به نام او که هر چه هست از آن اوست ...

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امام حسین علیه السلام» ثبت شده است

جامانده

سر را روی مهر تربت گذاشت. غم های عالم روی دلش سنگینی کرد. با هر تپش قلبش نام حسین درون رگ هایش جاری شد. زیر لب نجوا کرد: آقا جان چرا امسال از زیارت تان محروم شدیم؟

 آسمان ابری چشمانش باریدن گرفت. از میان ابرها گذشت. آرام از روی مهر سر برداشت. از میان پرچم های مشکی پیش رویش روزنی از نور بر صورت خیسش تابید. همه جا در هاله ای از مه فرو رفته بود.

دو زانو نشست. دست به سینه گذاشت. گنبد را در میان مه واضح تر از همیشه مقابل چشمان تارش دید. سرش را پایین انداخت. این دفعه از دور و با پاهای تاول زده دلش از داغی هجران با صدای لرزان و مکرر گفت: السلام علیک یا ابا عبد الله الحسین

۰۸ آبان ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حسرت وصال 2

خورشید به وسط آسمان رسید، مثل گلوله آتش می سوخت. خروشید و گفت:«نیمه دیگر زمین را از تاریکی بیرون آورده و از تشکیل حکومت اسلامی و برقراری عدالت علوی به دست سبط پیامبر سرخوش بودم. غافل از آنکه خیلی از مردها در تاریکی و ظلمت رنگ می بازند. خوشحالیم ثبات نداشت. وقتی برگشتم، مسلم را دست بسته بالای دارالاماره دیدم. با چشمانم دیدم او را در نهایت مظلومیت گردن زدند و بدنش را از پشت بام دارالعماره به زیر افکندند. کوفیان ساکت بودند. می دیدند؛ اما نمی فهمیدند.»

ماهی بزرگی جلو آمد. دهان ضخیم و کوچکش را از آب بیرون آورد و با صدایی گرفته پرسید:«کی امام از این اتفاق خبردار شد؟»

خورشید آهی کشید و گفت:«امام از مکه چند منزلی دور شده بود. او خود را به مشیت و خواست الهی سپرد و راهی کوفه شد. وقتی همراهان امام از ماجرای مسلم مطلع شدند و عاقبت همراهی امام را چنین دیدند، بعضیشان همانجا راهشان را از امام جدا کردند.»

سنجاقک روی برگ تکانی خورد. سرش را بالا گرفت به چشمان خورشید خیره شد و پرسید:«امام الان کجاست؟ یعنی دیدارش قسمت ما خواهد شد؟»

خورشید آرام سری تکان داد. زیر لب آهسته گفت:«ایشان الان به نزدیکی اینجا رسیده است. نمی دانم. دل نگرانم از لشکریانی که عبیدالله تدارک دیده و به این سمت در حرکتند. تشکیل حکومت اسلامی را بر باد رفته می بینم. نادانی و دنیاطلبی مردم کار دستشان داد. کاری که دنیا و آخرتشان را بر باد خواهد داد.»

خورشید به نزدیکی مغرب رسید. ماهی ها غم زده به زیر جلبک ها و خزه های کفم پناه بردند. سنجاقک جای مناسبی پیدا کرد. با چهره ای گرفته به خواب رفت.

از ماه، باریکه کوچکی بیش نمایان نبود. در آن تاریکی، چند سوار نزدیکم آمدند. پیاده شدند. بدون اینکه حرفی بزنند و سکوت را بشکنند، مشک هایشان را از آب پر کردند. چهره هایشان برایم ناشناس بود. اسب ها لب هایشان را بر سطحم مماس کردند. آب نوشیدند. می خواستم اسم سوارهایشان را از آن ها بپرسم. اما فکرهای مختلفی که درون ذهنم رژه می رفت، مانع شد. اسب ها سیراب شدند. عقب ایستادند. غریبه ها بر آنها سوار شدند. در تاریکی شب و میان نخل ها محو گشتند.

خورشید روز به روز مثل شخصی تب دار، برافروخته تر و عصبی تر می شد. دیگر جرأت نکردم با او هم کلام شوم. حتی می ترسیدم مقابل او از دیگران سؤال بپرسم. اما نمی توانستم ساکت و آرام، در بی خبری به سر ببرم. به فکر راه چاره بودم که اواسط شب صدای گریه ای توجهم را جلب کرد. از صدای گریه ها، ضجه ها و شیون هایش دلم آب شد.

مدتی گذشت. صدا خاموش شد. از بالای نخل ها و از بین تاریکی، دو مروارید براق به طرفم آمد. روی سنگی بالای سرم ایستاد. نور کم رنگ ماه صورت گردش را روشن کرد. سرش را جلو آورد. با ابروهای کلفت و درهمش به من خیره شد و گفت:«ای رود چطور می توانی در مسیر همیشگی ات روان باشی؟ چطور می توانی نسبت به اتفاق هایی که اطرافت می افتد بی تفاوت باشی؟»

اشکی از گوشه چشم های گردش فرود آمد. گرمایش را روی بدن سردم حس کردم. نتوانستم ساکت بمانم. گفتم:«چه شده که اینگونه گریانی؟ چرا من را چنین مؤاخذه می کنی؟»

پاهای بلند و خاکستریش را خم کرد. جلوتر آمد. به قدری که پرهای خاکستری و قهوه ای روی سینه اش را دیدم. نوک کوچک زردش را چند دفعه از شدت ناراحتی باز و بسته کرد. حرفش را قورت داد. نگفت. سرش را مثل کسی که دچار گیجی شده باشد به اطراف چرخاند. خط سیاه دور چشمش درشت شد و مرواریدهای چشمش ریز. با عصبانیت گفت:«مؤاخذه نکنم؟! وقتی سبط پیامبر و اهل بیتش تشنه هستند و تو بی تفاوت، سر به راه خود داری.»

بغض راه نفسم را گرفت. پرسیدم:«مگر چه اتفاقی افتاده است؟»

سرش را به طرف نخلستان چرخاند. شاخ های روی سرش مانند خطی در افقِ دیدم قرار گرفت. یکی از بال هایش را رو به آن سو گشود. با بلندترین پر قهوه ایش میان نخل ها و انتهای آنجا را نشان داد و گفت:«نخلستان را که می بینی؟ ما بین این نخل ها لشکریان عبیدالله بن زیاد کمین گرفته اند. پشت اینجا صحنه نبرد است. تقابل مردانگی و ناجوانمردی است. آن ها آب را بر نور چشم فاطمه بسته اند. اجازه استفاده از آب گوارایت را به آن ها نمی دهند. اگر بخواهند به تو برسند باید از موانع بسیاری عبور کنند تا به جرعه ای یا قطره ای آب دست یابند. حالا علت ناراحتیم را دریافتی؟»

ادامه دارد ...

۱۱ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حسرت وصال 1

باد مثل همیشه عجله داشت. سر به هوا و هوهو کنان نزدیک شد. در حالی که از بالای سرم می گذشت با صدای بلند گفت:«سبط پیامبر حجّش را نیمه رها کرده و عازم کوفه است.»

در پوستم نمی گنجیدم. شب و روز نمی شناختم. ثانیه شماری می کردم. شاد بودم. آواز می خواندم و می خروشیدم. فقط یک چیز کلافه ام کرده بود؛ خورشید، آن گوی بزرگ همیشه سوزان. او مثل همیشه شاد نبود. اخم هایش را در هم کرده و نمی خواست روی خوش به کسی نشان دهد. چنان می تابید که هیچ جانداری توان تحمل گرمایش را نداشت.

مسیر حرکت من مشخص بود. مبدأ و پایان داشت. هر چند او نیز همانند من سر به راهی واحد می گرفت، اما دنیا دیده بود. از همه چیز و همه جا خبر داشت. ولی به ندرت حرف می زد. گاهی چنان حالش گرفته بود که هیچ کس جرأت نداشت حتی سلامش کند. آن روزها هم جزو همان معدود زمان ها بود. می ترسیدم سؤالی بپرسم و عصبانیش کنم. آن وقت بالای سرم بایستد و چنان شعله های آتشینش را بر پهنای تنم بتاباند که تمام قطراتم تبخیر شود و تغییر ماهیت دهم. بسوزد پدر عشق. آخر کار خود را کرد. دل رودخانه ایم را به دریا زدم. به خورشید رو انداختم. تازه از مشرق سربرآورده و حالش خوب بود. رنگ های زیبای ارغوانی، قرمز و نارنجی را در آسمان می پاشید. با نگاه های مهربانش گرمای دلنوازی نثارم کرد. با ملایمت پرسیدم:«خورشید خانم، شما دنیا دیده ای. هر روز دور تمام کره زمین می چرخی و از همه جا خبر داری. درست است؟»

خورشید با دقت به حرف هایم گوش داد و گفت:«خب، منظور؟»

کمی دست پاچه شدم. به مِن و مِن افتادم. برای لحظه ای از پرسیدن سؤالم منصرف شدم. اما نه! هر طور شده باید باخبر می شدم. با لکنت گفتم:«خورشید جان، از نور دیده بتول خبر داری؟»

غم چنان بر دل خورشید نشست که نتوانست جلو بروزش را بگیرد. نگاهی به اطرافش انداخت. تکه ابری یافت. پشتش پنهان شد. پرده نشینی را بر جوابم ترجیح داد. غم خورشید بر آسمان هم سایه افکند. صدایم را بلندتر کردم و با تعجب پرسیدم:«ببخشید ناراحتت کردم. سؤال بدی پرسیدم؟»

همه جا ساکت بود. مثل اینکه همه گوش به دهان خورشید داده بودند. با صدایی گرفته و غم بار از پشت ابر جواب داد:«آخر تو ندیدی آنچه من دیدم.»

دلم مثل سیر و سرکه جوشیدن گرفت. گفتم:«مگر شما چه دیدی؟»

بغض فروخورده راه حرف زدن خورشید را گرفت. با صدایی لرزان جواب داد:«مطمئنی تحمل شنیدنش را داری؟»

دلم آشوب شد. موج بر جانم نشست. با جوش و خروش گفتم:«آیا دانستن بهتر از ندانستن نیست؟»

خورشید آهسته و گرفته گفت:«باشد حالا که اصرار داری، می گویم. امیدوارم تحمل شنیدنش را داشته باشی.»

از جوش و خروش افتادم. آرام و بی حرکت، محو صحبت های خورشید شدم. همه ساکت بودند؛ سنجاقک ها، قورباغه ها و پرنده ها. صدای احدی در نمی آمد. تنها خورشید، عالم تابی کرده و حرف می زد. گفت:«سیل نامه های کوفیان را دیدم که برای تشکیل حکومت اسلامی از امام دعوت کرده بودند. امام، مسلم را به کوفه فرستاد. مسلم پیام امام را به مردم کوفه رساند. همه دورش جمع شدند و شعار حمایت از امام سر دادند. سبط پیامبر را دیدم که دست زن و فرزند را گرفت و نقشه نقشه کشان را در ریختن خونش داخل حرم امن الهی بر هم زد. حجش را نیمه رها کرد. از مکه خارج شد.»

نگاهی به دور و برم انداختم. سنجاقک قرمز، روی لبه برگی نشسته بود. بال های شیشه ایش در دو طرف بدنش مثل الماس می درخشید. دستان زبر و پرزدارش را روی سر گرفته، چشمان درشتش در پی برقِ روی بدنم می دوید و گوش به حرف های خورشید داشت.

ماهی های رودخانه ای از مابین جلبک ها و خزه ها بالا آمده، با بازی لبانشان روی سطحم حباب می ساختند. حباب ها می ترکید و صدای ارتعاشش در فضای اطراف می پیچید. سنجاقک ترسید. می خواست حرف های خورشید را گوش دهد. دوست نداشت بحث راه بیافتد یا طعمه ماهی ها شود و مصاحبت خورشید را از دست بدهد. مثل بالگرد، هم زمان با حرکت بال هایش و فاصله گرفتن از سطح برگ، دست و پاهایش را زیر شکم جمع کرد و از روی برگ بلند شد. روی برگی دورتر و سایه خیزتر فرود آمد.بال هایش را در امتداد دم بلند، باریک و چند تکه اش کنار هم قرار داد و سراپا گوش شد.


ادامه دارد ...

۱۰ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حبیبی

داخل یکی از غرفه های دور حرم، جایی برای نشستن پیدا کردم. بالا را نگریستم، گنبد امام حسین علیه السلام از ما بین سازه ها به چشمم راه یافت. با آقا حرف می زدم و جمعیت روان به طرف حرم را زیر نظر داشتم. پنکه ها همراه آب افشانی، زائران را خنک می کردند. ازدحام جمعیت اطراف حرم بسیار زیاد بود. هر چند دقیقه یک نفر را با برانکارد از جلومان به غرفه پرستاری می بردند. به سختی جایی برای نشستن پیدا می شد. از پایین سکوی غرفه، خانمی دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: خانم جون، از خادم اینجا اجازه گرفتم یه کم از مهر شکسته های تو جامهریو بهم بده؟

دست بردم داخل جا مهری و دنبال مهرهای شکسته تربت گشتم. چند قطعه مهر خرد شده یافتم و به او دادم. گلویم قدری درد داشت. شب قبل جای مناسبی برای خواب پیدا نکرده بودیم و به گمانم سرما خورده بودم. انگشت گرد گرفته ام را به نیت شفا مکیدم. چند دقیقه بیشتر نگذشت که درد گلویم ساکت شد.

خانمی از پله های غرفه بالا آمد. هاج و واج ایستاده بود و با چشمان درشتش، ملتمسانه دنبال مکان کوچکی برای نشستن می گشت. پاهایم را درون شکمم جمع کردم و پهلویم را به دیواره جامهری چسباندم. قدری جا باز شد. زن به زحمت نشست و با چهره ای گشاده گفت: حبیبی

نمی دانستم چه جوابی باید بدهم. لبخند روی لبانم نشست. کلمه حبیبی بر عمق جانم جای گرفت. دوست داشتم بلند شوم تا او راحت بنشیند. در این لحظه یاد این آیه افتادم:«یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا إِذا قیلَ لَکُمْ تَفَسَّحُوا فِی الْمَجالِسِ فَافْسَحُوا یَفْسَحِ اللَّهُ لَکُمْ... ؛ ای مؤمنان! هنگامی که گویند: در مجالس [ برای نشستن دیگر برادرانتان ] جا باز کنید ، پس جا باز کنید ، تا خدا برای شما [ در بهشت ] جا باز کند » مجادله/11

۰۹ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مردم کوفه سرشون نشد

با چهره ای گرفته، دفتر را جلو مادر گذاشت و با بغض و خشم گفت: ببین مامان دفترمو چه کرده؟ اینهمه مشق نوشتم پارَش کرد. هی بگو کارش نداشته باش. حقش نیس بهش بزنم؟    

مادر دستی روی سر علی اکبر کشید و گفت: نه مامان، بچه اس. سرش نمیشه. اگه سرش میشد پاره نمی کرد که.          

مادر به علی اصغر خیره شد. ناگهان اشک از گوشه چشم های او روی گونه هایش به حرکت درآمد. علی اکبر دستپاچه دفترش را جمع کرد، جلو مادر نشست. با دستان کوچکش اشک روی صورت مادر را پاک کرد و با بغض گفت: اصلا تقصیر خودمه. نباس دفترمو جلوش پهن می کردم. مامان گریه نکن، منم گریه م می گیره.

علی اصغر با دیدن اشک های مادر، رنگ بازی ، شور و نشاط شیطنت از چشمانش رخت بست. غم بر صورت تپلش نشست. لب نازک و کوچک پائینی اش آویزان شد. آرام آرام بغضش سر باز کرد. مادر وسط گریه گفت: مردم کوفه هم سرشون نشد.       

ریزش اشک های مادر شدت گرفت. صدای گریه علی اصغر بلند شد. مادر به طرف او رفت در آغوشش گرفت و گفت: جانم. جانم...

صدای هق هق گریه مادر و علی اصغر در هم پیچید. دل علی اکبر تاب نیاورد. با گریه گفت: مامان منو ببخش. دیگه داداشیمو اذیت نمی کنم. قول میدم.       

مادر دستی روی سر علی اکبر کشید. اشک های او و علی اصغر را پاک کرد و گفت: الان اون بچه اس. وقتی بزرگتر بشه همبازی و همراه همدیگه میشید. تو میشی معلمشو به اون درس یاد میدی.         

علی اکبر بینی اش را بالا کشید. دست راستش را به طرف گوش خود برد و گفت: اوووه تا بزرگ بشه. حالا بخند مامان.

مادر علی اکبر را بوسید و با لبخند گفت: قربون پسر دل نازکم برم. تا چشم بهم بزنی داداشیت بزرگ شده.

۰۸ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

قصه قبل از خواب: بابای مهربون رقیه

بالش و پتوی کوچکش را بغل زد. گوشه پتو روی زمین کشیده می شد. کنار مادر رفت. بالش را روی زمین گذاشت. روی بالش آرام گرفت. پتوی سبز رنگ را رویش کشید و گفت: مامان بلام قصه بجو.

مادر دستی بین موهایش کشید. گونه اش را بوسید و پرسید: دوس داری چی برات تعریف کنم؟

سمانه چشمان درشتش را بست و گفت: قصه اون دختله که با باباش می خواسّن بلن مهمونی یه شهل دیجه.

مادر به صورت کوچک سمانه خیره شد و گفت: همون که هم سن شما بود؟

سمانه آرام گفت: آله.

مادر در حالی که بین موهای سمانه دست می کشید، گفت: یه دختری بود، مثل شما ناز و دوست داشتنی. باباش اونو دوسش داش، اونم باباشو.

سمانه خواب آلود گفت: مثِ من.

خنده سنگینی روی لبان مادر نشست. گفت: بله، مثِ شما. فقط اسمش با اسم شما فرق داش، اسمش رقیه بود. اونا داشتن تو شهر خودشون زندگیشونو می کردن که یه مرد بدجنس که دوس داش با میمون و سگ بازی کنه، پادشاه شد.

بازی با میمون و سج بده؟

بله دخترم بده. پادشاهی که با میمون و سگ بازی کنه نمیتونه با مردم مهربون باشه. بابای رقیه، آدم خیلی مهمی بود. پادشاه برا اینکه مردم گوش به حرفش بدن می خواس بابای رقیه اونو به پادشاهی قبول کنه. اما اون قبول نمی کرد. پادشاه بدجنس با زیر دسّاش قرار گذاش که اونو تو یه زمان مناسب بکشن.

سمانه چشمهایش را باز کرد و گفت: زیر دس ینی چی؟ 

ینی کسی که گوش به حرف یکی دیگه میده.

مگه اونا نمیدونسّن بابای لقیه ملهبونه که می خواسّن بچُشنش؟

چرا می دونسن عزیز دلم. همه مردم می دونسن

وقتی لقیه فهمید می خوان باباشو بچُشن چه چَلد؟

مادر آرام روی چشم های سمانه دست کشید و گفت: اول چشماتو ببند. بعدم رقیه نمی دونس می خوان باباشو بکشن. همین موقعا بود که دسته دسته از مردم یه شهر دیگه نامه رسید که بابای رقیه رو دعوت کرده بودن تا بره اونجا و مهربونیاش به مردم اونجام برسه. برا همین اونم همه خونوادشو جمع کرد و به طرف اون شهر راه افتادن.

سمانه بریده بریده گفت: به ... اون ... شهل ... لسیدن؟

اشک درون چشم های مادر حلقه زد و گفت: وقتی رقیه به شهر رسید، باباش باهاش نبود. 

سمانه دیگر سؤال نپرسید. شب با او همراه شد و او را به جستجوی رقیه برد.

۰۴ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰