به نام او که هر چه هست از آن اوست ...

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «برجام» ثبت شده است

تیله های رنگی

نمی توانست جلو اشک هایش را بگیرد. مدام دستش را از دست مادر بیرون می کشید و مثل کسی که چیز مهمی را گم کرده باشد روی زمین را می گشت. مادر دستش را گرفت. مقابلش نشست و گفت: چه اتفاقی افتاده؟ چیزی گم کردی؟

داغ دلش تازه شد. بغضش ترکید. با گریه و بریده بریده گفت: ب..ل..ه.

مادر با دست اشک هایش را پاک کرد. او را در آغوش گرفت و گفت: چیزی نیست. حالا چی گم کردی؟

هق هق کنان جواب داد: تیله هایم را.

مادر با خنده گفت: تیله، یعنی انقدر ارزش دارد که برای گم شدنشان گریه کنی؟

ریحانه گریه اش بیشتر شد و گفت: بله. آخر...

مادر نگذاشت حرفش را ادامه دهد: آخر ندارد. بیا برویم. چیزی که در شهر فراوان پیدا می شود، تیله است.

چند سال از آن ماجرا گذشت. ریحانه چشمانش را به چشمان رنگی سعید دوخته بود. سعید از رئیس جمهور جدید آمریکا و تجدید برجام حرف می زد. خوشحال بود که تحریم ها لغو خواهند شد و با شوق از رونق کار و کاسبی ها می گفت. ریحانه از کنار سعید بلند شد و به طرف کمدش رفت. از داخل وسایلش جعبه چوبی کوچکی را بیرون آورد. کلید بندانگشتی آن را درون قفل کوچکش چرخاند. در جعبه را باز کرد. به سعید گفت: تا حالا درباره این جعبه با شما حرف زده ام؟

سعید چشمانش را درشت کرد. خیره به جعبه جواب داد: نه. داخلش چیست؟

ریحانه دو تیله رنگی از داخل جعبه بیرون آورد. به سعید نشان داد و گفت: دوست داری داستان این ها را بدانی؟

سعید تیله ها را گرفت و روی کف دستش غلطاند و گفت: حتماً.

ریحانه ابروهایش را در هم برد. به سال ها قبل برگشت. روزی که سه یا چهار سال بیشتر نداشت. مادرش می خواست به دکتر برود. او را برای چند ساعتی خانه همسایه گذاشت. همسایه دو پسر داشت. زن همسایه وقتی خواست غذا درست کند، فهمید پیازشان تمام شده است. هر چه به پسرها گفت: بروید یک کیلو پیاز برایم بخرید. بهانه آوردند و نرفتند. او هم چاره ای ندید جز اینکه ریحانه را به آنها بسپارد و خودش برای خرید بیرون برود. ریحانه عادت داشت همیشه با گوشواره اش بازی کند. دعواهای مادر هم نتوانسته بود این عادت را از سر او بیاندازد. پسر بزرگ همسایه کنار ریحانه نشست و گفت: گوشواره هایت را به من میدهی؟

ریحانه سرش را بالا انداخت و محکم گفت: نُچ.

پسر کوچکتر هم کنار برادرش آمد به او چشمکی زد و گفت: اگر گوشوارهایت را به ما بدهی ما هم به جایش به تو یک چیز خوشگل می دهیم.

ریحانه همانطور که با گوشواره ها بازی می کرد، پرسید: مثلاً چه چیزی؟

برادر بزرگتر لبخند زنان جواب داد: تیله های رنگی.

ریحانه پشتش را به آنها کرد و گفت: دروغ می گویید.

ناگهان مشتی جلو صورت او باز شد. دو تا تیله رنگی داخلش بود. ریحانه دستش را جلو برد تا آنها را بردارد. مشت بسته شد. ریحانه به طرف برادرها برگشت. هر چه تقلا کرد تا تیله ها را از آنها بگیرد، فایده نداشت. برادر بزرگتر گفت: خودت را خسته نکن. گوشواره هایت را بده تا تیله ها را به تو بدهم.

ریحانه قدری فکر کرد. گوشواره هایش را دوست داشت؛ امّا نمی توانست از تیله ها هم دل بکند. دست برد و گوشواره ها را بیرون آورد. تیله ها را گرفت و گوشواره ها را به برادر بزرگتر داد. بعد گفت: اگر مادرم پرسید گوشواره هایت کجاست؟ چه جوابی به او بدهم؟ میگویم دادم به شما دو تا.

برادر بزرگتر با تبسمی موزیانه گفت: آنوقت ما هم میایم تیله ها را از تو پس می گیریم.

برادر کوچکتر اندکی جلو آمد و دلسوزانه گفت: بگو گمشان کرده ای. آنوقت دیگر دعوایت هم نمی کند.

سعید سری تکان داد و پرسید: واقعاً تو این کار را کردی؟

ریحانه سرش را پایین انداخت و با ابراز شرمندگی گفت: بله.

سعید با چشم هایی که نزدیک بود از حدقه بیرون بپرد، پرسید: الان این ها هم همان تیله هاست؟

ریحانه خنده تلخی کرد و گفت: نه آنها گم شد. اینها را مادرم برایم خرید.

سعید با ناراحتی گفت: به مادرت گفتی که گوشوارهایت را چه کار کردی؟

ریحانه با چهره ای ماتم زده جواب داد: آن سال نه. می ترسیدم بگویم، دعوایم کند. چند سال که از ماجرا گذشت و به محله دیگری نقل مکان کردیم، قضیه را به او گفتم. مادرم، فقط خندید. چند روز بعد هم این جعبه را برایم خرید و سفارش کرد؛ از این تیله ها خوب مراقبت کنم. داستان برداشته شدن تحریم ها و امید به برجام تکرار همچین ماجرایی است.

۲۲ آبان ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عاقبت گلابی برجام

زنگ در به صدا در آمد. فاطمه چادرش را روی سر انداخته و سریع به طرف در رفت. حسن با چهره ای گشاده وارد خانه شد. کیسه های پلاستیکی میوه را روی اپن گذاشت و با لبخند گفت: زن، خر شدم.

فاطمه چادرش را درآورد و روبروی اپن آشپزخانه نشست. تمام تلاشش را کرد تا گره بر ابروهایش ننشیند. پرسید: دیگه چه کردی؟

- دیدم خیلی وقته پول نداشتم برات میوه بخرم. خر شدم و گلابی برات خریدم کیلویی بیست تومن. ولی حسابی گلابیه ها از اون گلابی های بی مزه نیست. نگاه به پوستش نکن سبزه طعمش عالیه شیرین و خوشمزه. آلو سیاه ، لیمو شیرین ، سیب و هلو انجیری هم گرفتم. خلاصه تلافی این مدت که میوه نداشتیم رو درآوردم. حالا هر چی دلت می خواد میوه بخور.

فکر پنجاه تومنی که حسن بابت گلابی داده بود ، فاطمه را رها نمی کرد: نگفته بودم من از اون زن سوسولا نیستم، میوه لک دارم از گلوم پایین میره. حالا چارتا لک داشته باشه جایی نمیره قسمت خرابشو میندازم سرکه بشه ، قسمت خوبشم یا می خورم یا کمپوتش می کنم. چرا میوه گرون خریدی؟

حسن دست برد و یکی از گلابی ها را بیرون آورد، جلو فاطمه گرفت و گفت: گلابی لک داراشم دیدم می گفت کیلویی دوازده تومن تازه از اون بی مزه ها بود. اینا چیز دیگه اس. تازه اینم گلابی درجه دو بود، درجه یکش را که می گفت؛ سی و پنج تومن.

- ینی گلابیم مثِ دلار سه نرخی شده؟

- آره، این یکی گلابی برجامه. تو رو خدا نگاش کن فاطمه خانوم شبیه نیست؟ البته به دهن بعضیا طعم سیب زمینی های مفت دولت قبل رو داره.

- آره واقعا ، خیلی شبیهه.

حسن، گلابی را با ذوق شست، نصفش را خورد و نصف دیگرش را به فاطمه تعارف کرد. طعم و شیرینی گلابی نظر فاطمه را عوض کرد. گفت: ممنون که انقد به فکرمی.

فردا صبح فاطمه یکی از گلابی های نرم شده و رسیده را شست و خورد. شیرینی گلابی حسابی به دهانش مزه داد. بین گلابی ها ، دنبال گلابی نرم شده گشت. یکی از گلابی ها حسابی نرم شده بود. آن را برداشت. با خود گفت: اگه نخورم فردا دیگه به درد خوردن نمی خوره. اونوقت گلابی برجام به این گرونی باید بره تو لیست سرکه شدن.

روی گلابی لکه ای بود. آن را با دندان گرفت. خواست گاز بزند که کرمی از داخل گلابی سرش را بیرون آورد. فاطمه گلابی را از وسط نصف کرد. تمام گوشت نرم شده گلابی لانه کرم ها شده بود. یکی را می گرفت. دیگری به بیرون سرک می کشید تا فاطمه می خواست از گلابی جدایش کند دوباره داخل گوشت گلابی فرو می رفت. تعدادشان زیاد بود. معلوم نمی شد چندتا هستند. فاطمه بی خیال لذت چشیدن طعم گلابی شد. آن را خرد کرد و برای سرکه شدن کنار گذاشت.

۲۲ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰