صدای غژّ زیپ بلند شد. دستی با شتاب به طرفشان دوید. نوری از بیرون روی صورتشان پاشید و از بین تاریکی کیف ، نرگس یکی از آنها را برداشت. گفت: «می برمت تا رو زخم انگشت دالیه بشینی.»

نور ، چشمان چسب را آزرد. دل توی دلش نبود. جز تاریکی چیزی نمی دید. چشمانش را بست. بوی خاص پتوهای سربازی مشامش را پر کرد. بینی اش خارش گرفت. عطسه به جانش افتاد. با چند بار باز و بسته کردن چشمانش توانست اطرافش را ببیند. با چشمانی نگران اطراف را پایید. ساک های کولی و پتوهای چیده دور تا دور چادر را دید. چند خانم سمت راست چادر سرهایشان را درهم برده بودند. چسب گمان کرد خانم ها درباره او حرف می زنند. قلبش داشت از جا کنده می شد. نمی دانست دالیه کیست و کدام یک از آنهاست. چشم چرخاند و در گوشه دیگری خانمی را درازکش دید. دختری بلندبالا و لاغر با بلوز و شلوار مشکی، وسط چادر نشسته بود. دستان ظریف او مثل دست پیرزنی می لرزید. چسب زخم با دیدن خون روی جارو ، چشمانش را محکم بست.

نرگس بی توجه به بقیه مقابل دالیه روی موکت خاکی کف چادر نشست. چسب زخم به صورت رنگ پریده دالیه خیره شد. دالیه، انگشتش را با دست دیگر محکم گرفته بود. دلشوره تمام وجود چسب را گرفت. دالیه را نمی شناخت. لرز بر تن نازکش نشست. نرگس او را دو دستی مقابل دالیه گرفت. لبخند روی لبان ظریف دالیه نشست.

موج نگرانی صورت چسب را پوشاند. مثل کرم ابریشم، محکم به پیله اش چسبید. دالیه نتوانست کاغذ چسب را باز کند. چشم چسب، التماس کنان به دوست نرگس افتاد که کولی به دست از چادر بیرون رفت. می خواست فریاد بزند تا او را با خود ببرد. نمی خواست زخم کسی را ببندد که نمی شناسد. نرگس با لبخند چسب را گرفت. آن را اندکی به دهانش نزدیک کرد و آهسته گفت: «نترس ، دالیه از خودمونه. غریبه نیست.»    

چسب ، نفس راحتی کشید. خوشحال و خندان پیله اش را رها کرد. نرگس کاغذ را شکافت. بال های چسب را گشود و آن را روی زخم دالیه نشاند. چسب ، گرمای قلب سفیدش را نثار انگشت دالیه کرد. نرگس ، برق محبت را درون چشمان دالیه دید. دالیه روی چسب ، دست کشید و به جارو کشیدن استراحتگاه زائران حسینی ادامه داد.