به نام او که هر چه هست از آن اوست ...

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پیاده روی» ثبت شده است

مطیع

رضا برای دل گرفته اش از گوشی روضه ای گذاشت. همزمان با زمزمه روضه ، سیم های برق را از درون لوله های برق کشی رد  می کرد و اشک می ریخت. ناگهان زنگ تماس گوشی به صدا درآمد. رضا دستش را با پشت شلوار و اشک هایش را با پشت دست پاک کرد. به شاگردش گفت: قلم و چکش رو بردار و خیلی آروم جای خط کشی هام رو بکن تا برگردم.

از ساختمان بیرون رفت. گوشه خلوتی ایستاد. صدای تق تق قلم و چکش بلند شد. گوشی را در حالت پاسخ قرار داد و به گوش چسباند. هنوز درست با دوستش حمید سلام و احوالپرسی نکرده بودند که صدای تق تق جایش را به صدای درررر درررر داد. دل رضا مثل سیر و سرکه جوشید. با خود گفت: غلط نکنم. این بچه دوباره رفت تو فاز تنبلی.

خواست جواب حمید را بدهد، تکه آجر کوچکی از دیوار جدا شد و روی پایش افتاد. سرش را بالا گرفت. بلند داد زد: آهای ، چه می کنی؟

به سرعت از پله های ساختمان بالا رفت. با فشار سر بتن کن ، آجرهای دیوار می لرزید و تکه هایش به اطراف پرت می شد. رضا پشت سر قربان ایستاد. محکم روی کتف او زد. قربان از جا پرید. بتن کن را خاموش کرد. در هاله ای از گرد و خاک به طرف رضا برگشت. کمی ماسکش را جا به جا کرد. با ترس پرسید: اوسا چی شده؟

رضا با دست خاک ها را پس زد و خشمگین گفت: مگه به تو نگفتم با قلم و چکش بکن. با اجازه کی بتن کن برداشتی؟

رضا ، منتظر جواب قربان ، گوشی را روی گوش گذاشت و گفت: حمید جون خیلی شرمنده، کارم داشتی؟

- دارم کارای پیاده روی اربعینم رو می کنم ، امسال توام پایه ای؟

رضا کمی از قربان فاصله گرفت با چهره ای درهم و لحنی غم زده جواب داد: از دلم خبر داری؛ می دونی که ماجرا چجوریه؟

- مگه چجوریه؟

قربان خیره به خاک های کف اتاق مثل مجسمه بی حرکت ایستاده بود. گرد و خاک روی مژه ها و لباس هایش نشست. رضا به طرف در ورودی رفت. ماسکش را کمی پایین آورد، آهی کشید و گفت: می خوای چجوری باشه دیگه؟ کرونا که هست. نه اینور اجازه خروج و نه اونور اجازه ورود میده.

حمید بین خندیدن و ریسه رفتن گفت: آقا رضا ترسیدیا. به حرف این دکترا گوش نده. من خودم دیروز تو کانالمون دیدم چند تا بچه ها رفتن اونور و عکس و فیلمشونم گذاشتن. اینا همش حَرفه.

رضا ابروهایش درهم رفت. گفت: نه عمو جون. این حکایتا نیست. هر چی نباشه دکترا چار کلاس بیش ما خوندن و یه چیزایی حالیشونه. از اینم بگذریم ، آقا اجازه نداده.

- کی گفته آقا اجازه نداده؟! حالا آقا یه چی گفته تو باورت شده؟ آقا راضیه.

رضا با عصبانیت به طرف قربان برگشت و گفت: دِ یه چی بگو.

حمید با لحنی ناراحت پرسید: با منی؟

رضا همراه خنده ای عصبی گفت: نه با این قربونم. دو ساعته مثِ مجسمه جلوم خشکش زده. نه حرف میزنه نه میره پی کارش.

قربان به خرده آجرهای کف خیره شده بود. آهسته و با ترس گفت: چی بگم اوسّا؟! 

رضا بتن کن را از روی زمین برداشت و گفت: چرا اینو برداشتی؟

قربان مِن و مِنی کرد و گفت: اوسّا ، خواستم کار تندتر پیش بره.

رضا بتن کن را کنار گذاشت، به طرف دیوار رفت. دستش را روی آجرها کوبید و گفت: اینا قلم و چکشم به زور تاب میارن. بیا بیرون ببین چه گندی زدی به خونه مردم.

دست قربان را گرفت و او را دنبال خود به بیرون ساختمان برد. خرابی آجرهای بیرون را نشان او داد و گفت: حالا فهمیدی چه کردی؟ برو با قلم و چکش آروم بکن.

قربان سری تکان داد و رفت. حمید با نگرانی پرسید: مگه شاگردت چه کرده؟

رضا غرق تماشای خرده آجرهای افتاده از بالای دیوار ، آهسته گفت: هیچی رفته با عقل خودش کار کنه ، زده منو داغون کرده. منم تو این اوضاع خوش ندارم با عقل خودم پیش برم و بگم آقا راضیه و رو حرف او حرف بزنم. شرمنده حمید جون.         

۲۵ مهر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

امان از دل زینب

تریلی کنار جاده ایستاد. بعضی از پیاده روی خسته شده و پاهایشان تاول زده بود. عده ای می خواستند زودتر به حرم محبوب برسند. با اشتیاق به سمت تریلی دویدند. می ترسیدند راننده حرکت کند و جا بمانند.

 

زینب گام هایش را تندتر برداشت. شوهرش همراه پدر و برادر ثریا با سرعت به سمت تریلی دویدند. جستی زدند، دستشان را به لبه بار تریلی گرفتند و مثل بز کوهی از دیواره بار تریلی بالا رفتند. زینب هاج و واج آن ها را می نگریست: حالا با این وضع کفشام چطور بالا برم؟

 

ثریا سرعتش را بیشتر کرد. به طرف زینب برگشت و در حال دویدن گفت: بدو انگار اینجا محشره، هیچکی به هیچکی نیست. بدو ...

 

زینب با نا امیدی به مردم آویزان از دیواره یا در حال  پریدن داخل بار تریلی خیره شد. جوان ها و مردها راحت بالا می رفتند. حرص و ولع سواری از ماشین رایگان گرفتن آنقدر زیاد بود که هیچ کس دنبال راه درست سوار شدن نمی گشت.

 

زینب هنوز با تریلی فاصله داشت. ثریا چادرش را جمع کرد دستش را به حلقه روی دیواره گرفت. پاهایش را محکم به بدنه دیواره چسباند. پدر و برادرش دست هایش را گرفتند و او را بالا کشیدند. زینب مانده بود چه کند. همه بالا رفته بودند. از بالای لبه بار نگران، او را نگاه می کردند.

 

 او تنها پایین ماشین مانده بود. به دور و برش نگاه کرد. هیچ کس نبود کمکش کند. نگاهی به کفش هایش انداخت. کفش های امانتی خاله ، بزرگتر از پاهایش بود. نمی توانست روی دیواره پا بگیرد. شوهرش از بالا دست هایش را دراز کرد و با عصبانیت داد زد: چه می کنی؟ بیا دیگه. راه بیفته جا میمونی.

 

زینب دلش را به دریا زد. چادر به کمر بست. یا علی گفت و پای راستش را روی دیواره گذاشت. دستش را به حلقه روی بدنه گرفت. پاهایش روی دیواره سُر و شبنم زده لیز خورد. شوهرش دو دستی یکی از دستان او را گرفت. تمام زورش را می زد تا زینب را بالا بکشد. زینب هم برای بالا رفتن تقلا می کرد. وسط هوا آویزان بود. با خودش زمزمه کرد: اگه با این حالم ماشین راه بیفته چی میشه؟ نه بابا راه نمیفته. ینی آدم به این بزرگی رو نمی بینه؟ آخه از کجا ببینه وقتی من طرف شاگرد به ماشین آویزونم؟ خدایا کمکم کن.

 

ناگهان دستی ، دست دیگرش را از روی چادر گرفت. او را بالا کشیدند. به محض اینکه پایش به کف بار رسید، به دیواره تکیه داد ، چادر روی صورت کشید و نشست. از پشت چادر سایه مردی با لباس عربی را کنارش دید. عرق سرد شرم روی پوستش خزید. زیر چادر نگاهی به مچ دستش انداخت. دلش می خواست دستش را از جسم نحیف و لاغرش جدا کرده و به بیرون تریلی پرتاب کند. از اینکه برای سوار شدن به تریلی ناخواسته در چنین موقعیتی گرفتار شده بود از حضرت عباس خجالت کشید: همش تقصیر حمیده، حالا می مردیم یه کم بیشتر پیاده می رفتیم؟ اصلا ما اومدیم اینجا پیاده روی یا ماشین سواری؟ اصلا حالیش نیست من زنم و مثل اون با یه جست نمی تونم بپرم بالا. حداقل نرفت بگرده ببینه راه دیگه ای نداره. به اینم می گن مرد؟ دیگه حس و حال زیارتم پرید. اصلا میشه اسمشو گذاشت زیارت؟ اومدیم ثواب کنیم، کباب شدیم.

 

دوست داشت زودتر از ماشین پیاده شوند و در جایی دور از بقیه ، با حمید حسابرسی داشته باشد. در این فکرها بود که ماشین دست اندازی را رد کرد. مرد عرب با حرکت ناگهانی ماشین اندکی به او نزدیک تر شد. سمیه با شتاب خودش را کنار کشید، از زیر چادر دست برد ، پاچه شلوار حمید را گرفت و او را به طرف خودش کشید. با احساس حضور حمید در کنارش قلب پر تلاطمش اندکی آرام گرفت. صورتش را از زیر چادر به سمت کربلا چرخاند؛ به سمت حرم. بغض راه گلویش را بست. سایه زنی مقابل دیدگانش مجسم شد. زنی تنها، بدون محرمی که بتواند دست او را بگیرد و بر ناقه سوارش کند. بدون کسی که کنارش آرام گیرد. بین هزاران لاشخور که هر لحظه به تکه ای از جگرش چنگ می انداختند. زنی که دلخوشی اش بین این همه نامحرم سری بود بالای نی. دلش هوایی دمشق شد: بازم خانوم تو محاصره حرومیاست.

 

 اشکش بی اختیار روان شد. زیر لب زمزمه کرد: امان از دل زینب.

۲۶ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰