بالش و پتوی کوچکش را بغل زد. گوشه پتو روی زمین کشیده می شد. کنار مادر رفت. بالش را روی زمین گذاشت. روی بالش آرام گرفت. پتوی سبز رنگ را رویش کشید و گفت: مامان بلام قصه بجو.

مادر دستی بین موهایش کشید. گونه اش را بوسید و پرسید: دوس داری چی برات تعریف کنم؟

سمانه چشمان درشتش را بست و گفت: قصه اون دختله که با باباش می خواسّن بلن مهمونی یه شهل دیجه.

مادر به صورت کوچک سمانه خیره شد و گفت: همون که هم سن شما بود؟

سمانه آرام گفت: آله.

مادر در حالی که بین موهای سمانه دست می کشید، گفت: یه دختری بود، مثل شما ناز و دوست داشتنی. باباش اونو دوسش داش، اونم باباشو.

سمانه خواب آلود گفت: مثِ من.

خنده سنگینی روی لبان مادر نشست. گفت: بله، مثِ شما. فقط اسمش با اسم شما فرق داش، اسمش رقیه بود. اونا داشتن تو شهر خودشون زندگیشونو می کردن که یه مرد بدجنس که دوس داش با میمون و سگ بازی کنه، پادشاه شد.

بازی با میمون و سج بده؟

بله دخترم بده. پادشاهی که با میمون و سگ بازی کنه نمیتونه با مردم مهربون باشه. بابای رقیه، آدم خیلی مهمی بود. پادشاه برا اینکه مردم گوش به حرفش بدن می خواس بابای رقیه اونو به پادشاهی قبول کنه. اما اون قبول نمی کرد. پادشاه بدجنس با زیر دسّاش قرار گذاش که اونو تو یه زمان مناسب بکشن.

سمانه چشمهایش را باز کرد و گفت: زیر دس ینی چی؟ 

ینی کسی که گوش به حرف یکی دیگه میده.

مگه اونا نمیدونسّن بابای لقیه ملهبونه که می خواسّن بچُشنش؟

چرا می دونسن عزیز دلم. همه مردم می دونسن

وقتی لقیه فهمید می خوان باباشو بچُشن چه چَلد؟

مادر آرام روی چشم های سمانه دست کشید و گفت: اول چشماتو ببند. بعدم رقیه نمی دونس می خوان باباشو بکشن. همین موقعا بود که دسته دسته از مردم یه شهر دیگه نامه رسید که بابای رقیه رو دعوت کرده بودن تا بره اونجا و مهربونیاش به مردم اونجام برسه. برا همین اونم همه خونوادشو جمع کرد و به طرف اون شهر راه افتادن.

سمانه بریده بریده گفت: به ... اون ... شهل ... لسیدن؟

اشک درون چشم های مادر حلقه زد و گفت: وقتی رقیه به شهر رسید، باباش باهاش نبود. 

سمانه دیگر سؤال نپرسید. شب با او همراه شد و او را به جستجوی رقیه برد.