پدر زنگ در را فشار داد. سمیرا و سمیه و سعید برای باز کردن در از همدیگر سبقت گرفتند. مادر با خنده گفت: بچه ها صبر کنید منم بیام. همه به استقبال پدر رفتند. سمیرا و سمیه دستان پدر را گرفتند و با او وارد اتاق شدند. پدر نشست. مادر برایش شربت آورد. سمیرا و سمیه روی پاهای او و در آغوشش آرام گرفته بودند. سعید مثل مرد کنار پدر نشست. سمیه گفت: بابایی می بریمون پارچ؟ سمیرا دست زد و گفت: آخ دون چرخ و فلچ.

 پدر نگاهی مرموز به مادر انداخت. با اشاره چشم و ابرو با هم پیام رد و بدل کردند. مادر گفت: بچه ها امروز اذیت نکردن گفتم بابا که بیاد با هم میریم پارک. پدر به بچه ها نگاه کرد. صدای زنگ گوشی همراهش همه را از جا پراند. پدر ارتباط را وصل کرد. گفت: آخ آخ شرمنده، اصلا یادم رفته بود به سمانه خانوم بگم. چشم چشم همین الان میاییم. پدر دخترها را بوسید و از روی پایش بلند کرد. رو به مادر شد و گفت: عزیزم شرمنده، مادرم امشب دعوت کرده بود فراموش کردم بهت بگم. بچه ها رو آماده کن زود بریم. إن شاءالله یه شب دیگه میریم پارک. بچه ها اخم هایشان درهم رفت. سمیرا و سمیه دست به سینه نشستند. سرشان را بالا انداختند و گفتند: نوچ ما نمیایم.

 مادر به طرفشان رفت از روی زمین بلندشان کرد. صورتشان را بوسید و گفت: میریم خونه مامانی حتما غذای خوشمزه درست کرده باباییم برامون قصه های خوشگل میگه. بلند شید دخترای گلم. بلند شید. بلند شو پسرم. تو هم بیا لباساتونو عوض کنم تیپ بزنیم و بریم خونه مامانی ما رو که خوشگل ببینه کیف می کنه. یه شب دیگه هم میریم پارک.

همه آماده شدند. به خانه مادربزرگ رفتند. موقع رفتن پدر به بچه ها گفت: اگه وقتی خواستیم برگردیم خواب نبودید. پارکم می برمتون. موقع برگشت، همه بچه ها از شدت خستگی خواب شان برد.