خانم خادم، کنار زن ایستاد. زن، پتوی سبز دور بچه اش را محکم­تر کرد. بوی عطر حرم را از پر روی سرش فرو داد. به صورت گل انداخته او خیره شد و گفت: خانم جان، اشکال ندارد. ما از راه دور آمده­ایم. چند ساعت بیشتر وقت نداریم. یا آقا شفای بچه ام را می دهد یا با دل شکسته از اینجا خواهیم رفت.

خانم خادم کمی از زن فاصله گرفت و گفت: هر طور راحت هستید. إن شاءالله جوابتان را بگیرید. ما را هم دعا کنید.

هشت ضلعی زائران را زیر نظر گرفت. خانم خادم با تکان دادن پرش، آن ها را تکاند. یکی یکی گره دستانشان را از دور گردن هشت ضلعی ها باز کردند، با احتیاط به طرف کف پوش مشکی و زبر وسط صحن رفتند. مسیرشان را به طرف داخل حرم یا بیرون صحن انتخاب کردند و با خیال راحت جلو رفتند. بدون اینکه از سُر خوردن و افتادن، ترسی به دل راه دهند.

هشت ضلعی از خلوت شدن اطرافش، غم به دل گرفت. فقط دو زن از کنارش دور نشدند. مرد جوان هم سر جایش خشک شده و هیچ عکس العملی نشان نمی­داد. زن جوان، با آه و ناله زبان گرفت: آقا جان، خودت بهتر می دانی، وقت زیادی نداریم. از همه جا و همه کس دل بریدیم. آقا جان، از خدا بخواه از سر تقصیرم بگذرد و طفلکم را شفا دهد.

زن چادر را روی صورتش کشید. به چهره معصوم پسرش خیره شد. یاد تمام سال های بدون او افتاد. یاد روزی که تلفن لعنتی خواب را از سرش پراند. چشم هایش تازه گرم شده بود. با صدای تلفن از جا پرید. متوجه نشد چطور خودش را به آن رساند و گوشی را برداشت. منگ بود. صدای آنطرف خط تلفن به نظرش محو و ناشناس می رسید. صدا با ناز گفت: سلام بهاره جان، خواب بودی؟ خدا مرگم بدهد. ببخشید مزاحمت شدم.

بهاره خواب آلود جواب داد: سلام، تازه داشت خوابم می برد. اشکال ندارد.

صدا با ناز و عشوه بیشتر گفت: شناختی که؟

بهاره صداهای درون ذهنش را زیر و رو کرد؛ اما صدای مشابه آن را نیافت. جواب داد: نه عزیزم، نشناختم.

صدا با هیجان گفت: فائزه­ام دیگر؛ دختر عمه شوهرت. همسایه تان.

بهاره به آرامی گفت: آها، ببخشید. حال شما؟ خوب هستید؟

فائزه خندید و جواب داد: الحمدلله، شما بهتر هستید؟

بهاره آهسته الحمدلله گفت و با تعجب پرسید: چطور؟ یادم نمی آید مشکلی داشته باشم.

فائزه مکثی کرد و گفت:آخر مادر شوهرت در به در دارد برای پسرش دنبال زن می­گردد.

بهاره با بی توجهی خندید و جواب داد: خب بگردد. تازه دیر هم شده است. زودتر از این ها باید دست به کار می شد. حالا این چه ربطی به من دارد؟

فائزه گفت: ربط دارد دیگر. برای پسر مجردهایش که دنبال زن نمی­گردد. برای شوهر شما دارد دنبال زن می­گردد خانم. همه جا هم پر کرده چون زنش مشکل زنانگی دارد، بچه دار نمی­شود. او هم دوست ندارد پسرش بدون نسل و پشت باشد و با این حرف ها کارش را توجیه کرده تا کسی به او خرده نگیرد.

دنیا دور سر بهاره چرخید. زبانش بند آمد. نمی­دانست چه بگوید. گوشی از دستش رها شد. فائزه چند بار اسمش را صدا زد. بهاره سعی کرد به احساساتش غلبه کند. گوشی را بالا آورد. بله­ای گفت. مکثی کرد. فائزه گفت:فکر کردم قطع کردی. ناراحت شدی؟ ناراحت نشو عزیزم. این اخلاق گندی است که زن دایی ام دارد. نباید جلویش کم بیاوری و دست روی دست بگذاری وگرنه دستی دستی زندگی ات نابود خواهد شد.

بهاره به حرف هایش با حمید فکر کرد. حمید به او گفته بود: اگر بچه دار نشوند هرگز او را رها نخواهد کرد. به فائزه گفت: من از بابت شوهرم مطمئن هستم. بچه برایش مهم نیست.

فائزه ایشی کرد و گفت: دختر تو چقدر ساده ای؟! انگار مردها را هنوز نشناخته ای؟ اگر ازشان دست خط و امضا هم داشته باشی باز نمی توانی به آن ها اعتماد کنی. حالا بگو ببینم واقعا مشکل فقط از جانب توست یا شوهرت هم مشکل دارد؟

بهاره من و منی کرد و گفت: چه بگویم؟ راستش آخرین دکتری که رفتم گفت هر دو مشکل داریم و باید تحت درمان باشیم.

فائزه گفت: خب الان هر دو تحت درمان هستید؟

بهاره یاد حرف حمید افتاد. گفته بود: به هیچ کس نگو من مشکل دارم. یک لحظه فکری به ذهنش رسید: یعنی حمید با این مخفی کاری چه نیتی داشته است؟ نکند با مادرش ...

به فائزه گفت: فعلا که سر همه پیکان ها به طرف من نشانه رفته است. همه می گویند تو مشکل داری و باید دکتر بروی تا بچه دار شوید. مگر می شود مرد هم مشکل داشته باشد؟

 

ادامه دارد ...