این روزها با این مرض جدید، حوصله هیچ کس حتی گل هایم را ندارم. تنهایی و غربت سر به جانم گذاشته اند و عشق به شادابی و نشاط را از سرم پرانده است. عاشق گل هایم هستم؛ عاشق سرسبزی، شادابی، زیباییشان. گاهی از آن ها خسته می شوم. می خواهم رهایشان کنم تا خشک شوند. بمیرند. ولی گاهی که بعضی برگ هایشان خشک می شود. دلم می سوزد. با خودم می گویم: زبان بسته ها چه گناهی داشتن، آب رو ازشون دریغ کردی؟

آبشان می دهم. سعی می کنم زمان بیشتری را صرف آن ها کنم تا جانشان را نجات دهم و شاداب بمانند. اما وسط شلوغی های روزگار، روز آبیاریشان را فراموش می کنم. خاکشان هم طوری است که نمی شود خشکی اش را تشخیص داد. حوصله خلال فرو کردن درون آن را هم ندارم. تازه اگر هم خلال را داخل خاک فرو کنم، چشمهای ضعیفم از پس عینک ته استکانی ام، نم مانده بر خلال را نمی بیند. آنقدر آب به گلدان ها می نوشانم تا سیراب شوند.

یکی دو هفته بعد نگاهشان می کنم. سر بعضی برگهایشان سوخته و بعضی دیگر زرد شده اند. چند روز می گذرد. هوا گرمتر می شود. پشه های سیاه رنگی دورشان می چرخد. کیششان می کنم و می گویم: مگسای بی ادب از گلای شیرینم دور شین.

گوش به حرفم نمی دهند. هر روز زیاد و زیادتر می شوند. شهر امن و امان شده، بیماری از شهر رفته است. دخترم با گلدان گلی در دستش به خانه مان می آید. نگاهی به گیاهانم می اندازد. سر تکان می دهد و با حرص می گوید: مادر جون دوباره زیاد آبشون دادی؟

ساقه بی جانشان را یکی یکی از درون خاک بیرون می کشد. ریشه ای بر جا نمانده، پوسیدگی به بخشی از ساقه هم سرایت کرده است. دخترم ساقه پوسیده را میان انگشتانش می گیرد و اندک فشاری می دهد. می گوید: مادر من، ببین چه بلایی سرشون آوردی! سیاه شده ، پوسیده، مرده.

دستش را به سمت گلدان جدید نشانه می رود. لبخندی روی لبانش می نشیند. می گوید: دیگه این یکی رو خودم میام آبش میدم. شما خودتونو تو زحمت نندازین. خدا رو شکر بیماری از شهرمون رفت. دیگه زود به زود بهتون سر می زنم.

خوشحال هستم که اوضاع به حالت عادی برگشته است. به آشپزخانه می روم تا چایی بریزم.