داخل یکی از غرفه های دور حرم، جایی برای نشستن پیدا کردم. بالا را نگریستم، گنبد امام حسین علیه السلام از ما بین سازه ها به چشمم راه یافت. با آقا حرف می زدم و جمعیت روان به طرف حرم را زیر نظر داشتم. پنکه ها همراه آب افشانی، زائران را خنک می کردند. ازدحام جمعیت اطراف حرم بسیار زیاد بود. هر چند دقیقه یک نفر را با برانکارد از جلومان به غرفه پرستاری می بردند. به سختی جایی برای نشستن پیدا می شد. از پایین سکوی غرفه، خانمی دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: خانم جون، از خادم اینجا اجازه گرفتم یه کم از مهر شکسته های تو جامهریو بهم بده؟

دست بردم داخل جا مهری و دنبال مهرهای شکسته تربت گشتم. چند قطعه مهر خرد شده یافتم و به او دادم. گلویم قدری درد داشت. شب قبل جای مناسبی برای خواب پیدا نکرده بودیم و به گمانم سرما خورده بودم. انگشت گرد گرفته ام را به نیت شفا مکیدم. چند دقیقه بیشتر نگذشت که درد گلویم ساکت شد.

خانمی از پله های غرفه بالا آمد. هاج و واج ایستاده بود و با چشمان درشتش، ملتمسانه دنبال مکان کوچکی برای نشستن می گشت. پاهایم را درون شکمم جمع کردم و پهلویم را به دیواره جامهری چسباندم. قدری جا باز شد. زن به زحمت نشست و با چهره ای گشاده گفت: حبیبی

نمی دانستم چه جوابی باید بدهم. لبخند روی لبانم نشست. کلمه حبیبی بر عمق جانم جای گرفت. دوست داشتم بلند شوم تا او راحت بنشیند. در این لحظه یاد این آیه افتادم:«یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا إِذا قیلَ لَکُمْ تَفَسَّحُوا فِی الْمَجالِسِ فَافْسَحُوا یَفْسَحِ اللَّهُ لَکُمْ... ؛ ای مؤمنان! هنگامی که گویند: در مجالس [ برای نشستن دیگر برادرانتان ] جا باز کنید ، پس جا باز کنید ، تا خدا برای شما [ در بهشت ] جا باز کند » مجادله/11