به نام او که هر چه هست از آن اوست ...

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

فدای یه تار موهات

پروانه، خانه را جمع و جور کرد. بوی غذا دهانش را آب انداخت. در قابلمه سوپ را برداشت. هم زد. با دست بوی آن را به سمت بینی اش هدایت کرد. بوی مطبوع غذا را بلعید. به به و چه چه راه انداخت. در قابلمه را گذاشت. نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. با خواندن جمله «تو را من چشم در راهمِ» روی ساعت، قلبش مثل قلب گنجشک تپیدن گرفت. ده دقیقه تا آمدن حامد فرصت داشت. سریع سفره ناهار را چید. لباسش را بو کرد. لباسش تمام بوی غذا را بلعیده بود. به طرف کمد لباس رفت. از بین لباس ها پیراهن مورد علاقه حامد را بیرون آورد. آن را پوشید. به صورتش عطر گل محمدی مالید. قدری آرایش بر آن نشاند. صدای زنگ بلند شد. درون آیینه خودش را برانداز کرد. حامد پسند شده بود. سریع به طرف در رفت. از درون چشمی بیرون آمدن حامد از آسانسور را دید. دستش را روی دستگیره گذاشت. به محض رسیدن حامد، دستگیره را به سمت پایین فشرد. در باز شد. پروانه همراه در عقب نشینی کرد. انگشتانش را به سمت حامد نشانه رفت. به محض ورود حامد ماشه را چکاند:«بنگ بنگ بنگ ... »

حامد دهانش را باز کرد و در یک حرکت تمام تیرها را بلعید. با خنده گفت:« همه تیرات رو خوردم.»

پروانه مثل بچه ها پا کوبید:«چرا تیرام رو خوردی؟ می خواستم بکشمت.»

حامد در را بست. جلو رفت. دست دور گردن پروانه انداخت. صورتش را بوسید. گفت:«عزیزم من کشته عشق توام. چه بوی خوبی میاد، پروانه ام رفته روی گل محمدی نشسته، بوش رو گرفته؟»

پروانه خندید و گفت:«بله، یه سر به باغ گل زدم. فعلا بیا بریم که غذا سرد شد.»
پروانه و حامد کنار سفره نشستند. حامد نگاهی به سفره انداخت. از سلیقه پروانه تعریف کرد و گفت:« دوسِت دارم. بهترین همسر دنیایی برام.»

پروانه با لبخند جواب داد:«قابل عزیز دلم رو نداره.»

حامد با گذاشتن اولین قاشق درون دهان، دلش ترشی خواست. گفت:« کاش ... هیچی هیچی... شما خیلی زحمت کشیدی، خودم میارم.»

سراغ کابینت رفت. خواست پیاله بردارد، دستش به یکی از بشقاب های بلور خورد. بشقاب افتاد. پودر شد. تا نزدیک اپن تکه هایش پرید. پروانه از ناقص شدن سرویس بشقاب ها ناراحت شد. حامد دستپاچه گفت:«ببخشید. یهویی شد.»

پروانه خواست بگوید:«شما مردا هیچ کدومتون حواس ندارید. نمی خوردی این ترشی رو. می گفتی خودم بیارم.»  

زبانش را نگه داشت.  با خودش گفت:«یعنی ارزش یه بشقاب بیش از عشقته که میخوای چیزیش بگی؟ دوست دارمای چند دقیقه قبلت رو حالا ثابت کن.»

حامد خواست جا به جا شود. پروانه بلند شد. گفت:« از جات تکون نخور. خدایی نکرده شیشه نره تو پات. صبر کن جارو بکشم.»

جارو برقی را روشن کرد. تمام کف آشپزخانه را جارو کشید. حامد با صدایی غمزده گفت:«ببخشید. ن ...» پروانه نگذاشت حامد عذرخواهیش را ادامه دهد. با لبخند و از ته دل گفت:«فدای یه تار موهات.»

 

@sahel_aramesh
 

۱۸ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

او زنده است؟6

به امید خدا رفت برای چاپ

 

@sahel_aramesh

۱۲ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

او زنده است؟5

به امید خدا رفت برای چاپ

 

ادامه دارد ...

*پ.ن: هر نفسی مرگ را می چشد. سوره عنکبوت،آیه57

 

@sahel_aramesh

۱۰ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

او زنده است؟4

به امید خدا رفت برای چاپ

ادامه دارد ...

 

@sahel_aramesh

۰۸ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

او زنده است؟3

به امید خدا رفت برای چاپ

ادامه دارد ...

 

@sahel_aramesh

۰۶ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

او زنده است؟ 2

به امید خدا رفت برای چاپ

ادامه دارد ...

 

@sahel_aramesh

۰۴ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

او زنده است؟1

صداهایی ناآشنا در گوشم می پیچید:

«از اینجا برش دارید.»

«زنده است؟»

«هنوز نفس می کشد.»

«بگذاریدش داخل آمبولانس، کنار بقیه مجروح ها.»

صدای آه و ناله مجروح ها، روحم را می آزرد. می خواستم از جایم بلند شوم و هر کاری می توانم برایشان انجام دهم تا دردشان را تسکین بخشم؛ امّا نیرو و توان هیچ حرکتی نداشتم. حتی نمی توانستم چشمانم را باز کنم. زبانم، چوب خشک شده بود. نمی توانستم مثل بقیه آه و ناله راه بیاندازم. مثل قطعه سنگ سنگینی به کف آمبولانس چسبیده بودم. ناگهان آمبولانس تکان سختی خورد و صدای مهیبی بلند شد. آمبولانس ایستاد. صداها قطع شد. احساس کردم از بالای کوه بلندی به پایین پرت شدم. حس غریب رهایی داشتم.

درون تونلی تاریک و ظلمانی سردرگم بودم. می خواستم به طرف جلو حرکت کنم؛ امّا سیاهی مطلق، اجازه نمی داد قدم از قدم بردارم. گاهی نوری در حد شعله کبریت، جلو پاهایم را به اندازه حرکت یک گام روشن کرده و خاموش می شد.1

نوای دیوانه کننده ای در فضای اطرافم می چرخید. نزدیک و دور شده و مدام تکرار می کرد:«کدامین نعمت های پروردگارتان را تکذیب می کنید؟»2

دستانم را روی گوش هایم محکم فشردم. مانند دیوانه ها به هر سو گشته و گفتم:«هیچ کدام، هیچ کدام، هیچ کدام و ...»

در تاریکی مطلقی گرفتار شده بودم که نه توان برگشت به عقب داشتم، نه می توانستم جلو بروم. قدرت حرکت از پاهایم گرفته شد. به سجده افتادم. بلند بلند گریستم. در همان حال دستانم را رو به آسمان بلند کرده و با قلبی آکنده از امید در میان اشک و آه، فریاد زدم:«یا غیاث المستغیثین، یا غیاث المستغیثین، یا غیاث المستغیثین»

برای لحظه ای سکوتِ اطرافم، ترس بر جانم انداخت. می لرزیدم. سر از سجده برداشتم. نشستم. دو هیکل را مقابلم حس کردم. یکی شان گرزی آتشین در دست داشت. پوست بدنم در اثر گرمای خشک کننده اش چروکید. دیگری دفتر و قلمی را درون دستانش می فشرد. با چهره ای برافروخته و نگاهی پرسشی سر تا پایم را برانداز کرد. ناگهان نوری آهسته جلو آمد. پشت به من و رو به آن دو هیکل ایستاد. نمی دانم به آن دو چه گفت که ناپدید شدند. نور به سمتم برگشت. او را دیدم. دایی ام بود. ابروهای پهن مشکی، بینی قلمی، چشمان درشت با مردمکی مشکی میان سفیدی دلربای اطرافش، لبانی با طراوت همیشگی، صورتی کشیده با موهایی پرپشت تا روی گوش، ریش و سبیل هایی تازه جوانه زده، خودش بود؛ خود دایی ام، مثل همان روزی که سه چرخه ام را با زحمت پا می زدم و با شوق، در کوچه دنبالش می رفتم.

مادرم غم زده جلو در ایستاد. دایی با مادرم خداحافظی و دیده بوسی کرد. او از زیر قرآن درون دست بی رمق مادرم گذشت. قرآن را بوسید. حرکت کرد. از مادرم فاصله گرفت. مادرم با چادر گل گلش، لب های لرزان گوشتی قرمزش را پوشاند. اشک، روی گونه های استخوانیش روان شد. قرآن را به سینه چسباند. خم شد. ظرف آبی را از پشت در برداشت. پشت پای دایی، روی زمین ریخت.

دایی به طرفم آمد. لپ گوشتی ام را درون دستانش گرفت، آرام کشید. بوسه ای گرم بر صورتم گذاشت. کنار گوشم خداحافظی کرد و رفت. چند قدم از من دور شد، وسط کوچه به سه چرخه¬ام فشار می آوردم تا تندتر حرکت کند. دلش آرام و قرار نداشت، برگشت. پیشانی و گونه هایم را بوسید. دستی روی سرم کشید. دستش را جلو آورد و گفت:«دایی جان، قول بده مواظب مادرت باشی، مرد کوچکم.»

دست کوچکم را درون دستش فشرد. گرمای دستش و طراوت لبانش را روی پیشانی و گونه هایم هنوز حس می کنم. درون چشمانش اشک حلقه زد. ساکش را برداشت، روی دوش انداخت. لباس های خاکی اش بر وقار و افتادگی اش افزوده بود. قد رشیدش خاطره شیطنت مشترکمان را زنده می کرد؛ خاطره سوار شدن بر شانه هایش برای لمس سقف ضربی اتاق.  چند قدم رفت. به پشت سر برگشت. دستی تکان داد و مثل برق ناپدید شد.

 

1-اشاره به آیه17 سوره بقره

2-فبای الاء ربکما تکذبان

 

ادامه دارد ...

 

@sahel_aramesh

۰۲ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

جشن پتو

کف پاهایش را غلغلک داد. نیشگونش گرفت. دست هایش را بین موهایش برد و آن ها را بهم ریخت. هیچ فایده ای نداشت. تنها از او می شنید: آره آره ابجی جون عالیه، خودِ خودشه. همین حرکت رو برو.

به اذیت کردنش ادامه داد. اما دیگر او حرف نزد. تکانش داد. هیچ نگفت. بلند شد. دستهایش را مشت کرد. گرد و غبارهای زیر نور را زد و به حسابشان رسید. باید فکری می کرد. حوصله اش سر رفته بود. نمی خواست بخوابد. دلش برای بازی کردن تنگ شده بود. چند دقیقه ای کنار برادر نشست. با بلند شدن صدای در خانه و سلام پدر، فکری به ذهنش رسید. برادر را به شدت تکان داد. گفت:بلند شو. بلند شو. چقد می خوابی. بابا اومده. صدات کرد. میگه سعید کجاست می خوام ببرمش براش کوادکوپتر بخرم.

سعید مثل اینکه مگسی را بپراند، دست سمیه را پس زد و گفت: برو بابا. دروغ نگو. بابا این موقع روز اینجا چه می کنه؟

سمیه لبخندی زد و گفت: باور نداری؟ الان صداش می کنم میگم سعید میگه کوادکوپتر نمی خوام. بلند پدر را صدا زد. پدر از پذیرایی جوابش را داد. خواست ادامه حرفش را بزند، سعید از جا پرید و با دو دست جلو دهان او را گرفت. نفس سمیه گرفت. سعید دستش را برداشت. گفت: جیکت درنیاد. الان میرم خودم با بابا حرف میزنم.

سمیه قند تو دلش آب شد. سعید به پذیرایی رفت. هر چه این پا و آن پا کرد تا شاید پدر حرفی به او بزند، فایده نداشت. بالاخره دلش را به دریا زد و گفت: بابا، شما چند دقیقه پیش من رو صدا کردی؟

پدر سرش را تکان داد و گفت: نه، چطور مگه؟

-هیچی، حتما خواب دیدم. چه عجب این وقت روز اومدین خونه؟

-مامانت بیرون کار واجب داشت، اومدم ببرمش به کارش برسه.

سعید دست زیر چانه گذاشت و با خودش گفت: همش زیر سر این مادر فولاد زره اس. من میدونم و اون. خدمتش می رسم. صبر کن بابا و مامان برن.

سمیه جلو سعید ایستاد. گفت: حالا میای بازی؟

سعید با خشم لب هایش را روی هم فشرد. سمیه عروسکش را بغل کرد و گفت: خب نیا. میرم با عروسکم بازی می کنم. اصلا دخترا با دخترا. پسرام با پسرا. توام برو با داداش حمید بازی کن.

مادر همراه پدر از خانه بیرون رفت. در لحظه آخر گفت: حمید، سعید، مراقب خواهرتون باشید. اذیتش نکنیدا.

سمیه وسط اتاق نشسته بود. با عروسکش بازی می کرد. ناگهان پتویی روی او افتاد و پتوی دیگری. سنگینی جسم دو برادر هم به آن اضافه شد. نفسش گرفت. با صدای خس خس و بریده بریده گفت: دیگه ... نمی تونم ... نفس ... بکشم. صدای دو برادر را شنید که پشت سر هم تکرار می کردند: خفه خفه ... سمیه ساکت شد. پتو قدری کنار رفت. هوای تازه اندکی به او رسید. با ولع اکسیژن هوا را بلعید. صدای برادرها را شنید: نفس نفس ...

 آنقدر حبس نفس و نفس دادن ذره ای به سمیه را ادامه دادند که او از حال رفت. وقتی برادرها صدای او را نشنیدند، پتوها را کنار انداختند. چند دقیقه ای طول کشید تا سمیه حالش سر جا بیاید. برادرها با چشمانی لرزان او را تماشا می کردند. سمیه ناگهان مثل شیری به سمتشان چنگ زد. غرش کرد و دنبالشان دوید. وسط بالا و پایین پریدن ها پرسید: این چه کاری بود کردید؟

سعید با خنده جواب داد: تو نبودی می خواستی باهات بازی کنم؟ اینم بازی بود دیگه.

۱۸ آذر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خواستن توانستن است

پله ها باریک و رک بود. پیر زن ها به سختی از آن بالا می رفتند. عشق و علاقه به یادگیری تمام سختی ها را برایشان تحمل پذیر می کرد. کوچک و بزرگ، پیر و جوان یک روز در هفته در پایگاه بسیج دور هم جمع می شدند. به صحبت های سخنران گوش می دادند. از اوضاع مملکت مطلع می گشتند. گاهی برایشان احکام می گفتند. اردو و کلاس های هنری می گذاشتند. پیرزن روخوانی قرآن می دانست. نمی خواست علمش تنها برای خودش باشد. زودتر از همیشه به پایگاه بسیج محل رفت. از فرمانده پایگاه اجازه گرفت. قبل از آمدن سخنران پشت بلندگو اعلام کرد: خانما از این هفته ، بعد از جلسه هر کس خواست بمونه روخونی قرآن یاد میدم.

هفت نفر ماندند؛ چهار پیرزن و سه خانم میانسال. یکی می گفت: خانوم خدا خیرت بده خیلی وقته کسی نیومده اینجا قرآن یاد بده. دیگری گفت: خانوم حالا ما یاد می گیریم؟ سومی گفت: خانوم با این قرآن عربیا اسمش چی بود؟ یکی از خانم های میانسال جواب داد: منظورت عثمان طه ست؟ پیرزن گوشه چادرش را کنار روسریش فرو برد و گفت: آره ننه، همونا. از اونام یاد میدی؟

پیرزن در جواب سؤال آخر گفت: من خودم با قرآن فارسی بلدم. برا اون باید از دخترم بخوام بیاد یادتون بده.

دختر پیرزن یک سالی از طلبگی اش می گذشت. تازه از امتحانات پایان سال تحصیلی فارغ شده بود. یک ماهی اول کلاس، رسم الخط عثمان طه را آموزش می داد. هر جلسه پیرزن ها آموخته هایشان را فراموش می کردند. او مجبور بود دوباره درس قبل را تکرار کند. یک روز یکی از آنها پرسید: دخترم راستشو بگو؛ ما با این سن و سالمون چیزی یاد می گیریم؟

دختر لبخندی زد و گفت: خانوم جون چرا که نه؟! خواستن توانستنه. اگه بخواید حتما می تونید.

پیرزن سرش را پایین انداخت و گفت: خدا خودش شاهده چقد می خوام یاد بگیرم ولی دیگه مغزم نمی کشه.

دختر دست هایش را رو به آسمان بلند کرد و گفت: توکلتون به خدا باشه. از خودش بخواید حتماً میشه.

چند سالی از آن روز گذشت. دختر و مادرش از آن محل رفتند. یک روز دختر برای دیدار دوستان قدیم به پایگاه بسیج محله قبلشان برگشت. بعد از اتمام جلسه، همان پیرزن مشتاق یادگیری رسم الخط عثمان طه را دید. پیرزن لبخند رضایت بر لب داشت. به سمت او رفت. بعد از دیده بوسی گفت: خانوم همش دعاتون می کنم؛ هم شما و هم مامانتونو.

لبخند ملیحی روی لبان دختر نشست. گفت: من که کاری نکردم. همه زحمتای کلاس رو دوش مامانم بود.

پیرزن با اشتیاق گفت: نه خانوم اینطور نگید. نمیدونید شما چه کمک بزرگی بهم کردید.

دختر با چشم های درشت شده اش پرسید: مگه من چه کردم؟

پیرزن جواب داد: یه روز تو محله خودمون رفتم جلسه قرائت قرآن. همه قرآن هاشون عثمان طه بود. نوبت من شد. مسئول جلسه اظهار شرمندگی کرد که قرآناشون عثمان طه است و من نمی تونم بخونم. منم فوراً جواب دادم بلدم بخونم. وقتی خوندم همه دهنشون باز مونده بود.

۰۴ آذر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تیله های رنگی

نمی توانست جلو اشک هایش را بگیرد. مدام دستش را از دست مادر بیرون می کشید و مثل کسی که چیز مهمی را گم کرده باشد روی زمین را می گشت. مادر دستش را گرفت. مقابلش نشست و گفت: چه اتفاقی افتاده؟ چیزی گم کردی؟

داغ دلش تازه شد. بغضش ترکید. با گریه و بریده بریده گفت: ب..ل..ه.

مادر با دست اشک هایش را پاک کرد. او را در آغوش گرفت و گفت: چیزی نیست. حالا چی گم کردی؟

هق هق کنان جواب داد: تیله هایم را.

مادر با خنده گفت: تیله، یعنی انقدر ارزش دارد که برای گم شدنشان گریه کنی؟

ریحانه گریه اش بیشتر شد و گفت: بله. آخر...

مادر نگذاشت حرفش را ادامه دهد: آخر ندارد. بیا برویم. چیزی که در شهر فراوان پیدا می شود، تیله است.

چند سال از آن ماجرا گذشت. ریحانه چشمانش را به چشمان رنگی سعید دوخته بود. سعید از رئیس جمهور جدید آمریکا و تجدید برجام حرف می زد. خوشحال بود که تحریم ها لغو خواهند شد و با شوق از رونق کار و کاسبی ها می گفت. ریحانه از کنار سعید بلند شد و به طرف کمدش رفت. از داخل وسایلش جعبه چوبی کوچکی را بیرون آورد. کلید بندانگشتی آن را درون قفل کوچکش چرخاند. در جعبه را باز کرد. به سعید گفت: تا حالا درباره این جعبه با شما حرف زده ام؟

سعید چشمانش را درشت کرد. خیره به جعبه جواب داد: نه. داخلش چیست؟

ریحانه دو تیله رنگی از داخل جعبه بیرون آورد. به سعید نشان داد و گفت: دوست داری داستان این ها را بدانی؟

سعید تیله ها را گرفت و روی کف دستش غلطاند و گفت: حتماً.

ریحانه ابروهایش را در هم برد. به سال ها قبل برگشت. روزی که سه یا چهار سال بیشتر نداشت. مادرش می خواست به دکتر برود. او را برای چند ساعتی خانه همسایه گذاشت. همسایه دو پسر داشت. زن همسایه وقتی خواست غذا درست کند، فهمید پیازشان تمام شده است. هر چه به پسرها گفت: بروید یک کیلو پیاز برایم بخرید. بهانه آوردند و نرفتند. او هم چاره ای ندید جز اینکه ریحانه را به آنها بسپارد و خودش برای خرید بیرون برود. ریحانه عادت داشت همیشه با گوشواره اش بازی کند. دعواهای مادر هم نتوانسته بود این عادت را از سر او بیاندازد. پسر بزرگ همسایه کنار ریحانه نشست و گفت: گوشواره هایت را به من میدهی؟

ریحانه سرش را بالا انداخت و محکم گفت: نُچ.

پسر کوچکتر هم کنار برادرش آمد به او چشمکی زد و گفت: اگر گوشوارهایت را به ما بدهی ما هم به جایش به تو یک چیز خوشگل می دهیم.

ریحانه همانطور که با گوشواره ها بازی می کرد، پرسید: مثلاً چه چیزی؟

برادر بزرگتر لبخند زنان جواب داد: تیله های رنگی.

ریحانه پشتش را به آنها کرد و گفت: دروغ می گویید.

ناگهان مشتی جلو صورت او باز شد. دو تا تیله رنگی داخلش بود. ریحانه دستش را جلو برد تا آنها را بردارد. مشت بسته شد. ریحانه به طرف برادرها برگشت. هر چه تقلا کرد تا تیله ها را از آنها بگیرد، فایده نداشت. برادر بزرگتر گفت: خودت را خسته نکن. گوشواره هایت را بده تا تیله ها را به تو بدهم.

ریحانه قدری فکر کرد. گوشواره هایش را دوست داشت؛ امّا نمی توانست از تیله ها هم دل بکند. دست برد و گوشواره ها را بیرون آورد. تیله ها را گرفت و گوشواره ها را به برادر بزرگتر داد. بعد گفت: اگر مادرم پرسید گوشواره هایت کجاست؟ چه جوابی به او بدهم؟ میگویم دادم به شما دو تا.

برادر بزرگتر با تبسمی موزیانه گفت: آنوقت ما هم میایم تیله ها را از تو پس می گیریم.

برادر کوچکتر اندکی جلو آمد و دلسوزانه گفت: بگو گمشان کرده ای. آنوقت دیگر دعوایت هم نمی کند.

سعید سری تکان داد و پرسید: واقعاً تو این کار را کردی؟

ریحانه سرش را پایین انداخت و با ابراز شرمندگی گفت: بله.

سعید با چشم هایی که نزدیک بود از حدقه بیرون بپرد، پرسید: الان این ها هم همان تیله هاست؟

ریحانه خنده تلخی کرد و گفت: نه آنها گم شد. اینها را مادرم برایم خرید.

سعید با ناراحتی گفت: به مادرت گفتی که گوشوارهایت را چه کار کردی؟

ریحانه با چهره ای ماتم زده جواب داد: آن سال نه. می ترسیدم بگویم، دعوایم کند. چند سال که از ماجرا گذشت و به محله دیگری نقل مکان کردیم، قضیه را به او گفتم. مادرم، فقط خندید. چند روز بعد هم این جعبه را برایم خرید و سفارش کرد؛ از این تیله ها خوب مراقبت کنم. داستان برداشته شدن تحریم ها و امید به برجام تکرار همچین ماجرایی است.

۲۲ آبان ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰