به نام او که هر چه هست از آن اوست ...

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

قدم اول را بردار

از بالای ماسک چشم دواند. فاصله بین نمازگزاران اجازه می داد راحت تر بتواند سید رضا را پیدا کند. چهره ها در پس ماسک هم شکل به نظر می آمدند. عاقبت ، او را از عرق چین سبز روی سرش شناخت. دعاهای بعد نماز تمام شد. با عجله به طرف سید رفت: آسید، کجا؟ می خوام چند لحظه تو خدمتت باشم.

سید با عجله به طرف در خروجی مسجد رفت و گفت: شرمنده حاجی، این روزا حال و حوصله ندارم. میشه بذاری برا بعد؟

حاجی جلو سید ایستاد و گفت:ینی چی سید جون حال و حوصله نداری؟

سید رضا با چشمانی لرزان به چروک های خنده گوشه چشم حاجی خیره شد:خودت بهتر میدونی. هر سال همچین موقعایی حسینیه و مسجد رو برا مراسم دهه اول محرم آماده می کردیم. منم این موقعا دنبال بانی برا مراسما بودم. اما امسال چی؟

ماسک حاجی از روی بینی اش سر خورد و پایین آمد. حاجی آن را بالا کشید. چند دقیقه ای سکوت کرد بعد گفت: سید جون درسته که برا حفظ سلامت مردم نمیشه تو مسجد و حسینیه مراسم گرفت، ولی نذری دادن که مشکل نداره. منم مثل هر سال اومدم بگم شب هفتم بانی منم. به کس دیگه ای قولشو ندیا.

ابروهای سید درهم رفت:آخه حاجی؟!

حاجی دستی روی سر بی مویش کشید و گفت:آخه چی؟

سید ، عرق چین را از روی سر برداشت. با دستمال ، عرق نشسته روی پیشانی اش را پاک کرد و گفت: شما در جریان نیستی انگار. سراغ هر کی رفتم که بانی بشه، دست رد به سینَم زده.

حاجی چشمانش را دراند و با تعجب گفت: مگه میشه؟ بانیای سالای قبل چی؟ 

سید سرش را پایین انداخت. عرق چین را روی سر گذاشت و آرام گفت: حالا که شده. سراغ همشون رفتم. چند تاییشون تو این گرونیا خودشونم کم آوردن چه برسه بخوان بانی مجالس امام حسین بشن. بازم بنده خداها راضی بودن به اندازه وسعشون کمک کنن ولی همه رو با هم جمع کنم به زور کفاف نذری یه شبو بده. بقیه شونم بانی کمکای مؤمنانه شدن. اونم خوبه. نمی گم بده ولی نذری دادن یه چیز دیگه است. سفره ایه که همه سرش میشینن، فقیر و پولدار مساوین.

حاجی عرق نشسته روی صورتش را با پشت دست گرفت. ابرویی بالا انداخت و آهسته گفت: سید جون، من نمی دونم. شب اول رو با همون کمکای بانیای قبلت راه بنداز، از خدا بخواه تا شب هفتم فرجی کنه.

سید ، دستی به شانه حاجی زد و گفت: قربون مرامت حاجی جون.

چراغ های تیر برق ، تاریکی کوچه را شکافت. بوی غذای نذری در فضای کوچه پیچید. چند بچه کنار در حسینیه ایستادند. سر و صدای بچه ها سید را از آشپزخانه بیرون کشید. بعضی از بچه ها کش ماسک شان را روی گوش گره زده بودند و ماسک بعضی  روی صورتشان لق می خورد. دور سید را گرفتند. سید با لحنی دلنشین گفت: پسرای گلم. غذا هنوز آماده نشده. آماده بشه خودمون میاریم در خونه هاتون میدیم.

کوچکترین پسر با صدایی غم زده گفت: آقا ما که خونمون اینجا نیست.

جوان همراه بچه ها ، پایش را روی پای او کوبید. صدای آه و ناله بچه بلند شد. سید گفت: بابا جون چرا میزنیش؟

جوان سینه ای صاف کرد و با صلابت گفت: تا تو کار بزرگتراش دخالت نکنه. آقا، شما مدیر هیئتی؟

سید با حرکت سر مدیر بودنش را تأیید کرد. جوان گفت: ما هر سال برا تکیه مون پول جمع می کردیم. روضه می گرفتیم و نذری می دادیم. امسال تکیه مونو زدیم. پولم جمع کردیم. ولی خانواده هامون مخالفن تو تکیه نذری بدیم. پیشنهاد دادن پولمونو بیاریم تا شما زحمتش رو بکشی.

سید رضا گل از گلش شکفت. سرش را رو به آسمان گرفت و ملتمسانه گفت: خدایا؛ تا اینجاش رو رسوندی بقیه شم برسون.

۲۴ مهر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۰۰ ب.ظ
روضه خانگی

روضه خانگی

تلویزیون مراسم عزاداری سال های قبل را نشان می داد. مادر اشک از گوشه چشمش جاری شد. نگاهی به پدر انداخت و گفت: ینی امسال تو محله مون روضه نخواد بود؟

پدر سرش را پایین انداخت. گفت: این ویروس لعنتی حسابی داره همه مون رو آزمایش می کنه. روضه باشه چه جور؟ نباشه چه جور؟ مگه میشه برا امام حسین مراسم نگیریم؟

بغض گلوی پدر را فشرد. حسین با سینی چایی وارد اتاق شد. سینی را جلو پدر گرفت و گفت: بفرما چایی روضه. می خوام امسال خودم چایی ریز امامم بشم.

مادر با چشمهای گرد شده پشت دست چروکیده اش زد و گفت: چی می گی بچه؟ متوجه اوضاع نیستی؟

لبخند روی لبان حسین نشست. به طرف مادر رفت. نزدیک او، پایش به کنترل تلویزیون گیر کرد و با سینی چایی جلوش ولو شد. یکی از استکان های چایی روی دامن مشکی مادر ریخت.  مادر از جا پرید. دامنش را با فاصله نگه داشت و آن را مدام تکان می داد تا خشک شود. حسین سریع بلند شد. به صورت سرخ شده مادر نگاه کرد و گفت: مامان چیزیت نشد؟

آتش خشم از چشمان مادر شعله کشید. با عصبانیت و بلند گفت: تو که از پس یه سینی چای کوچیک برنمیای چطور می خوای چایی ریز امام حسین شی؟

حسین خرده های استکان را از روی فرش برداشت و داخل سینی گذاشت. مادر به طرف اتاق روبروی آشپزخانه رفت. لباسش را عوض کرد و از آشپزخانه دستمال، جارو و خاک انداز را آورد. جلو حسین گرفت و گفت: اول خرده شیشه ها رو با جارو دستی جمع کن. بعد جارو برقی و دستمال بکش. بعدم حسابی با شامپو فرش برق میندازی؛ جناب چایی ریز.

پدر کنترل را برداشت. شبکه را عوض کرد و گفت: چیزی نشده زن، انقد بچه رو اذیت نکن.

حسین سریع بلند شد. جارو را از مادر گرفت و تند خرده شیشه ها را جمع کرد و گفت: چیزی نیست بابا. اذیت چیه؟ همش تقصیر خودمه. حواسم رو جمع نکردم. حالام دندم نرم خودم جمع و جورش می کنم. فقط شما و مامان قبول کنید من خادم امام حسین بشم.

چشمان پدر و مادر  گرد شد. همزمان با هم گفتند:کجا؟

لبخند روی لبان حسین نشست. آرام گفت: یه حسینیه آخر خیابون میخواد مراسم بگیره. منم می خوام برم هر کاری داشتن و بتونم کمکشون کنم.

پدر روی ریش های سفیدش دست کشید و گفت: حالا بذار فکرامونو بکنیم.

مادر مقابل پدر نشست. با چهره ای درهم گفت:آقا، من راضی نمی شم.

پدر استکان چایی را بالا آورد. زیر چشمی حسین را پایید. حسین دلش تاب نیاورد. جارو را کنار گذاشت و مثل کودکی خود را کنار مادر کشید و گفت: مامانی رضا بده دیگه.

مادر سرش را بالا انداخت و از حسین دور شد. حسین جلو رفت. از پشت مادر را در آغوش گرفت و گفت: مامانی راه نداره، شما رضا بده من قول میدم مراقب باشم.

صدای بهم خوردن استکان و نعلبکی پدر بلند شد. حسین چشمانش به چشمان نافذ پدر گره خورد. پدر گفت: شاید بشه کار دیگه ای کرد.

حسین موهای تازه سربرآورده روی صورتش را خاراند و گفت: چه راهی؟

پدر نگاهی به صورت پر چین و رنگ باخته مادر انداخت و گفت: با رضای خانوم تو خونه خودمون روضه بگیریم. حسینم همین جا چایی ریز باشه.

مادر جارو و خاک انداز را برداشت و در حال رفتن به آشپزخانه گفت: چه میدونم چی بگم. می گن خوبیت نداره زن رو حرف شوهرش حرف بزنه. فقط باید حواستون حسابی جمع باشه.

حسین از خوشحالی روی پاهایش بند نبود. پیشانی مادر را بوسید. سینی را برداشت و جلو پدر گرفت. پدر استکان خالی را کنار خرده شیشه ها گذاشت و گفت: خانوم توکلت به خدا باشه. مام حسابی رعایت می کنیم. اینم مطمئن باش تا خدا نخواد برگی از درخت نمی ریزه.

۲۳ مهر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عکس فرمانده

فرمانده را شهید کردند. مردم برای تشییع جنازه اش سر و دست شکاندند. جان دادند. عشق و علاقه و همراهیشان را با او به اثبات رساندند. همه یک صدا فریاد برآوردند:«انتقام، انتقام، #انتقام_سخت»

نباید ساکت می نشستند. فرمانده کم کسی نبود. مردم را از دل و جان دوست داشت. نمی خواست لحظه ای خواب بر آنان ناگوار گردد. حتی اگر لازم بود، برای آرامش و امنیت آنها از جانش می گذشت. تک تک مردم را مانند فرزندان خودش، مانند پدر و مادر خودش، مانند خواهر و برادر خودش دوست داشت.

از وسط جمعیت یکی پرسید:«وقتی مردم در خواب بودند، فرمانده کجا بود؟»

دیگری جواب داد:«برای حفظ امنیت ما جانش را در طبق اخلاص گذاشته و به پیشگاه الهی پیشکش کرد.»

خون مردم دوباره به جوش و خروش افتاد. با تمام تارهای حنجره فریاد زدند :« انتقام، انتقام، #انتقام_سخت»

رهبر دستور انتقام را صادر کرد. اما بدخواهان، مانع انتقام سخت شدند. تمام تلاششان را کردند تا از سختی انتقام بکاهند. ذهن مردم را منحرف کردند. ذهنی که فقط به انتقام فکر می کرد را با اتفاقات مختلف مشغول ساختند. مردم دیگر به انتقام فکر نمی کردند. در این بین بعضی از ساده اندیشان، نه، نه، فریب خوردگان، که برخیشان دنبال دانش هستند و اسمشان را می گذارند دانشجو، البته تأکید می کنم، برخی از آنها، عکس فرمانده را پاره کردند. اسم خودشان را دلسوز مردم و خونخواه حادثه هواپیما گذاشتند. بر ضد رهبر و نیروی امنیتی کشورشان شعار سر دادند. بهانه دست دشمن دادند. دشمن نیز با دلی شاد، به بهانه چنگ زد. ترورهایش را از سر گرفت. اما چون نیروی امنیتی کشور تضعیف شده بود. کسی دل و دماغ انتقام گرفتن نداشت.

همراه نبودن مردم و نمایندگان آنان که با نوک قلم مردم راهی مجلس و قوه مجریه کشور شده بودند با رأی و حرف رهبر، مانع اجرای درست فرمان های او می شد. دشمن از این نابسامانی پای می کوبید. نیروهایش را از سرتاسر دنیا به طرف کشور آنها گسیل داشت. هیچ راه فراری نداشتند. غافلگیر شدند. باور نمی کردند به این راحتی دشمن بتواند کشورشان را تسخیر کند. یا شاید فکر می کردند بعد از تسخیر کشورشان آنها به آزادی دلخواهشان خواهند رسید. از کرده خودشان غافل بودند. دشمن وارد دانشگاه شد. دختران جوان و زیبا را اسیر کرد و برای جهاد نکاح با خود برد. همان دخترانی که چند وقت پیش عکس فرمانده را پاره کردند و حتی آنهایی که ساکت ایستادند و به این کارشان اعتراض نکردند. همه را با خود بردند. مردانشان را هم به رگبار بستند.

۲۵ دی ۹۸ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

کولبر

به خاطر درآوردن یک لقمه نان، مجبور بودند مسافت زیادی را پیاده بروند. اکثر مردم آن منطقه از طریق کولبری ارتزاق می کردند. به آنسوی مرزها چشم امید داشتند. دو برادر با هم، خوشحال و امیدوار حرکت کردند. به آن سوی مرزهای کشورشان رسیدند. با هزار التماس باری را تحویل گرفتند. به طرف شهرشان برگشتند. برف باریدن گرفت. رنگ و لعاب مسیرشان سفید شد. هوا سرد بود. آن ها لباس کافی نداشتند. سرمای گزنده به پاهایشان حمله کرد. سرما مثل یک مار خزنده از پاهای آزاد بالا رفت. تمام بدنش لرزیدن گرفت. پاهایش سست شد. آن ها را حس نمی کرد. صدای برخورد دندان هایش سکوت کوه را شکست. تعادلش را از دست داد. دیگر نمی توانست قدم از قدم بردارد. روی زمین افتاد. فرهاد سریع به طرفش برگشت. آزاد گفت:«دیگر نمی توانم بیایم. پاهایم حس ندارد.»

فرهاد اندکی فکر کرد. کتش را بیرون آورد. آن را روی شانه های برادر انداخت. به آزاد گفت:»اینجا کنار این تخته سنگ بنشین. قول می دهم خیلی زود برگردم. فقط مواظب باش خوابت نبرد.»

آزاد، کت برادرش را دورش پیچید. کنار بارها نشست. به فرهاد که از جلو دیدگانش دور می شد، خیره شد. با خودش مدام تکرار می کرد:«من نباید بخوابم.»

با محو شدن فرهاد صدای آزاد آرام و آرامتر شد. چشمانش روی هم رفت. سکوت کوه را در خود فرو برد. نه صدای آزاد، نه صدای خرد شدن برف ها زیر پای فرهاد، هیچ صدایی نمی آمد. فرهاد بدون کت، سرما را بیشتر احساس می کرد. سرما مغز استخوانش را می ترکاند. سوز سرما بر بدنش تازیانه می زد. تمام دست و صورتش سرخ شده بود. چشمانش سنگین شد. مدام می گفت:«فرهاد، تو نباید بخوابی. آزاد منتظرت است. تو باید برای نجاتش کمک ببری. اگر خوابت ببرد هر دو خواهید مرد.»

حس سرما چنان بر قلبش چنگ انداخت که تاب نیاورد. گوشه سنگی آرام نشست تا شاید انرژی دوباره بگیرد و به راهش ادامه دهد. اما سرما اجازه انرژی گرفتن به او نداد. قلبش را فشرد و به خوابی عمیق رفت. بعد از دیر کردن دو برادر، همه نگران در میان کوه ها دنبال آن دو گشتند. بعد از چند روز جستجو، جسد هر دو میان برف ها پیدا شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یک تیر و چند نشان

سمیه همراه مادرش به پایگاه بسیج رفتند. نزدیک غروب آفتاب جلسه تمام شد. مسجدی پشت پایگاه قرار داشت. مادر به سمیه گفت:«میایی به مسجد برویم و نماز اول وقت بخوانیم؟»

سمیه مِن و مِنّی کرد و گفت:«من وضو ندارم. این مسجد هم که وضوخانه ندارد.»

مادر به طرف فرمانده پایگاه رفت. از او اجازه گرفت تا آنجا وضو بگیرند. فرمانده اجازه داد. سمیه و مادرش وضو گرفتند و به مسجد رفتند. نماز تمام شد. همه مشغول تعقیبات شدند. سمیه منتظر نشسته بود تا تعقیبات نماز مادرش تمام شود. خانم مسن کنار سمیه بعد از تمام شدن نمازش دستان چروکیده اش را به طرف سمیه دراز کرد. سمیه دستانش را درون دست او قرار داد و به یکدیگر قبول باشد گفتند. پیرزن بدون مقدمه چینی به سمیه گفت:«چرا نماز وتیره نمی خوانی؟»

سمیه نمی دانست نماز وتیره چه نمازی است. مادرش تا آن روز درباره این نماز به او چیزی نگفته بود. اما اسم این نماز برایش آشنا بود. کمی فکر کرد و گفت:«منظورتان همان نماز وتر یک رکعتی نماز شب است؟»

پیرزن لبخندی زد و گفت:«نه جانم، این نماز دو رکعت است به صورت نشسته که نافله نماز عشا حساب می شود. بهتر است در رکعت اول بعد از حمد، سوره واقعه را و در رکعت دوم بعد از حمد سوره توحید را بخوانی. هر کس این نماز را بخواند و برای نماز شب بیدار نشود، ثواب نماز شب إن شاءالله برایش نوشته خواهد شد. علاوه بر اینکه هر مؤمن شایسته است هر روز صد آیه قرآن بخواند و با خواندن سوره واقعه و توحید در این نماز صد آیه در روز نیز خوانده می شود.»

تعقیبات نماز مادر تمام شد. وسایلش را جمع کرد. به سمیه گفت:«بلندشو برویم.»

سمیه از پیرزن تشکر و خداحافظی کرد. با مادرش از مسجد بیرون رفتند. سمیه جریان پیرزن را برای مادر تعریف کرد و درباره نماز وتیره از او پرسید. مادر گفت:«چه خانم مهربانی، دوست داشته است تو را هم در ثواب این نماز شرکت دهد. بله، درست گفته است. علاوه بر این خواندن سوره واقعه در شب ثواب بسیار دارد.»

هر شب سمیه به نماز وتیره فکر می کرد تا اینکه بالاخره عزمش را جزم کرد و برای اولین شب نماز وتیره را خواند. از آن شب به بعد تصمیم گرفت برای همیشه آن نماز را ترک نکند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امام آمد

امام آمد

 

  • شاه رفت. امام آمد. امام رفت. روح الله به ملکوت اعلی پیوست. تیتر روزنامه های چهل سال قبل را زیر و رو می کرد. خاطرات برایش تازه می شد. عکس های روزنامه ها را با دقت می دید. حالت چهره ها برایش جالب بود. عینکش را کمی بالا و پایین کرد. به خنده روی لبان مردم هنگام رفتن شاه خیره شد. با خود گفت:«حق داشتند بخندند. از دست ظلم شاه به تنگ آمده بودند. اما چرا قبل از اینکه امام شیرشان کند، موش بودند؟ درون خانه هایشان از ترس خزیده بودند و کام نمی گشودند؟»
  • به عکس امام در حال پیاده شدن از هواپیما خیره شد. ابهت امام چشمانش را گرفت. گفت:«حقا که بزرگ مردی چون او با ایمانی غیر قابل نفوذ می توانست امام و رهبر مردم باشد. او بود که مردم را شیر کرد و از خانه ها بیرون کشید. مردمی که از ظلم به تنگ آمده بودند، پیشوایی ظلم ستیز و پا به کار می خواستند. او هم پای کار ایستاد. تبعید شد؛ اما خم به ابرو نیاورد. سختی کشید، اما مردم را رها نکرد. تا جان گرفتن انقلاب پا به پایشان راه رفت.»
  • سیل جمعیت تابوتی روی دست داشتند. روی تابوت عمامه ای سیاه قرار داشت. آهی کشید. گفت:«دنیا جای ماندن نیست. همه باید بروند. یک روز هم نوبت ما می رسد. خدا برای هر کسی زمانی مشخص کرده است. اما امام با رفتنش داغی سنگین بر دل پیروانش گذاشت. آنها ماندند و انقلابی نوپا. بعضی خوب درخشیدند. نورشان عالم تاب شد و برخی سیاهی کارهایشان بر سر انقلاب سایه افکند. انتخاب های نا به جای مردم نگذاشت طعم شیرین انقلاب را کامل بچشند. انقلاب بزرگ شد. رشد کرد؛ اما سایه افکن ها نگذاشتند انقلاب تنومند شود. جلو نور را گرفتند.»
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰