نزدیک ظهر بود. دیرتر همیشه از مدرسه برمی گشت. خستگی بر چهره اش نشسته بود. از میدانگاه گذشت. داخل کوچه ها پرنده پر نمی زد. با ترس اطراف را می پایید. از پیچ کوچه پیرزنی بیرون آمد. سر را به سمت او چرخاند تا سلام کند، پیرزن با صورتی گشاده ‌پیش دستی کرد و لبخندزنان گفت: سلام خانوم خوشگله.

خواست جواب بدهد که پایش داخل چاله ای افتاد و محکم به زمین خورد. پیرزن لنگ لنگان جلو رفت. دست دختر را گرفت و او را به زحمت از روی زمین بلند کرد. اشک روی گونه های گرد گرفته دختر جاده کشید. پیرزن خاک های لباس او را با دستان چروکش تکاند و با صدایی لرزان گفت: خدا رحمت کرد. جاییت که درد نمی کنه ننه؟

دختر ، سر بالا انداخت. پیرزن نگاهی به آسمان برد و گفت: الحمدلله چیزیت نشده فقط یه کم سر زانوی شلوار مدرسه ات سوراخ شده.

دختر گریه کنان به خانه رفت. مادر با دیدن سر و وضع خاکی و شلوار پاره او دو دستی بر صورتش زد و گفت: خدا مرگم بده ، چی شده؟

دختر با پشت آستین اشک هایش را پاک کرد ، بغضش را فرو داد و با شیرین زبانی جواب داد: خدا دشمناتونو مرگ بده. رفتم به یه پیرزنه سلام کنم پام رفت تو چاله و افتادم. دختر متفکرانه خنده ای کرد و گفت: دیدی مامان چی شد؟ آخرشم یادم رفت سلام کنم.

مادر زیر شلواری تمیزی را جلو او گرفت و گفت: وا ، پس چه کردی؟ سلامتو خوردی یا انداختی تو چاله؟

دختر در حال ریسه رفتن جواب داد: آخه پیرزنه پیش دستی کرد، سلام منم فکر کنم افتاد تو چاله و گم شد.

مادر دستی روی سر او کشید و گفت: ای بلا خورده، این زبونو نمی داشتی چه می کردی؟! مادر متفکرانه صلواتی فرستاد و گفت: پیامبرمونم همینطوری بود. قبل از بچه ها به اونا سلام می کرد.