پیرزن وسط کوچه ایستاد. ابروهای کم پشت و رنگ پریده اش را در هم برد. سرش را به سمت زمین خم کرد. دست چروکیده اش را به دیوار خانه همسایه گرفت. لرزان و آهسته، پایش را بالا آورد. کف کفشش را دید زد. عینک ته استکانیش را کمی جلو عقب برد. انجیر، درست وسط کف کفشش چسبیده بود. چند بار کفشش را به زمین کشید. صدای ایش کشیده ای از حنجره اش بیرون پرید. چادر مشکی را به کمر زد. با مشت به سینه اش کوبید و گفت: الهی خودت و درختت هر دو زیر هزار خروار خاک بروید تا اینقدر مردم آزاری نکنید. هزار بار گفتیم حالا که حاجیت نیست و خودت هم نمیتوانی میوه های درخت تان را بچینی قطعش کن. ولی مگر حرف تو گوش کر این پیرزن می رود؟!

 

در حالی که پایش را روی زمین می کشید، کش کش کنان به طرف خانه اش رفت و محکم در را پشت سرش بست.

 

  باد تندی وزید. درخت انجیر، حسابی رقصید. کف آسفالت کوچه پر از انجیرهای خشک شد. زن جوان همسایه از بین در، سرک کشید. کسی داخل کوچه نبود. دست دخترش را گرفت. گوشه های چادر رنگ و رو رفته را بین دندان هایش گذاشت و بیرون پرید. به دخترش گفت: بجنب گلم، انجیرها را جمع کن. زود باش.

 

هر دو تند و تند انجیرهای کف کوچه را جمع کردند. زن، انجیرها را داخل پاکت سیاهی ریخت. دستانش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت: خدا به درختت برکت بدهد حاجی. خدا بیامرزدت.

 

زن، دست دخترش را گرفت و رو به او گفت: یادت است وقتی حاجی زنده بود، فصل انجیر برایمان انجیر تازه می آورد.

 زن به چشمان گرد شده دخترش نگاه کرد و گفت: نه، تو یادت نمی آید. کوچک بودی. حالا هم اگر زن حاجی می توانست، خودش برایمان انجیر تازه می چید و می آورد. من هم خوش ندارم حرفمان سر زبان همسایه ها بیفتد. وگرنه زن حاجی چند دفعه تعارف زده خودم بروم انجیر بچینم.

 

لبخند کمرنگی روی لبان دخترک نشست، آهی کشید و همراه مادرش به خانه برگشتند.