به نام او که هر چه هست از آن اوست ...

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حسد» ثبت شده است

گذشت بهاره 3

حسن آقا دستش را جلو آورد تا دست حمید را بگیرد و از نزدیک آن را ورانداز کند. حمید روی پایش بند نبود. دستش را پس کشید. آشفته و مضطرب با لحنی تند جواب داد: من چیزیم نیست. دختر عمه خانه است؟ خانمم حالش بهم خورده، نمی دانم باید چه کرد؟

 

حسن آقا دستی روی سر کم مویش کشید و گفت: خب زنگ بزن 115 بیایند او را به بیمارستان ببرند.

 

حمید در حالی که رنگ صورتش رو به زردی می گذاشت، گفت: میترسم طول بکشد و زنم از دستم برود. شاید خودم زودتر بتوانم او را به بیمارستان برسانم.

 

صدای فائزه از راهرو بلند شد: آقا کیه پشت در؟ خب تعارف کن تشریف بیاورند داخل.

 

حسن آقا به حمید گفت: باشد. پس شما برو خانه، ما هم سریع می آییم.

 

حمید ، چادر مشکی بهاره را از روی جالباسی برداشت. او را درون چادرش پیچید. بهاره را در آغوش گرفت. به سختی توانست روی پاهایش بایستد. تمام اتاق دور سرش به گردش درآمد. حال خودش را نمی فهمید. به دیوار بی روح اتاق تکیه داد. هیکل درشت فائزه جلو ورودی اتاق ظاهر شد. خرده شیشه های کف اتاق جلو پیشروی اش را گرفت. سیلی محکمی به صورت خودش زد و گفت: حمید آقا ، خدا مرگم بدهد. چه شده؟

 

حمید مثل محتضری که نفس های آخرش را به سختی بیرون می دهد ، آهی کشید و گفت: چیزی نیست.

 

تلو تلو خوران و با زحمت خودش را به پیکان قهوه ایش رساند. با کمک فائزه، بهاره را روی صندلی عقب نشاند. یک پای فائزه داخل ماشین بود ، می خواست کنار بهاره بنشیند تا بتواند او را نگه دارد. حمید هنوز از در ماشین زیاد فاصله نگرفته بود که روی زمین ولو شد. فائزه نگاهی به دست آغشته به خون حمید کرد ، جیغی کشید و گفت: خدا مرگم بدهد. آن یکی کم بود ، این هم اضافه شد.

 

هیکل درشتش را از ماشین بیرون کشید. فوراً روسری اش را باز کرد. دو طرف چادرش را به دهان گرفت. دست لرزانش را به طرف شوهرش دراز کرد و گفت: حسن خان با این روسری محکم روی پارگی دست حمید آقا را ببند. کاهلی کنی خدایی نکرده جوان مردم از دست می رود.

 

حسن آقا تند و تیز روسری را از فائزه گرفت و محکم ، بالاتر از محل بریدگی را بست. او را داخل ماشین روی صندلی عقب کنار بهاره نشاند. فائزه کوسن کوچک پشت شیشه عقب را زیر سر بهاره گذاشت تا ضربه شیشه ماشین اذیتش نکند. هر دو سوار شدند. حسن آقا ماشین را روشن کرد و به طرف بیمارستان با آخرین سرعت ممکن به راه افتاد.

 

هشت ضلعی قطرات اشک را دید. قطره ها به نوبت از چشمان درشت حمید روی دانه های برف کف صحن می چکید. برف ها قطرات اشک او را در آغوش گرفتند، دود شدند و به هوا رفتند. حمید، بینی اش را بالا کشید. از بین بازوان کشیده هشت ضلعی نگاهی به ضریح انداخت. گفت: آقا جان، سال ها بود از خدا بچه می خواستیم. خیلی دوا درمان کردیم. افاقه نکرد. نا امید شده بودیم؛ اما ...

 

اشک چنان بر آسمان چشمان حمید نشست که ضریح از جلو چشمانش محو شد. صحنه های گذشته جلو چشمانش رژه رفتند. یاد زمانی افتاد که داخل بیمارستان چشم گشود ، مات و مبهوت اطراف را نگریست. صورت پریشان مادرش را دید. با صدای گرفته، حال بهاره را پرسید. لبان مادر را دوخته بودند. هیچ تکانی نخورد. صورت رنجیده اش را از حمید پوشاند و از اتاق بیرون رفت. فائزه بعد از چند دقیقه وارد شد. حمید خواست بنشیند، اتاق دور سرش چرخید. فائزه دست بلند کرد و گفت: حمید آقا شما فعلا تا سرم هایتان تمام نشده نباید بلند شوید.

 

حمید چشمانش را به طرف سرم ها چرخاند. یکی بی رنگ و دیگری قرمز بود. دست آزادش را روی سر گذاشت. پرسید: از خانمم چه خبر؟

 

فائزه چادرش را درون دستش تنگ تر گرفت. گفت: والله چه بگویم. الحمدلله از خطر مرگ جست. ولی . . .

 

رنگ از چهره حمید پرید. با صدایی بلندتر از قبل گفت: ولی چه؟ چه اتفاقی افتاده؟

 

فائزه به حمید اشاره کرد. دستش را روی بینی گذاشت. لبانش را غنچه کرد. هیس آرامی از بین لبانش بیرون پرید. تخت بقیه بیماران را نشان داد تا حمید آرام بگیرد و ملاحظه بقیه را بکند. بعد گفت: مشکل کوچکی پیش آمده که می تواند به خیر بگذرد. فقط باید دعا کرد.

 

حمید با التماس پرسید: چه مشکلی؟

 

ادامه دارد ...

 

۲۴ تیر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

گذشت بهاره 1

از محل تقاطع هر دو ضلع، جاده ای به سمت آسمان و منتهی به خورشید کشیده شده بود. نه، از برخورد اشعه ی گیسوان خورشید با پنجره، هشت ضلع ایجاد می شد. هشت ضلعیِ طلایی به وسیله بازوان طلایی پنجره، سینه سپر کرده و دیوار صحن به واسطه چهار چوبی طلایی آن ها را به زنجیر کشیده بود. هشت ضلعی های کوچکِ روی پنجره کاری جز استقبال از زائران نداشتند. سرما و گرما را به جان می خریدند و به عشق حضرت، خوش آمدگوی زائران بودند. روی کتیبه ی کاشی کاری بالای سرشان نوشته ای در دو سطر روح را به پرواز درمی آورد:«اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ‏ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ‏»

هشت ضلعی، حضرت را می دید و سیل جمعیت عشّاق دوار اطراف ضریح را. اکثرشان تلاش می کردند با هزار زحمت، دست به ضریح برسانند. بیعتی دوباره و بلکه صد باره انجام دهند. به طرف ضریح جاری بودند. البته بعضی دورادور ایستاده و با ادب سلام می دادند. حضرت از هیچ کس غافل نبود. دست رحمتش را روی سر همه می کشید. حتی به رهگذران پشت پنجره هم نظر لطف می انداخت.

آسمان پرده های مشکی اش را آرام آرام جلو کشید. صحن با چراغ ها و پرژکتورهای دور تا دور دیوارها روشن شد. سوز سرما بینی ها را سوزاند. دانه های درشت برف با دمیدن باد رقصیدند ، در نزدیکترین مکان جا گرفتند و از حرکت افتادند. تعدادی از آن ها رقص کنان روی ریسه هایی نشستندکه برای ولادت امام جواد علیه السلام برپا شده بود. کبوترها با دیدن دانه های بلوری برف از گوشه و کنار هشت ضلع گنبد طلایی سقاخانه پرکشیدند و به مکان های گرم و محفوظ پناه بردند.

سرما، هشت ضلعی را محاصره کرد. تمام وجودش به لرزه افتاد. صدای نازک ترق و تروق درهم پیچیدن بازوانش بلند شد. جایی برای پناه بردن نداشت. دانه های برف روی گونه هایش نشست. مجبور بود این مهمان ناخوانده را بپذیرد. ماه، گاه پیدا و گاه پنهان، از پشت ابرهای سیاه به وسط آسمان رسید و از بین آن ها برای هشت ضلعی چشمک زد. نیمی از صورت سفید ماه به صورت طلایی هشت ضلعی چسبید. هشت ضلعی رو به ماه گفت: خوشحال هستم که اگر من زندانی عشق شده ام، دیگران آزاد هستند تا برای دیدار محبوبم به من رو بیاندازند.

اطراف هشت ضلعی کمی خلوت شد. تنش داشت به سرما عادت می کرد که
ناگهان گرمای صورتی بر سرما غلبه کرد. بوسه گرمی از گونه سرد او برداشت. قطره های آب شوری روی یکی از ضلع هایش نشست. بوی عطر زنانه ای بینی اش را پر کرد.

زن بینی قلمی اش را به هشت ضلعی چسباند. از پشت پنجره به ضریح خیره ماند. نور سبز پشت پنجره به صورتش تابید. هاله ای نور سبز روی سفیدی صورتش نشست. چشمان یشمی اش تلالؤ خاصی گرفت. قطرات اشک روی لبه پلکهایش موج سواری کردند. فاصله بین پنجره تا ضریح را چند دفعه رفت و برگشت. صدای سلام ها، گریه ها و التماس های مردم روحش را سوهان زد. غم، درون قلبش لانه کرد. زیر لب چیزی گفت و چادر مشکی اش را از روی بدن استخوانیش بالا کشید. روی صورتش را پوشاند. زیر تاریکی درهم چادر به چهره معصوم طفلش نگاهی انداخت. اشکی از روی گونه های استخوانی اش غلت خورد و روی صورت گلبرگی طفل چکید.

کودک، چشمان قی آورده اش را با زحمت باز کرد. زن با دیدن چشمان بی فروغ او، طوفان غم، دلش را از پشت پنجره به طرف حرم و میان جمعیت برد. او را چرخاند. دور ضریح طواف داد. مؤدبانه و سر به زیر سلام کرد. ملتمسانه مات ضریح شد. ضریح را بو کشید. بوی آشنای پدری مهربان، فضا را پر کرده بود. دلش آرام و قرار نداشت. امیدش از همه جا قطع شده بود. هشت ضلعی را درون دست راستش گرفت. او را فشرد. بی توجه به افراد دور و برش ناله سر داد. اشک ریخت و به امام رضا علیه السلام التماس کرد:آقا جان، شما تنها امید ما هستی. دیگر از دست هیچ دکتری کاری ساخته نیست. به این شب عزیز قسمت می دهم. به حق دردانه ات، تک پسرت، پسرم را شفا بده.

پسرش را تنگ در آغوش کشید. آهی از اعماق وجودش برآورد. با سوز گفت: همه اش تقصیر من بود. اگر حماقت نمی کردم، پاره تنم به این روز نمی افتاد.

ادامه دارد ...

۲۲ تیر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰