یکی یکی جعبه ها را از حیاط به آشپزخانه آورد. لبخند روی لب هایش خانه کرد. دست استخوانی مادر را بوسید و گفت: مامان جونم اینا دست شما و آبجی خانوما رو می بوسه. می خوام تعاونی خونگی راه بندازیم. ببینم چه می کنید. اینم سرمایه اولیه.

مادر هاج و واج به جعبه های فلفل ، گل کلم ، سیب ترشی و ... خیره شد. زیر گاز را کم کرد. از آشپزخانه بیرون آمد. به نرده جلو پله های حیاط تکیه داد. با اشاره به ظرف گوجه های ترشیده وسط حیاط ، بی رمق گفت: مادر ، من هزار تا کار دارم. نباید یه مشورتی ازم می گرفتی؟ آخه این چه کاریه؟ من که به کارای خودمم نمی رسم.

امیر به طرف خواهر هایش رفت. جلویشان نشست. چشم به دستان ظریفشان دوخت. گفت: آبجی خانما این دستای پر توانتون به داد این امیر ناتوان نمی رسه؟

زهرا و زهره همزمان با هم سرشان را بالا انداختند و گفتند: ما غیر از اینکه باید به مامان کمک کنیم. باید دوخت و دوزای کلاس خیاطیمونم انجام بدیم. حالا اگه بعد از همه کارامون تونستیم در خدمت امیر الامرا باشیم، چشم.

امیر به طرف جعبه ها رفت. نگاهی به مواد داخلش انداخت و گفت: با شاید و اگه کار راه نمیفته. انگار باید خودم دست به کار بشم.

گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت: سلام داداش ، خانمت می تونه بیاد کمک؟ می خوام ترشی درست کنیم و بفروشیم. راه و چاهشم خانمت و مامان بلدن. میدونی چند ساله مامان کلی سرکه درست کرده و تو زیر زمین دست نخورده مونده. گفتم یه ترشی ارگانیک درست کنیم و بدیم دست مردم. مزد خانمتم محفوظه.

امیر جعبه سیب ترشی را داخل سینک برگرداند و گفت: تا نیروی تازه نفس میاد منم یه کاری بکنم.

امیر با آستین های بالا زده ، روی سیب ترشی ها آب ریخت و موقع شستن ، تمام جلو پیراهن سفیدش را خیس کرد. زهرا و زهره کنار امیر ایستادند. به کار کردن او خیره شدند و از نابلدی او خنده شان گرفت. زهرا چشمکی زد و  گفت: شما برو شیشه های سرکه رو از زیر زمین بیار. بعدشم باید بازاریابی کنی تا اینا رو دستمون باد نکنه. البته کمک مام مشروطه به محفوظ بودن مزدمون.

امیر پله های حیاط را دو تا یکی پایین رفت و خندان گفت: خیالتون از همه لحاظ جمع باشه قبلا با کمک هیئت امنای مسجد بازاریابی کردم و قرار گذاشتیم بابت کمکشون قدری از سود کارم صرف مخارج حسینیه بشه. مزد شمام محفوظه.