به نام او که هر چه هست از آن اوست ...

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

گذشت بهاره 4

فائزه آرام گفت: نمی دانم بگویم مبارک باشد یا نه. هر چه هست خیر باشد. خانمتان باردار است. دکترها می گویند با اینکه معده اش را شستشو داده اند به خاطر دوز بالایی که از قرص های مختلف خورده، امکان دارد مقداری از آنها جذب بدنش شده باشند و روی بچه تأثیر بد بگذارد و خدایی ناکرده بچه نقصی یا عیبی بگیرد.

بهاره چند ماه بعد برای سونوگرافی و غربالگری رفت. همه آزمایش ها خوب بود. حمید، خدا را شکر گفت. ولی مادرش اصرار داشت این بچه ناقص خواهد بود و بهتر است او را سقط کنند. وقتی حمید علت اصرار مادرش را پرسید. مادر با لحنی تند و پر از سرزنش جواب داد:با آن کار خانمت انتظار داری خدا بچه سالم هم به او بدهد؟ چند سال قبل تو روزنامه خواندم زنی در چند ماه اول بارداریش قرص جلوگیری می خورده است و خبر نداشته باردار است، وقتی بچه هایش به دنیا می آیند از قفسه سینه بهم چسبیده بوده اند. این خانم بچه نمی خواسته و خدا دو تا بهش داده ولی به خاطر اشتباهی که کرده بچه هایش ناقص شده اند. هر چند اگر میدانست، قرص نمی خورد. اگر خدایی نکرده بچه بدون دست یا پا به دنیا بیاید، چه خواهید کرد؟

افکار پریشان، حمید را به دنبال خود برد: بچه، بدون دست و پا به دنیا آمده بود. مادرش او را برای حمید آورد. با عصبانیت گفت: بگیر، این هم بچه ای که نخواستی سقطش کنی.

حمید او را روی دست گرفت. به صورت سرخ و سفیدش خیره شد. با دهان صدایی درآورد تا پسرش چشم باز کند. بچه، قصد نداشت چشم به دنیای خاکی بگشاید. حمید دستی روی صورت او کشید. نوازشش کرد. پسرش خندید. آهسته آهسته چشمانش را گشود. چشمانش، همان چشمان بهاره بود. مو نمی زد. به همان رنگ و همان زیبایی و دلفریبی. لبان غنچه ای بچه به خنده باز شد.

حمید خندید. به مادرش گفت: بچه ام هر چه باشد خدا خواسته ، من دستور قتلش را نمی دهم.

مادر با پرخاش گفت: پس هر چه بشود، خودتان خواسته اید.

حمید خندان جواب داد: خدا برای بنده هایش بد نمی خواهد.

لبخند تلخی بر لبان مادر نشست. گفت: بله، خدا بد نمی خواهد، به شرطی که بنده خدا راه بد آمدن را باز نکند.

بچه، سالم بدنیا آمد. هم دست داشت، هم پا. فقط چشمانش را باز نکرد. چند روز اول گفتند: طبیعی است، گاهی پیش می آید بچه ای یکی دو روز اول چشمانش را باز نمی کند. اما بعد از چند روز به دنیا سلام می دهد.

چند روز گذشت و طی آزمایش ها فهمیدند سهیل نابیناست. هر دکتری نظری داشت. یکی می گفت: به مرور زمان خوب می شود.

دیگری می گفت: باید عمل شود تا بینایی اش را به دست آورد.

دکتر یزدی دارو داد و گفت: إن شاءالله با این داروها، بینایی اش برگردد.

دکترشیرازی بعد از دیدن پرونده قطور سهیل گفت: چاره ای جز پیوند قرنیه ندارید. آن هم پنجاه ، پنجاه است.

آخرین دکتری که رفتند، در تهران بود. آب پاکی را روی دستشان ریخت و گفت: برای درمان پسر شما کاری از دست ما دکترها بر نمی آید. بهتر است به امام رضا متوسل شوید.

در این میان بهاره با زخم زبان های مادر شوهر، یک چشمش اشک بود و یکی خون. حمید اشک نشسته روی چشمانش را پاک کرد و گفت: وقتی بهاره حرف دکتری را شنید که راه درمان را فقط از طریق شما می دانست، پایش را در یک کفش کرد که هر چه زودتر باید برای درمان به اینجا بیاییم. آقا جان دستم به دامنت، دل این زن را نشکن. در این مدت سختی زیاد کشیده، از خدا بخواه از سر تقصیرهای ما درگذرد و بینایی طفلکم را به ما بازگرداند.

هشت ضلعی لبان خشک افتاده مرد را دید. آرام بهم می خورد و صدای سوزناکی را در فضای صحن پخش می کرد. دعا و نوایی آشنا در گوش تیز هشت ضلعی طنین انداخت: آمدم ای شاه پناهم بده . . . بنده نوازی کن و راهم بده

هشت ضلعی خانم خادم را دید که به طرف او می آمد. پَرِ سبز رنگش را بالا گرفت. روی صورت زوار تکان داد و گفت: خانمم برف می آید، اینجا مریض می شوید. آقا راضی نیست زائرهایش مریض شوند. اگر می توانید بفرمایید داخل وگرنه . . .

 

ادامه دارد ...

 

۲۵ تیر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عکس فرمانده

فرمانده را شهید کردند. مردم برای تشییع جنازه اش سر و دست شکاندند. جان دادند. عشق و علاقه و همراهیشان را با او به اثبات رساندند. همه یک صدا فریاد برآوردند:«انتقام، انتقام، #انتقام_سخت»

نباید ساکت می نشستند. فرمانده کم کسی نبود. مردم را از دل و جان دوست داشت. نمی خواست لحظه ای خواب بر آنان ناگوار گردد. حتی اگر لازم بود، برای آرامش و امنیت آنها از جانش می گذشت. تک تک مردم را مانند فرزندان خودش، مانند پدر و مادر خودش، مانند خواهر و برادر خودش دوست داشت.

از وسط جمعیت یکی پرسید:«وقتی مردم در خواب بودند، فرمانده کجا بود؟»

دیگری جواب داد:«برای حفظ امنیت ما جانش را در طبق اخلاص گذاشته و به پیشگاه الهی پیشکش کرد.»

خون مردم دوباره به جوش و خروش افتاد. با تمام تارهای حنجره فریاد زدند :« انتقام، انتقام، #انتقام_سخت»

رهبر دستور انتقام را صادر کرد. اما بدخواهان، مانع انتقام سخت شدند. تمام تلاششان را کردند تا از سختی انتقام بکاهند. ذهن مردم را منحرف کردند. ذهنی که فقط به انتقام فکر می کرد را با اتفاقات مختلف مشغول ساختند. مردم دیگر به انتقام فکر نمی کردند. در این بین بعضی از ساده اندیشان، نه، نه، فریب خوردگان، که برخیشان دنبال دانش هستند و اسمشان را می گذارند دانشجو، البته تأکید می کنم، برخی از آنها، عکس فرمانده را پاره کردند. اسم خودشان را دلسوز مردم و خونخواه حادثه هواپیما گذاشتند. بر ضد رهبر و نیروی امنیتی کشورشان شعار سر دادند. بهانه دست دشمن دادند. دشمن نیز با دلی شاد، به بهانه چنگ زد. ترورهایش را از سر گرفت. اما چون نیروی امنیتی کشور تضعیف شده بود. کسی دل و دماغ انتقام گرفتن نداشت.

همراه نبودن مردم و نمایندگان آنان که با نوک قلم مردم راهی مجلس و قوه مجریه کشور شده بودند با رأی و حرف رهبر، مانع اجرای درست فرمان های او می شد. دشمن از این نابسامانی پای می کوبید. نیروهایش را از سرتاسر دنیا به طرف کشور آنها گسیل داشت. هیچ راه فراری نداشتند. غافلگیر شدند. باور نمی کردند به این راحتی دشمن بتواند کشورشان را تسخیر کند. یا شاید فکر می کردند بعد از تسخیر کشورشان آنها به آزادی دلخواهشان خواهند رسید. از کرده خودشان غافل بودند. دشمن وارد دانشگاه شد. دختران جوان و زیبا را اسیر کرد و برای جهاد نکاح با خود برد. همان دخترانی که چند وقت پیش عکس فرمانده را پاره کردند و حتی آنهایی که ساکت ایستادند و به این کارشان اعتراض نکردند. همه را با خود بردند. مردانشان را هم به رگبار بستند.

۲۵ دی ۹۸ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰