هشت ضلعی التماس ها و ضجه های او را فرو داد. صدای بغض آلود دیگری را شنید. نگاهی به اطراف انداخت. چشمان تیز او، زن و مردهای روبرو را کنار زد. مرد جوانی را تکیه داده به ستون سنگی کاشی کاری شده سقاخانه دید. جوان سرش را بالا گرفت و به گنبد و پرچم رویش خیره شد. کلاه بافتنی اش را به رسم ادب از سر برداشت و درون دست چپ فشرد. هرازگاهی با اصابت دانه برفی چشم های برآمده و درشتش ناخودآگاه بسته می شد. اما چنان دل و جانش به امام گره خورده بود که خم بر ابروهای پر پشتش نمی آورد.

 

پرچم با هر حرکتی دل او را برای طواف امام رئوف روانه می کرد. دور حرم می چرخاند. مرد، اشک می ریخت. عقده دل می گشود. میان بغض و اشک و آه ، زبان گرفت:یا امام رضا شما آقازاده ای به اسم جواد داری، من هم پسری دارم که نابیناست، وقتی پیرشدم این پسر باید عصای دست من باشد، نه اینکه من دستش را بگیرم. یا امام رضا خودت نظری کن. یا امام رضا میدانم همه اش تقصیر من بود. اگر جوانی نمی کردم، پاره تنم به این روز نمی افتاد.

 

هشت ضلعی سوز سرما را دید که به صورت نحیف و لاغر مرد، شلاق می زد. صورت او با ته ریشی پوشیده شده بود. باد، موهای اریب روی سرش را حرکت می داد، روی پیشانی اش می ریخت و جا به جا می کرد. برف جا به جا روی موهای مشکی اش نشست و بر سن او افزود. دست ادب بر سینه ستبرش گذاشت. دل به لطف و کرم امام داشت. دستان ترک خورده اش از سرما پذیرایی کرد. هشت ضلعی با چشمان ریز شده اش خط زخمی روی دست راست مرد دید، خطی مثل زخم شمشیر.

 

اشکِ چشمان غمزده اش، گونه های گندمگونش را پوشاند. خط اشک، روی صورتش جاده هایی موازی ایجاد کرد. جاده ها قلبش را به حرم پیوند زدند و او را مقابل حضرت رساندند. اشک ریخت. لبان باریکش را آرام و بی صدا برهم زد. ملتمسانه با امام نجوا کرد: آقا جان، من به اشتباه خودم پی بردم. آقا جان، نظری کن. گرمای زندگی را به ما برگردان.

جوان، مثل دانه برفی آرام آرام بر زمین نشست. سر را میان دست های ضمختش گرفت. به سنگ فرش هشت ضلعی زیر پایش خیره شد. هشت ضلعی از دور، تغییر رنگ چهره او را تشخیص داد. گوش های جوان از سرما مثل لبو سرخ شد و صورتش از خجالت. نمی توانست سرش را بلند کند. امام را محرم راز می دانست. همانطور که چشمانش دور ضلع های سنگ زیر پا طواف می داد، گفت:آقا جان تقصیر من بود. حتما رفتار درستی نداشتم که بهاره دست به آن کار زد.

 

با گفتن این حرف چشمانش را بست و به گذشته سفر کرد. گرمای کوره ذوب آهن دهانش را خشک کرده بود. آن روز ، حال خوشی نداشت. نمی دانست چرا دست و دلش به کار نمی رود. ساعت های آخر کار ، چنان دلشوره ای به جانش افتاد که فراموش کرد با جرئه ای آب ، خشکی دهانش را برطرف کند. به عشق نوشیدن شربت از دستان بهاره به طرف خانه راهی شد. خسته و کوفته ، پشت در ایستاد. نفس عمیقی کشید. سعی کرد تمام سختی ها و خستگی کار را مثل پاکت زباله ای پشت در بگذارد. کلید را درون قفل در انداخت. چرخاند. باز نشد. در را تکان داد. در باز نشد. انگشتش را روی زنگ گذاشت. جوابی نشنید. دوباره زنگ را فشار داد. خبری نشد. گوشی اش را از جیب شلوار بیرون آورد. شماره همراه بهاره را گرفت. جواب نداد. ترس ، تمام وجودش را برداشت. با خود گفت: یعنی چه؟ سابقه نداشته است بهاره دست به همچین کارهایی بزند.

 

خوشحال بود ، در خانه به حیاط باز می شود. دستش را به علمک کنتر گاز گرفت. پایش را به سینه دیوار اهرم کرد و بالا رفت. مثل گربه از روی دیوار جستی زد و داخل حیاط فرود آمد. به طرف در اتاق دوید. دستگیره در را به پایین فشار داد. در باز نشد. داخل اتاق تاریک بود. با کلید به شیشه زد. اما هیچ اثری از بهاره نبود. سرش را روی شیشه در چسباند. دو طرف صورتش را با دستانش پوشاند تا جلو نفوذ نور را بگیرد. به داخل اتاق خیره شد. بهاره وسط اتاق دراز به دراز افتاده بود. مثل گنجشک حبس شده درون اتاق، خودش را به شیشه و در کوبید. مشتش را عقب برد و به طرف شیشه نشانه رفت. شیشه شکست. شیشه های خرد شده را از جلو دستش برداشت. دست داخل برد و کلید را چرخاند. از دستش خون می چکید. به سرعت به طرف بهاره رفت. بدنش گرم بود. نبضش به سختی حس می شد. حمید نمی دانست باید چه کار کند.

 

سراسیمه از اتاق بیرون پرید. به طرف خانه دختر عمه اش رفت. زنگ خانه را چند دفعه پشت سر هم فشار داد. حسن آقا با چشمانی سرخ از خواب میان روز و چهره ای پریشان ، در را باز کرد. خواست حرفی بزند و اعتراضی کند، دست غرق در خون حمید چشمانش را گرفت. با وحشت به دست او اشاره کرد و گفت: همسایه، چی ... چی ... چی شده؟

 

ادامه دارد ...