خورشید به وسط آسمان رسید، مثل گلوله آتش می سوخت. خروشید و گفت:«نیمه دیگر زمین را از تاریکی بیرون آورده و از تشکیل حکومت اسلامی و برقراری عدالت علوی به دست سبط پیامبر سرخوش بودم. غافل از آنکه خیلی از مردها در تاریکی و ظلمت رنگ می بازند. خوشحالیم ثبات نداشت. وقتی برگشتم، مسلم را دست بسته بالای دارالاماره دیدم. با چشمانم دیدم او را در نهایت مظلومیت گردن زدند و بدنش را از پشت بام دارالعماره به زیر افکندند. کوفیان ساکت بودند. می دیدند؛ اما نمی فهمیدند.»

ماهی بزرگی جلو آمد. دهان ضخیم و کوچکش را از آب بیرون آورد و با صدایی گرفته پرسید:«کی امام از این اتفاق خبردار شد؟»

خورشید آهی کشید و گفت:«امام از مکه چند منزلی دور شده بود. او خود را به مشیت و خواست الهی سپرد و راهی کوفه شد. وقتی همراهان امام از ماجرای مسلم مطلع شدند و عاقبت همراهی امام را چنین دیدند، بعضیشان همانجا راهشان را از امام جدا کردند.»

سنجاقک روی برگ تکانی خورد. سرش را بالا گرفت به چشمان خورشید خیره شد و پرسید:«امام الان کجاست؟ یعنی دیدارش قسمت ما خواهد شد؟»

خورشید آرام سری تکان داد. زیر لب آهسته گفت:«ایشان الان به نزدیکی اینجا رسیده است. نمی دانم. دل نگرانم از لشکریانی که عبیدالله تدارک دیده و به این سمت در حرکتند. تشکیل حکومت اسلامی را بر باد رفته می بینم. نادانی و دنیاطلبی مردم کار دستشان داد. کاری که دنیا و آخرتشان را بر باد خواهد داد.»

خورشید به نزدیکی مغرب رسید. ماهی ها غم زده به زیر جلبک ها و خزه های کفم پناه بردند. سنجاقک جای مناسبی پیدا کرد. با چهره ای گرفته به خواب رفت.

از ماه، باریکه کوچکی بیش نمایان نبود. در آن تاریکی، چند سوار نزدیکم آمدند. پیاده شدند. بدون اینکه حرفی بزنند و سکوت را بشکنند، مشک هایشان را از آب پر کردند. چهره هایشان برایم ناشناس بود. اسب ها لب هایشان را بر سطحم مماس کردند. آب نوشیدند. می خواستم اسم سوارهایشان را از آن ها بپرسم. اما فکرهای مختلفی که درون ذهنم رژه می رفت، مانع شد. اسب ها سیراب شدند. عقب ایستادند. غریبه ها بر آنها سوار شدند. در تاریکی شب و میان نخل ها محو گشتند.

خورشید روز به روز مثل شخصی تب دار، برافروخته تر و عصبی تر می شد. دیگر جرأت نکردم با او هم کلام شوم. حتی می ترسیدم مقابل او از دیگران سؤال بپرسم. اما نمی توانستم ساکت و آرام، در بی خبری به سر ببرم. به فکر راه چاره بودم که اواسط شب صدای گریه ای توجهم را جلب کرد. از صدای گریه ها، ضجه ها و شیون هایش دلم آب شد.

مدتی گذشت. صدا خاموش شد. از بالای نخل ها و از بین تاریکی، دو مروارید براق به طرفم آمد. روی سنگی بالای سرم ایستاد. نور کم رنگ ماه صورت گردش را روشن کرد. سرش را جلو آورد. با ابروهای کلفت و درهمش به من خیره شد و گفت:«ای رود چطور می توانی در مسیر همیشگی ات روان باشی؟ چطور می توانی نسبت به اتفاق هایی که اطرافت می افتد بی تفاوت باشی؟»

اشکی از گوشه چشم های گردش فرود آمد. گرمایش را روی بدن سردم حس کردم. نتوانستم ساکت بمانم. گفتم:«چه شده که اینگونه گریانی؟ چرا من را چنین مؤاخذه می کنی؟»

پاهای بلند و خاکستریش را خم کرد. جلوتر آمد. به قدری که پرهای خاکستری و قهوه ای روی سینه اش را دیدم. نوک کوچک زردش را چند دفعه از شدت ناراحتی باز و بسته کرد. حرفش را قورت داد. نگفت. سرش را مثل کسی که دچار گیجی شده باشد به اطراف چرخاند. خط سیاه دور چشمش درشت شد و مرواریدهای چشمش ریز. با عصبانیت گفت:«مؤاخذه نکنم؟! وقتی سبط پیامبر و اهل بیتش تشنه هستند و تو بی تفاوت، سر به راه خود داری.»

بغض راه نفسم را گرفت. پرسیدم:«مگر چه اتفاقی افتاده است؟»

سرش را به طرف نخلستان چرخاند. شاخ های روی سرش مانند خطی در افقِ دیدم قرار گرفت. یکی از بال هایش را رو به آن سو گشود. با بلندترین پر قهوه ایش میان نخل ها و انتهای آنجا را نشان داد و گفت:«نخلستان را که می بینی؟ ما بین این نخل ها لشکریان عبیدالله بن زیاد کمین گرفته اند. پشت اینجا صحنه نبرد است. تقابل مردانگی و ناجوانمردی است. آن ها آب را بر نور چشم فاطمه بسته اند. اجازه استفاده از آب گوارایت را به آن ها نمی دهند. اگر بخواهند به تو برسند باید از موانع بسیاری عبور کنند تا به جرعه ای یا قطره ای آب دست یابند. حالا علت ناراحتیم را دریافتی؟»

ادامه دارد ...