فائزه با عصبانیت گفت: این چه حرفی است؟ تو هم باور کردی؟ اصلا خبر داری عده زیادی از مردهای کشورمان نابارور شده اند؟ حالا نمی دانم به خاطر تغذیه است یا سر و کارشان با مواد شیمیایی زیادتر قدیم شده یا برای آلودگی هواست یا نوع پوشش و لباس هایشان.

بهاره با تعجب گفت: راست می گویی؟ نه، خبر نداشتم. پس از امروز پاپی حمید می شوم تا حتما دنبال درمانش را بگیرد.

فائزه مصمم و قاطع گفت: حتماً حتماً این کار را انجام بده. اگر کسی هم پرسید چرا بچه دار نشده اید بگو مشکل از هر دوتان است وگرنه قبل از اینکه مشکلتان حل شود، مادر شوهرت یک هووی خوشگل سرت خواهد نشاند. خیلی خوشحال شدم فهمیدم مشکل فقط از جانب شما نیست. خب دیگر بیش از این مزاحمت نمی شوم. برو به خوابت برس.

بهاره خندید و گفت: خواب از سرم پرید. بعید می دانم دیگر خوابم ببرد. تشکر. خدانگهدارت باشد.

شب وقتی حمید از سر کار برگشت، بهاره با روی خوش به استقبالش رفت. شربت و میوه برایش آورد. کنارش نشست. دستی مابین موهای حمید کشید. پرسید: حمید آقا اگر دکترها به من بگویند بچه دار نمی شوم شما چه می کنی؟

حمید اخمی کرد و گفت: این چه حرفی است؟ قبلا هم پرسیده بودی. من هم جوابت را داده بودم. من اگر با شما بچه دار شدم که هیچ وگرنه به بچه داشتن از هیچ زن دیگری فکر نمی کنم.

بهاره لب هایش را غنچه و صدایش را لوس و نازک کرد و گفت: اگر مامانت بخواهد به زور زنت بدهد چه؟

حمید برای چند دقیقه ای فکر کرد. بعد مثل آدم خواب زده جواب داد: هر چند احترام والدین واجب است؛ ولی اجازه نمی دهم در زندگی خصوصی ام دخالت کنند و رابطه ما را به خاطر بچه نداشتن به هم بزنند.

بهاره با همان حالت قبل پرسید: یعنی هیچ وقت پشیمان نمی شوی؟ آخر ، من خودم دیدم چقدر بچه های فامیل را بغل می کنی، کول می گیری و می بوسی؟

حمید چشم های گرد شده اش را به طرف بهاره چرخاند و گفت: از چه پشیمان بشوم؟ خانم، شما من را چه فرض کرده ای؟ آهن، سنگ یا چوب؟ من هم احساس دارم. بچه ها، موجودات پاک و دوست داشتنی روی این کره خاکی هستند.

بهاره سرش را پایین انداخت. گفت: از این پشیمان بشوی که شاید می توانستی با زنی دیگر شما هم این موجودات پاک را داشته باشی. قربان صدقه بچه خودت بروی. ببوسی. ببویی. سر به سرش بگذاری. با هم بخندید. پاره ای از تنت که لحظه لحظه بزرگ شدنش را ببینی. کمکش کنی تا از نهالی بیرون برود و درختی تنومند شده و خود به بار بنشیند.

حمید لیوان شربت را برداشت. یک نفس سر کشید. گلویی تازه کرد. گفت: خانم امشب چیزیت شده است. کسی زنگت زده؟ کسی حرفی زده؟ به کی باید قسم بخورم من زن و زندگیم را دوست دارم. یک تار موی زنم را با هزار تا زن دیگر عوض نمی کنم. بچه هر قدر هم خوب باشد، آخر پدر و مادر را رها می کند و می رود. بچه چه دارد جز دردسر، جز مریضی، جز اینکه خواب راحت شب را برایت زهر کند؟ وقتی هم بزرگ شد به جای تشکر بگوید وظیفه ات بوده است خرجم کنی. نمی خواستی بچه دار نمی شدی. هر که خربزه خورد پای لرزش می نشیند. اگر به بازی کردن و لذت بردن از پاکی بچه هاست. من با همان بچه های فامیل ارضاع می شوم و نیازی نمی بینم بیش از این خودم را به دردسر بیاندازم. شما هم این فکرهای مزخرف را از سرت بیرون کن. اگر من بدانم با چه کسی حرف زده ای که اینطور شده ای خودم حسابش را کف دستش می گذارم.

بهاره اخم کرد. گفت: مگر من بچه ام که کسی بخواهد حرف یادم بدهد؟ شما من را چه فرض کرده ای؟ تازه من هم دل دارم. من هم بچه می خواهم. امروز از تلویزیون شنیدم خیلی از ناباروری های زمان ما از طرف مردان است. شما نمی خواهی دکتر بروی؟

حمید سیبی از جلو دستش برداشت. به طرف بهاره گرفت و گفت: ببخشید خانم. اصلا من اشتباه کردم. حالا این سیب را افتخار می دهید برایم پوست بگیرید؟ باشد. دکتر هم می روم. دیگر چه؟

بهاره با ابروهای درهم و صورت گرفته دستش را به طرف سیب دراز کرد. حمید سیب را عقب گرفت و گفت: اگر بخواهم آدم های بد اخلاق و چهره های عبوس ببینم سر کار بهترش هست. آدم میاید تو خانه می خواهد صورت باز و خندان خانمش را ببیند. به هم گل بدهند و غنچه بگیرند. حالا بخند.

ادامه دارد ...