مهسا سلام نماز را داد. تسبیح را برداشت. خواست ذکر بگوید که با صدای زنگ شتری تلفن از جا پرید. زیر لب گفت: لا اله الا الله. باز رفتیم دو دقیقه با خدا خلوت کنیم. مگه میذارن؟!

چند قدم مانده تا تلفن، صدای زنگ قطع شد. شماره برادرش افتاده بود. گوشی را برداشت. صدای بوق ممتد درون مغزش سوت کشید. منتظر ایستاد. با ناراحتی گفت: هرچی به این خان داداش بگم قطع نکن تا من بردارم بازم کار خودش رو می کنه.

دوباره صدای زنگ در فضای کوچک اتاق پیچید. این دفعه با صدایی آهنگین می نواخت. مهسا گوشی را کنار گوشش گذاشت. خان داداش، بعد از سلام و احوالپرسی گفت: آبجی، در رو برام باز نمی کنی؟

مهسا چشمانش گرد شد. با تعجب پرسید: مگه پشت دری؟!

میثم با خنده گفت: آره آبجی جونم. نترس. تنهام. مسافر داشتم، گفتم حالا که اومدم تا اینجا یه سرم به شما بزنم. راستی نمی خواید گوشیتون رو عوض کنید؟

مهسا چادر سفیدش را روی سر جا به جا کرد. با ناز گفت: نوچ. گوشیمون چیزیش نیست. فقط منشی تلفنیش وقتی تلفن رو برمیداره، نمیتونه حرف بزنه. (صدای خنده مهسا بلند شد.)حالا اگه نخوام در رو باز کنم چه می کنی؟ میدونی که برا مهمون ناخونده چی میگن؟1

-اگه نخوای، مستقیم میرم خونمون. گفتم سلامی کرده باشم و یادی از آبجی کوچیکه. ببینمش که دلم براش یه ذره شده.

پشیمانی درون قلب مهسا نشست. با خود گفت: اینطوری احترا م برادر بزرگت رو می گیری. دست مریزاد.2 با صدایی آهسته جواب داد: فدای محبتت. الان در رو باز می کنم.

مهسا کلید آیفون را فشرد. در ورودی ساختمان باز شد. میثم، سه طبقه باید بالا می رفت تا به خانه مهسا برسد. مهسا تند تند لباسها و وسایل افتاده روی زمین را بغل زد. همه را درون اتاق خواب روی تختخواب ریخت. زنگ در به صدا درآمد. مهسا در را گشود. کنار ایستاد و گفت: بفرمایید. صفا آوردین.

میثم و مهسا از هر دری سخن گفتند. میثم، پرتقال پوست می کند. گوشی همراهش زنگ خورد. ابروهای میثم درهم رفت. گفت: شستن نداره. همشون تمییزن.  بدون اینکه حرفی بزند، تماس را قطع کرد. پرتقال را برداشت. مشغول پوست کندن شد. مهسا با کنجکاوی پرسید: چی شستن نداره؟ میثم با تمسخر گفت: زنم می خواد فرش بشوره. می خواد برم کمکش.

مهسا برای لحظه ای به میثم خیره شد. مثل برق از جا پرید. به طرف آشپزخانه رفت. نایلونی آورد. میوه های میثم را داخل آن ریخت: سلام منم به خانمت برسون. همین حالا زنگش بزن، بگو داری میری کمکش.

میثم با چشمان گشاد شده گفت: شما که زیاد از خانمم خوشت نمی اومد. چی شده مدافع حقوق زنان شدی؟!

مهسا پشت ابرو نازک کرد. شانه بالا انداخت. گفت: بله، حق با شماس. چون یه لحظه خودم رو گذاشتم جا خانمت.3

 

1-خداوند متعال در آیه 28 سوره نور می فرماید : « فَإِنْ لَمْ تَجِدُوا فیها أَحَداً فَلا تَدْخُلُوها حَتَّی یُؤْذَنَ لَکُمْ وَ إِنْ قیلَ لَکُمُ ارْجِعُوا فَارْجِعُوا هُوَ أَزْکی لَکُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ عَلیمٌ»ترجمه : پس اگر کسی را در آنجا نیافتید، وارد نشوید تا زمانی که به شما اجازه داده شود و اگر به شما گفته شد که باز گردید، بازگشته و وارد نشوید، که این برای شما پاکیزه تر است و خداوند به آنچه انجام می دهید داناست .

2- رسول خدا فرموده‌اند:حق برادر بزرگتر بر برادران و خواهران کوچک‌تر مانند حـق پدر بر فرزند است، چنانکه حق خواهر بزرگ‌تر بر خواهران و برادران کوچک‌تر مانند حق مادر بر فرزند می‌باشد.

ملا محمدمهدی نراقی ، علم اخلاق اسلامى (ترجمه جامع السعادات)، ترجمه سیدجلال الدین مجتبوی، ج2، ص275

3- "یَا بُنَیَّ اجْعَلْ نَفْسَکَ مِیزَاناً فِیمَا بَیْنَکَ وَ بَیْنَ غَیْرِکَ فَأَحْبِبْ لِغَیْرِکَ مَا تُحِبُّ لِنَفْسِکَ وَ اکْرَهْ لَهُ مَا تَکْرَهُ لَهَا"
'اى فرزند عزیز، نفس خویش را میزانى بین خود و بین دیگران قرار ده، پس از براى دیگران دوست بدار آنچه را که براى خودت دوست میدارى، و خوش ندار براى دیگران آنچه را براى خودت خوش ندارى'.

نهج البلاغه، نامه31

@sahel_aramesh