از محل تقاطع هر دو ضلع، جاده ای به سمت آسمان و منتهی به خورشید کشیده شده بود. نه، از برخورد اشعه ی گیسوان خورشید با پنجره، هشت ضلع ایجاد می شد. هشت ضلعیِ طلایی به وسیله بازوان طلایی پنجره، سینه سپر کرده و دیوار صحن به واسطه چهار چوبی طلایی آن ها را به زنجیر کشیده بود. هشت ضلعی های کوچکِ روی پنجره کاری جز استقبال از زائران نداشتند. سرما و گرما را به جان می خریدند و به عشق حضرت، خوش آمدگوی زائران بودند. روی کتیبه ی کاشی کاری بالای سرشان نوشته ای در دو سطر روح را به پرواز درمی آورد:«اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ‏ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ‏»

هشت ضلعی، حضرت را می دید و سیل جمعیت عشّاق دوار اطراف ضریح را. اکثرشان تلاش می کردند با هزار زحمت، دست به ضریح برسانند. بیعتی دوباره و بلکه صد باره انجام دهند. به طرف ضریح جاری بودند. البته بعضی دورادور ایستاده و با ادب سلام می دادند. حضرت از هیچ کس غافل نبود. دست رحمتش را روی سر همه می کشید. حتی به رهگذران پشت پنجره هم نظر لطف می انداخت.

آسمان پرده های مشکی اش را آرام آرام جلو کشید. صحن با چراغ ها و پرژکتورهای دور تا دور دیوارها روشن شد. سوز سرما بینی ها را سوزاند. دانه های درشت برف با دمیدن باد رقصیدند ، در نزدیکترین مکان جا گرفتند و از حرکت افتادند. تعدادی از آن ها رقص کنان روی ریسه هایی نشستندکه برای ولادت امام جواد علیه السلام برپا شده بود. کبوترها با دیدن دانه های بلوری برف از گوشه و کنار هشت ضلع گنبد طلایی سقاخانه پرکشیدند و به مکان های گرم و محفوظ پناه بردند.

سرما، هشت ضلعی را محاصره کرد. تمام وجودش به لرزه افتاد. صدای نازک ترق و تروق درهم پیچیدن بازوانش بلند شد. جایی برای پناه بردن نداشت. دانه های برف روی گونه هایش نشست. مجبور بود این مهمان ناخوانده را بپذیرد. ماه، گاه پیدا و گاه پنهان، از پشت ابرهای سیاه به وسط آسمان رسید و از بین آن ها برای هشت ضلعی چشمک زد. نیمی از صورت سفید ماه به صورت طلایی هشت ضلعی چسبید. هشت ضلعی رو به ماه گفت: خوشحال هستم که اگر من زندانی عشق شده ام، دیگران آزاد هستند تا برای دیدار محبوبم به من رو بیاندازند.

اطراف هشت ضلعی کمی خلوت شد. تنش داشت به سرما عادت می کرد که
ناگهان گرمای صورتی بر سرما غلبه کرد. بوسه گرمی از گونه سرد او برداشت. قطره های آب شوری روی یکی از ضلع هایش نشست. بوی عطر زنانه ای بینی اش را پر کرد.

زن بینی قلمی اش را به هشت ضلعی چسباند. از پشت پنجره به ضریح خیره ماند. نور سبز پشت پنجره به صورتش تابید. هاله ای نور سبز روی سفیدی صورتش نشست. چشمان یشمی اش تلالؤ خاصی گرفت. قطرات اشک روی لبه پلکهایش موج سواری کردند. فاصله بین پنجره تا ضریح را چند دفعه رفت و برگشت. صدای سلام ها، گریه ها و التماس های مردم روحش را سوهان زد. غم، درون قلبش لانه کرد. زیر لب چیزی گفت و چادر مشکی اش را از روی بدن استخوانیش بالا کشید. روی صورتش را پوشاند. زیر تاریکی درهم چادر به چهره معصوم طفلش نگاهی انداخت. اشکی از روی گونه های استخوانی اش غلت خورد و روی صورت گلبرگی طفل چکید.

کودک، چشمان قی آورده اش را با زحمت باز کرد. زن با دیدن چشمان بی فروغ او، طوفان غم، دلش را از پشت پنجره به طرف حرم و میان جمعیت برد. او را چرخاند. دور ضریح طواف داد. مؤدبانه و سر به زیر سلام کرد. ملتمسانه مات ضریح شد. ضریح را بو کشید. بوی آشنای پدری مهربان، فضا را پر کرده بود. دلش آرام و قرار نداشت. امیدش از همه جا قطع شده بود. هشت ضلعی را درون دست راستش گرفت. او را فشرد. بی توجه به افراد دور و برش ناله سر داد. اشک ریخت و به امام رضا علیه السلام التماس کرد:آقا جان، شما تنها امید ما هستی. دیگر از دست هیچ دکتری کاری ساخته نیست. به این شب عزیز قسمت می دهم. به حق دردانه ات، تک پسرت، پسرم را شفا بده.

پسرش را تنگ در آغوش کشید. آهی از اعماق وجودش برآورد. با سوز گفت: همه اش تقصیر من بود. اگر حماقت نمی کردم، پاره تنم به این روز نمی افتاد.

ادامه دارد ...