بغضم ترکید. موج برداشتم. خروشیدم. حالم دگرگون شد. با التماس گفتم:«آری حق با توست. هر چه بگویی من درک نخواهم کرد. تو تا به حال عاشق شده ای؟»

پلک های سفید گرد گرفته اش را به نشانه تأیید آرام بر هم زد. گفتم:«پس میدانی درد عشق چیست؟ من هم عاشق شده ام. عاشق قمر بنی هاشم. می خواهم از او بیشتر بدانم تا شعله های عشقم را برای همیشه روشن نگه دارم. خواهش می کنم باز هم از معشوقم برایم تعریف کن.»

اسب با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد؛ گفت:«باشد. حالا فرض کن، تشنه بودی و تشنه تر شدی. درد هم داری. اما می خواهی به امر امام و رهبرت عمل کنی، عباس چنان شوقی برای رساندن آب داشت که تشنگی و درد را از یاد برده بود. هدفش رساندن آب به خیمه ها بود. می خواست از انجام امر رهبرش سربلند بیرون رود. اصلا خودش را نمی دید. جسمش را حس نمی کرد. انگار فقط صدای العطش بچه ها را می شنید.»

اشک از گوشه چشمان اسب جاری گشت. با صدایی که لحظه به لحظه آرام تر می شد. ادامه داد:« به گمانم گرگی از بین گرگ ها به این مسأله پی برد. مشک را هدف گرفت. تمام امید عباس بر زمین جاری شد. تیر بر چشمش زدند. عمود بر فرقش کوبیدند. دوره اش کردند. آن زمان نمی دانم شاید با شرمساری برادرش را صدا زد. اما نه، او به وظیفه اش عمل کرد. ساعتی بعد از شهادت او، امام امت اسلام را بی یار و یاور وسط بیابانی بی آب و علف سر بریدند.»

صورت اسب از اشک، خیس شد. خاک را با خونش فرش کرد. ناله ای سر داد. مژه های بلند و مشکی اش را روی هم گذاشت. قفسه سینه سفیدش از حرکت ایستاد. چشمان درشتش را برای همیشه بر ظلم روزگار بست.

ماهی های صدری با شنیدن حرف های اسب، آرام و قرارشان را از دست دادند. گریستند. بر سر و صورتشان زدند و تلاش کردند خودشان را به خشکی برسانند. صبرم را از دست دادم. چنان بر خود غلتیدم که هیچ کس جرأت نزدیک شدن به من را نداشت. ماهی ها، سنگ ها و هر چه درونم بود روی هم می غلتیدند.

مشغول گریه و زاری بودیم که تاریکی همه جا را فرا گرفت. ماه نور کمرنگش را نثارمان کرد. او نیز حال خوشی نداشت. مثل زنی که دسته ای از موهای سیاهش را روی صورتش بریزد، قسمت کوچکی از صورتش پنهان بود. با حالتی گرفته رو به من شد و پرسید:«ای رود، چرا اینقدر خروشان هستی؟ چه اتفاقی افتاده است؟ دیشب از نور وجود امام امت تمام صحرا منور بود. امشب چرا تاریکی بر همه جا حکم فرما شده است؟»

در همان حال جوشش و خروش گفتم:«ای ماه،تو که آن بالا ایستاده ای و بر همه جا اشراف داری چرا از من زندانی سوال می پرسی؟ اطلاعات من همانند جایگاهم ناقص است. بیشتر اطلاعاتم از زبان دیگران است تا از دیده و شنیده خودم. بهتر نیست آنچه را تو دیده ای برایم تعریف کنی؟ شاید اطلاعات تو از من بیشتر باشد.»

ماه به تاریکی های وسط بیابان خیره شد و گفت:«دیشب اینجا خیمه هایی برافراشته بود. همین جا که الان چند خیمه سوخته و نیمه سوخته می بینم. امام و صحابه اش گاه مشغول عبادت، راز و نیاز و استغفار بودند و گاه کارهای نیمه تمامشان را انجام می دادند. خندق ها را بررسی می کردند. خارها را از اطراف خیمه ها برداشته و با آتش آن ها صحرا را روشن می گرداندند. شمشیرهایشان را برای نبردی سخت تیز می کردند؛ اما امشب همه جا سوت و کور است. جز صدای گریه های فروخورده و صدای شادی جمعیتی لایعقل چیزی به گوش نمی رسد. در این مدت که نبوده ام چه اتفاقی افتاده است؟»

نمی توانستم آرام بگیرم با همان حال بی قراری اشک ریزان جواب دادم:«تو کجا بودی زمانی که یل بنی هاشم برای بردن مشکی آب سراغم آمد؟ کجا بودی وقتی دستانش را لمس کردم، طواف دادم و صد دل عاشقش شدم؟ هنوز بوی دلنشین دستانش در مشامم می پیچد. کاش همین جا می ماند. کاش از من جدا نمی شد. اما نه، او نیز باید راه آمده را برمی گشت. باید امر امامش را به سرانجام می رساند. باید می رفت. اما کاش گرگ ها در کمینش نبودند. کاش فرصت دیداری دوباره برایم دست می داد.»


ادامه دارد ...