کجا؟ مگه من بذارم مهمونم غذا و شربت نخورده از خونه بیرون بره؟

زهرا با حال زاری گفت: تو رو خدا، من غذا نمی خوام. روی پله های سرسرا نشست. چادرش را توی صورتش کشید. موبایلش را آرام از کیفش درآورد. زیر چادر به پدرش پیام داد: بابایی من تو خونه سارا گیرافتادم. اینجا مجلس مختلطه بیا نجاتم بده.

مادر سارا آنها را به اتاقی برد و گفت: دخترا اینجا می تونید لباساتون رو عوض کنید. زهرا زیر لب ذکر گفت و از خدا کمک خواست. روی صندلی گوشه اتاق نشست. اشک روی گونه هایش جریان داشت. ناگهان با صدای زنگ در از جا پرید. پلیس از سر و کول خانه بالا می رفت. خانه محاصره شد. همه دستگیر شدند. پدر زهرا بین شلوغی ها دنبال او می گشت. زهرا با دیدن صورت پر از استرس پدرش قند توی دلش آب شد.

۱۹ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خشم ماه

حضرت زهرا سلام الله علیها

با لبانی خندان به خانه برگشت. همسرش به استقبالش رفت. بعد از سلام و خوش آمدگویی گفت: چیه مرد، امروز کبکت خروس می خونه؟

مرد دستی به ریش هایش کشید و گفت: بالاخره امروز موفق شدم حسابش رو کف دستش بذارم. شام چی داریم. اشتهام باز شده. الان میتونم یه شتر درسته رو بخورم.

زن بالاپوش مرد را از او گرفت. گفت: خیر باشه. تا آبی به دست و روت بزنی شامم آماده اس. همون غذای دلخواهت؛ آبگوشت تنوری.

مرد زبانش را بر لبانش کشید. به سمت حوض وسط حیاط رفت. دستش را درون آب فرو برد. چشمان خشمگین ماه را وسط آب حوض شناور دید. صورتش را برگرداند. آب را به صورت غبارگرفته اش پاشید. لکه خونی روی دستش توجه او را جلب کرد. آب حوض را بهم زد تا چشمانش به چشمان ماه گره نخورد. دستش را محکم مالید. مالید و مالید. لکه خون پاک نمی شد. خسته شد. صدای زنش از داخل اتاق به گوشش رسید: مرد، غذا یخ کرد. بسه. بلند شو بیا.

دستش را پشت سرش پنهان کرد. به طرف اتاق رفت. زن پارچه صورت خشک کن را به او داد. آن را با اکراه گرفت. زن پرسید: اون دستت چیزیش شده؟

- نه، نه، چیزی نیست. فقط یه لکه خونه که هر چی شستم نرفته.

- بیار بالا ببینم.

مرد دستش را بالا آورد. زن با دقت کف دستش را دید: اینکه پاک پاکه.

مرد با چشمانی گشاد شده دستش را بالاتر برد. به سمت آن با دست دیگرش اشاره کرد و گفت: اینه، لکه همینجاس. من دارم می بینم.

زن بی تفاوت به اصرار مرد به سمت سفره رفت: امشب یه چیزیت شده. خیالاتیم شدی. غلط نکنم همه اش مربوط میشه به همونی که حسابش رو کف دستش گذاشتی. دستات رو خشک کن بیا غذا سرد شد. بعد غذا برام تعریف کن ببینم حساب کی رو کف دستش گذاشتی؟

مرد با اکراه دستانش را خشک کرد. کنار سفره نشست. دست به سمت غذا برد. خواست لقمه ای بردارد، به جای آبگوشت داخل ظرف فقط خون بود. لقمه را کنار گذاشت. زن با اشتها نان را درون دهانش گذاشت. به چشمان دریده مرد خیره شد. به زحمت لقمه را فرو داد. پرسید: مرد، چرا نمی خوری؟ غذای مورد علاقه ات را پخته ام.

چشمان مرد پیاله خون شد. برخاست. لگدی نثار کاسه آبگوشت کرد. با عصبانیت گفت: کاسه خون جلوم گذاشتی اونوقت میگی غذای مورد علاقه ام؟

زن اشک از چشمانش فرو ریخت. گفت: بگو بدونم امشب حساب کی رو کف دستش گذاشتی؟

مرد مشتی به دیوار کوبید و گفت: دختر پیامبر.

۰۱ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

جان پدر کجاستی

جلو آینه ایستاد. بالای روسری اش را صاف کرد. دستی به صورتش کشید. چشمش به قوطی کرم مقابل آینه افتاد. در قوطی بسته بود. این دفعه با تردید بیشتر صورتش را لمس کرد. با صدای پدر به سمت او برگشت: «جان پدر دیرت نشه؟»

مادر در حالی که دستانش را روی هم می کشید، جلو آمد. صورت او را نوازش کرد و پرسید: «کرم زدی؟»

- نه مادر جان، می بینی امروز چه خوشگل شدم؟

- کلاسای امروزت واجبه؟ میشه امروز نری؟

چشمان خمار و بادامی اش را درشت کرد و گفت: «آخه مادر جان کلاس کلاسه دیگه. واجب و مستحب نداره. باید برم وگرنه از بقیه عقب می مونم.»

مادر مِن مِن کنان گفت: «آخه دیشب خواب بد دیدم. نگرانم. خاطره کشتار چند وقت پیش بچه مدرسه ای ها از دیشب سوهان روحم شده.»

پدر در را باز کرد و گفت:«خانوم جان بد به دلت راه نده، به خاطر راحتی خیال شما امروز منم باهاش میرم.»

فضه خنده کنان گفت: «مادر جان بیخود نگرانی، دانشگاه ما از اینجا هم امن تره هیچ تروریستی نمی تونه واردش بشه. از پنج درش حفاظت میشه.» کیف سیاهش را روی کتف انداخت. گوشی همراهش را درون کیف گذاشت. یک دفعه دیگر چهره اش را درون آینه دید زد. لبخند روی لبانش نشست. همراه پدر از خانه بیرون رفت. خنکای نسیم پاییزی روی گونه هایش رنگ قرمز پاشید. چشمان مادر ملتمسانه از پشت در او را بدرقه کرد.

از ابتدای ساعت کلاس استاد از حقوق بشر حرف می زد. فاطمه از پنجره بیرون را پایید. سه نفر با لباس نظامی وارد دانشگاه شدند. گوشه آستین مانتو فضه را کشید. لبخند زنان و آهسته گفت: «فضه، فضه، ببین از طرف سازمان حقوق بشر برا حفاظتمون نیرو فرستادن.» فضه تمام حواسش به حرف های استاد بود. زیر لب کلمات را جویید:«بی مزه.» فاطمه کمی به فضه نزدیک تر شد و گفت:«به خدا راست می گم. تازه انگار فهمیدن ما داریم دربارشون حرف میزنیم دارن مستقیم به طرف دانشکده ما میان.» فضه با بی حوصلگی گفت:«مگه میذاری دو کلمه حرف استاد رو بفهمیم. ببینیم این سازمان ملل برا اجرای حقوق بشر چه می کنه؟!»

فاطمه خواست زبان بچرخاند و جواب فضه را بدهد که درِ کلاس با صدای مهیبی روی پاشنه چرخید و به دیوار اصابت کرد. فضه هنوز به حقوق بشر فکر می کرد که گلوله ای سینه اش را شکافت. رگبار گلوله جسم بی دفاع شان را نشانه رفت. استاد، فاطمه، فضه، محمد، غلام و ... مثل برگهای پاییزی از روی صندلی بر زمین ریختند. اصابت گلوله دیوارهای کلاس را جا به جا سوراخ کرد. نظامیان وقتی از گرفتن جان همه افراد کلاس مطمئن شدند به طبقه بالایی رفتند و صدای گلوله این دفعه از آنجا در فضا پیچید.

صدای گوشی همراه فضه در پس فریادهای گلوله گم شد. کلاس به حمام خون تبدیل شده بود. وقتی تفنگ ها با کمک نیروهای امنیتی آرام گرفتند. دست یکی از مسئولان دانشگاه به سمت گوشی همراه بیرون پریده از کیف فضه دوید. قرمزی خون فضه، گوشی همراهش را رنگ کرده بود. صد و چهل و دو تماس بی پاسخ نشان از دل بی قراری داشت که آرام جانش پر کشیده بود. با خواندن پیام روی صفحه گوشی فضه، اشک از چشمان حاضران جاری شد: «جان پدر کجاستی؟»

۲۰ آبان ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

سلام خانوم خوشگله

نزدیک ظهر بود. دیرتر همیشه از مدرسه برمی گشت. خستگی بر چهره اش نشسته بود. از میدانگاه گذشت. داخل کوچه ها پرنده پر نمی زد. با ترس اطراف را می پایید. از پیچ کوچه پیرزنی بیرون آمد. سر را به سمت او چرخاند تا سلام کند، پیرزن با صورتی گشاده ‌پیش دستی کرد و لبخندزنان گفت: سلام خانوم خوشگله.

خواست جواب بدهد که پایش داخل چاله ای افتاد و محکم به زمین خورد. پیرزن لنگ لنگان جلو رفت. دست دختر را گرفت و او را به زحمت از روی زمین بلند کرد. اشک روی گونه های گرد گرفته دختر جاده کشید. پیرزن خاک های لباس او را با دستان چروکش تکاند و با صدایی لرزان گفت: خدا رحمت کرد. جاییت که درد نمی کنه ننه؟

دختر ، سر بالا انداخت. پیرزن نگاهی به آسمان برد و گفت: الحمدلله چیزیت نشده فقط یه کم سر زانوی شلوار مدرسه ات سوراخ شده.

دختر گریه کنان به خانه رفت. مادر با دیدن سر و وضع خاکی و شلوار پاره او دو دستی بر صورتش زد و گفت: خدا مرگم بده ، چی شده؟

دختر با پشت آستین اشک هایش را پاک کرد ، بغضش را فرو داد و با شیرین زبانی جواب داد: خدا دشمناتونو مرگ بده. رفتم به یه پیرزنه سلام کنم پام رفت تو چاله و افتادم. دختر متفکرانه خنده ای کرد و گفت: دیدی مامان چی شد؟ آخرشم یادم رفت سلام کنم.

مادر زیر شلواری تمیزی را جلو او گرفت و گفت: وا ، پس چه کردی؟ سلامتو خوردی یا انداختی تو چاله؟

دختر در حال ریسه رفتن جواب داد: آخه پیرزنه پیش دستی کرد، سلام منم فکر کنم افتاد تو چاله و گم شد.

مادر دستی روی سر او کشید و گفت: ای بلا خورده، این زبونو نمی داشتی چه می کردی؟! مادر متفکرانه صلواتی فرستاد و گفت: پیامبرمونم همینطوری بود. قبل از بچه ها به اونا سلام می کرد.

۱۸ آبان ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

جامانده

سر را روی مهر تربت گذاشت. غم های عالم روی دلش سنگینی کرد. با هر تپش قلبش نام حسین درون رگ هایش جاری شد. زیر لب نجوا کرد: آقا جان چرا امسال از زیارت تان محروم شدیم؟

 آسمان ابری چشمانش باریدن گرفت. از میان ابرها گذشت. آرام از روی مهر سر برداشت. از میان پرچم های مشکی پیش رویش روزنی از نور بر صورت خیسش تابید. همه جا در هاله ای از مه فرو رفته بود.

دو زانو نشست. دست به سینه گذاشت. گنبد را در میان مه واضح تر از همیشه مقابل چشمان تارش دید. سرش را پایین انداخت. این دفعه از دور و با پاهای تاول زده دلش از داغی هجران با صدای لرزان و مکرر گفت: السلام علیک یا ابا عبد الله الحسین

۰۸ آبان ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

قلب سفید چسب زخم

صدای غژّ زیپ بلند شد. دستی با شتاب به طرفشان دوید. نوری از بیرون روی صورتشان پاشید و از بین تاریکی کیف ، نرگس یکی از آنها را برداشت. گفت: «می برمت تا رو زخم انگشت دالیه بشینی.»

نور ، چشمان چسب را آزرد. دل توی دلش نبود. جز تاریکی چیزی نمی دید. چشمانش را بست. بوی خاص پتوهای سربازی مشامش را پر کرد. بینی اش خارش گرفت. عطسه به جانش افتاد. با چند بار باز و بسته کردن چشمانش توانست اطرافش را ببیند. با چشمانی نگران اطراف را پایید. ساک های کولی و پتوهای چیده دور تا دور چادر را دید. چند خانم سمت راست چادر سرهایشان را درهم برده بودند. چسب گمان کرد خانم ها درباره او حرف می زنند. قلبش داشت از جا کنده می شد. نمی دانست دالیه کیست و کدام یک از آنهاست. چشم چرخاند و در گوشه دیگری خانمی را درازکش دید. دختری بلندبالا و لاغر با بلوز و شلوار مشکی، وسط چادر نشسته بود. دستان ظریف او مثل دست پیرزنی می لرزید. چسب زخم با دیدن خون روی جارو ، چشمانش را محکم بست.

نرگس بی توجه به بقیه مقابل دالیه روی موکت خاکی کف چادر نشست. چسب زخم به صورت رنگ پریده دالیه خیره شد. دالیه، انگشتش را با دست دیگر محکم گرفته بود. دلشوره تمام وجود چسب را گرفت. دالیه را نمی شناخت. لرز بر تن نازکش نشست. نرگس او را دو دستی مقابل دالیه گرفت. لبخند روی لبان ظریف دالیه نشست.

موج نگرانی صورت چسب را پوشاند. مثل کرم ابریشم، محکم به پیله اش چسبید. دالیه نتوانست کاغذ چسب را باز کند. چشم چسب، التماس کنان به دوست نرگس افتاد که کولی به دست از چادر بیرون رفت. می خواست فریاد بزند تا او را با خود ببرد. نمی خواست زخم کسی را ببندد که نمی شناسد. نرگس با لبخند چسب را گرفت. آن را اندکی به دهانش نزدیک کرد و آهسته گفت: «نترس ، دالیه از خودمونه. غریبه نیست.»    

چسب ، نفس راحتی کشید. خوشحال و خندان پیله اش را رها کرد. نرگس کاغذ را شکافت. بال های چسب را گشود و آن را روی زخم دالیه نشاند. چسب ، گرمای قلب سفیدش را نثار انگشت دالیه کرد. نرگس ، برق محبت را درون چشمان دالیه دید. دالیه روی چسب ، دست کشید و به جارو کشیدن استراحتگاه زائران حسینی ادامه داد.

۲۶ مهر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

جادوی مدیر

در گاراژی شرکت با صدای غژّی باز شد. مدیر ، ماشین شاسی بلند سیاهش را با شتاب پارک کرد و با توپی پر وارد سالن شد. مقابل دار دستگاه قالی بافی ایستاد. چشمانش دو دو زنان دنبال بهانه می گشت. سر نخ های رهای روی دار نگاهش را به خود جلب کرد. ناگهان مثل انبار باروت آتش گرفت. با حرکت دست به بافنده فهماند ، دستگاه را خاموش کند. به نخ های رها اشاره کرد: مگه کوری ، نمی بینی فرش رو داری خراب می کنی؟

بافنده به نخ های رهای روی دار خیره شد، یاد روز اتمام نخ و سفارش مدیر افتاد. سهراب بعد از دیدن نخ های درجه سه به دفتر مدیر رفت و مقابل او ایستاد و گفت: تا امروز با نخ درجه یک می بافتیم ، کارمونم درجه یک بود. با این نخ جدید قراره چه کاری تحویلتون بدیم؟

گوشه لب مدیر به لبخند کنار رفت و جواب داد: همون درجه یک با همون متراژ بافت روزانه قبل.

چشمان درشت سهراب مثل گلوله ای به سمت مدیر پرتاب شد: این غیر ممکنه. اگه شما جادویی بلدی به منم یاد بده.

لبخند مدیر تمام اجزای صورت همیشه عبوسش را درگیر کرد: حساسیت دستگاه رو کم کنید تا بخاطر کیفیت پایین نخ مجبور نشید مدام دستگاه رو خاموش کنید. هر جای فرشم مشکل داشت، رفوگر درستش می کنه.

نگرانی بر چهره سهراب چنگ انداخت: این دیگه کار درجه یک نمیشه.

مدیر با عصبانیت همیشگی اش بلند داد زد: تو کارت به این کارا نباشه. حالام برو سر کارت.

صدای مدیر داخل سالن پیچید: از مشهد سفارش داشتم. امروز برگردونده. گفته درجه یک نیست. پونصد تومن ضرر کرایه رو تو باید بدی.

سهراب از روی دستگاه پایین آمد. به طرف رختکن رفت و گفت: از روزی که نخ جدید آوردی بهت شک کردم. حالا به یقین رسیدم راه من و شما از هم جداست.

مدیر بقیه کارگرها را از مقابل چشم گذراند. با گام های بلند به طرف سهراب رفت. کتف او را گرفت و گفت: کجا؟ برو سر کارت.

سهراب دست ضمختش را محکم روی دست او کوبید و گفت: از بچگی بهم یاد دادن زیر بار زور نرم. برا آدم حروم خورم کار نکنم. محتاج یه لقمه نونم نیستم. خدا روزیمو هرجا باشم می رسونه.

۲۲ مهر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تو بهشت ظرف و لباسا رو کی می شوره؟

ظرف ها را شست. در حال آبکشی آخرین بشقاب پرسید: آقا ، تو بهشت، ظرف و لباسا رو کی می شوره؟

آقا از داخل اتاق بلند گفت: حوریه ها.

زن ، بشقاب را روی آب چکان قرار داد. خندید و گفت: اونا برا قِر دادن آفریده شدن.

سپس قدری فکر کرد. غذای روی گاز را هم زد. آتش چشمش را گرفت و گفت: آها فهمیدم، جهنمیا ظرف و لباسا رو می شورن تا پدرشون درآد.

مرد به آشپزخانه رفت. لبخند زنان دست زن را گرفت ، بوسید و گفت: خانوم شما برو استراحت کن بقیه کارا با من.

۲۱ مهر ۹۹ ، ۱۷:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حبیبی

داخل یکی از غرفه های دور حرم، جایی برای نشستن پیدا کردم. بالا را نگریستم، گنبد امام حسین علیه السلام از ما بین سازه ها به چشمم راه یافت. با آقا حرف می زدم و جمعیت روان به طرف حرم را زیر نظر داشتم. پنکه ها همراه آب افشانی، زائران را خنک می کردند. ازدحام جمعیت اطراف حرم بسیار زیاد بود. هر چند دقیقه یک نفر را با برانکارد از جلومان به غرفه پرستاری می بردند. به سختی جایی برای نشستن پیدا می شد. از پایین سکوی غرفه، خانمی دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: خانم جون، از خادم اینجا اجازه گرفتم یه کم از مهر شکسته های تو جامهریو بهم بده؟

دست بردم داخل جا مهری و دنبال مهرهای شکسته تربت گشتم. چند قطعه مهر خرد شده یافتم و به او دادم. گلویم قدری درد داشت. شب قبل جای مناسبی برای خواب پیدا نکرده بودیم و به گمانم سرما خورده بودم. انگشت گرد گرفته ام را به نیت شفا مکیدم. چند دقیقه بیشتر نگذشت که درد گلویم ساکت شد.

خانمی از پله های غرفه بالا آمد. هاج و واج ایستاده بود و با چشمان درشتش، ملتمسانه دنبال مکان کوچکی برای نشستن می گشت. پاهایم را درون شکمم جمع کردم و پهلویم را به دیواره جامهری چسباندم. قدری جا باز شد. زن به زحمت نشست و با چهره ای گشاده گفت: حبیبی

نمی دانستم چه جوابی باید بدهم. لبخند روی لبانم نشست. کلمه حبیبی بر عمق جانم جای گرفت. دوست داشتم بلند شوم تا او راحت بنشیند. در این لحظه یاد این آیه افتادم:«یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا إِذا قیلَ لَکُمْ تَفَسَّحُوا فِی الْمَجالِسِ فَافْسَحُوا یَفْسَحِ اللَّهُ لَکُمْ... ؛ ای مؤمنان! هنگامی که گویند: در مجالس [ برای نشستن دیگر برادرانتان ] جا باز کنید ، پس جا باز کنید ، تا خدا برای شما [ در بهشت ] جا باز کند » مجادله/11

۰۹ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰