گربه همسایه گاهی خانه ما را یواشکی دید می زد. هیچ کس نمی دانست از کجا آمده است. بعد از دوازده سال خدا به همسایه ما فرزندی داده بود. او گوسفندی را برای دخترش عقیقه کرد. بوی خون و گوشت تازه خانه به خانه رفت. گربه آدرس خانه را گرفت. راه افتاد و از چند محل آنطرف تر به خانه همسایه نقل مکان کرد. گربه مُردنی، نانش در روغن شد. همسایه حسابی به او می رسید. گوشت تازه به بدن لاغر و نحیف گربه رویید. از گربه ها خوشم نمی آمد. حس می کردم همیشه منتظر فرصتی هستند که پنجه های در غلافشان را تیز کنند و به صورتت چنگ بیندازند. به گربه همسایه رو نمی دادم. نمی خواستم پایش به خانه مان باز شود. هر سال بهار پسرم فیلش یاد هندوستان می کرد. یک روز پاهایش را درون یک کفش فرو برد و گریه کنان گفت: بابا، منم جوجه رنگی می خوام.

با آرامش گفتم: این جوجه رنگیا دو روزم عمر نمی کنن. جوجه های مردنی مرغداریند.

پاهایش را روی زمین کوبید: من جوجه می خوام. اصلا اونا رو نخر. جوجه گلباقالی برام بگیر.

دستش را گرفتم و به بازار بردم. سه تا جوجه گلباقالی به اسم خودش ، من و مادرش خرید. وقتی پولش را حساب می کردم، کنار گوشش گفتم: وای به حالت اگه حواست بهشون نباشه و روزی گربه همسایه بشن.

پسرم کارتن کوچک جوجه ها را محکم به سینه اش چسباند و گفت: اگه اون گربه خیکی به جوجه هام نگاه چپ بندازه به روز سیاه می نشونمش.

پسرم هر روز بعد از مدرسه جوجه ها را به حیاط می برد. کنارشان می نشست. آنها را از قفس کوچک شان بیرون می آورد و می گفت: یه کم پیاده روی کنید، پاتون باز شه. خشک شد پاهاتون از بس تو این قفس راه نرفتید.

جوجه ها خوشحال بال می زدند. از این سر حیاط تا آن سر می دویدند. دنبال هم می کردند و تو سر و کله هم می زدند. یک روز پسرم با اینکه قبل از بیرون کردن جوجه ها دستشویی رفته بود، دوباره دستشوییش گرفت. با خودش گفت: تازه دستشویی بودم. خیلی طولش نمیدم. زود میام بیرون. بذار جوجه ها تو حیاط حال کنن.

قبل از اینکه کارش تمام شود صدای جیک جیک جوجه ها بلند شد. صدا اوج گرفت. وقتی او بیرون آمد صدای جیک جیک تمام شده بود. گربه همسایه کمین کرده و با رفتن پسرم به دستشویی یکی از جوجه ها را کشته و با خود برده بود. همسایه به همه گفته بود: گربه تو زیرزمین خونشون زن و بچه شم آورده.

وقتی از سر کار برگشتم، لبهای آویزان پسرم را دیدم. از خانمم جریان را پرسیدم. او هم سیر تا پیاز داستان دست درازی گربه و چشم طمع داشتنش را به اموال ما برایم تعریف کرد. نمی توانستم ببینم گربه از حق و حقوق خودش تجاوز کند و بدون مجازات آزاد بگردد. با دو تا جوجه باقیمانده برایش تله گذاشتم و خودم گوشه ای پنهان شدم. گربه با خیال راحت خواست جوجه بعدی را بخورد؛ امّا درون تله من گرفتار شد. داخل گونی ای انداختمش و به جایی دور و پرت بردم و رهایش کردم. چند روز بعد زنش هم بیخ گردن بچه هایش را به دندان گرفت و از آنجا اثاث کشی کرد.