به نام او که هر چه هست از آن اوست ...

قلک حسین

قلک

مادر روی راحتی دستش را زیر چانه گذاشته و درون دریای بی کران افکارش غرق شده بود. حسین جلو مادر ایستاد. صورتش را کج کرد. با دستان کوچکش دست مادر را گرفت. با صدای نازکش گفت: مامان میای باهام بازی کنی؟

مادر آهی کشید و پرسید: چه بازی ای؟

حسین به طرف سبد اسباب بازی هایش دوید. سبد را کشان کشان آورد. ماشین هایش را روی میز جلو مادر ردیف کرد. با لبخند گفت: ماشین بازی.

مادر کشتی های غرق شده اش را وسط بازی حسین رها کرد. حسین با شوق، بوق می زد. می گفت: خانم، برو کنار. الانه که شاخ به شاخ بشیم. قام قام اییییی تق.

مادر دستش روی کامیون واژگون شده بود و فکرش جایی دیگر. حسین ماشین را پرت کرد. ابروهایش را درهم برد و گفت: اصلا حواست نیس. خوب بازی نمی کنی.

حسین به گوشه اتاق پناه برد. چمباتمه زد. مادر به طرف او رفت. سرش را بالا گرفت. اشک هایش را پاک کرد و گفت: میدونی چیه؟ دارم به یکی از خانمای فامیل فکر می کنم. هیچکی رو نداره. نمیدونم چی کار می کنه؟

حسین خندید و گفت: خب ما بریم خونشون.

مادر روی موهای لطیف و مشکی او دست کشید. گفت: فقط تنهایی نیست. آخه پنج تا بچه کوچیکم داره. نمیدونم پول غذاشون رو از کجا میاره.

حسین با شنیدن حرف مادر از جلو چشمان او غیب شد. چند دقیقه بعد صدای شکستن ظرفی از اتاق آمد. مادر هراسان به سمت اتاق دوید. نفس نفس زنان گفت: چی شده؟

حسین خندید. پول های قلکش را به مادر نشان داد و گفت: اینا رو بده به اون خانومه.

مادر به طرف حسین رفت. او را بغل کرد. بوسید. گفت: قربون پسر دل رحمم بشم. اول که باید از بابات اجازه بگیریم. بعدشم این پول کمه.

حسین پول های درون دستش را روی هم گذاشت. جا به جا کرد. سکوتش را با گفتن آهان شکست: فهمیدم. می ریم به بابا زنگ می زنیم ازش اجازه می گیریم.

حسین دست مادر را گرفت. هر دو با هم به طرف تلفن رفتند. مادر گوشی را برداشت. شماره پدر را گرفت. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: حسین آقا با شما کار داره. می خواد مثل دو تا مرد با هم حرف بزنید.

گوشی را به حسین داد: سلام بابایی، امروز مامان یاد یه خانمه افتاد که پول نداره. منم قلکم رو شکستم تا پولاش رو بده به اون خانمه. ولی مامان گفت باید از شما اجازه بگیرم. بابایی اجازه میدی پولام رو بدم به اون خانمه.

-چرا که نه بابایی، ولی فکر نکنم تو قلکت اونقدرام پول باشه. گوشی رو بده مامان.

-پس از من خداحافظ بابایی.

حسین گوشی را به مادر پس داد: بله عزیزم، کارم داشتی؟

-فاطمه خانم گلم یه راهی بهت پیشنهاد میدم برای پول جمع کردن برا اون خانمی که حسین گفت.

-چه راهی؟

-شماره فامیلامون رو یکی یکی بگیر. گوشی رو بده حسین صحبت کنه و ازشون بخواد برا کمک به اون خانم نیازمند کمک کنن.

-وای علی جونم، شما چه ایده های بکری داری. چشم، همین الان دست به کار می شیم. خدا شما رو برای ما حفظ کنه. امید دلمی. خدا دلت رو شاد کنه که با این پیشنهادت دلم رو شاد کردی.

-ممنون عزیزم. وقتی آدم بتونه گره ای از زندگی بقیه باز کنه روحیه خودشم شاد میشه.

بعد از اینکه مادر گوشی را قطع کرد با حسین یکی یکی شماره اقوامشان را گرفتند. آن روز حسین توانست حدود پانصد هزار تومان پول جمع کند.

۰۲ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خشم ماه

حضرت زهرا سلام الله علیها

با لبانی خندان به خانه برگشت. همسرش به استقبالش رفت. بعد از سلام و خوش آمدگویی گفت: چیه مرد، امروز کبکت خروس می خونه؟

مرد دستی به ریش هایش کشید و گفت: بالاخره امروز موفق شدم حسابش رو کف دستش بذارم. شام چی داریم. اشتهام باز شده. الان میتونم یه شتر درسته رو بخورم.

زن بالاپوش مرد را از او گرفت. گفت: خیر باشه. تا آبی به دست و روت بزنی شامم آماده اس. همون غذای دلخواهت؛ آبگوشت تنوری.

مرد زبانش را بر لبانش کشید. به سمت حوض وسط حیاط رفت. دستش را درون آب فرو برد. چشمان خشمگین ماه را وسط آب حوض شناور دید. صورتش را برگرداند. آب را به صورت غبارگرفته اش پاشید. لکه خونی روی دستش توجه او را جلب کرد. آب حوض را بهم زد تا چشمانش به چشمان ماه گره نخورد. دستش را محکم مالید. مالید و مالید. لکه خون پاک نمی شد. خسته شد. صدای زنش از داخل اتاق به گوشش رسید: مرد، غذا یخ کرد. بسه. بلند شو بیا.

دستش را پشت سرش پنهان کرد. به طرف اتاق رفت. زن پارچه صورت خشک کن را به او داد. آن را با اکراه گرفت. زن پرسید: اون دستت چیزیش شده؟

- نه، نه، چیزی نیست. فقط یه لکه خونه که هر چی شستم نرفته.

- بیار بالا ببینم.

مرد دستش را بالا آورد. زن با دقت کف دستش را دید: اینکه پاک پاکه.

مرد با چشمانی گشاد شده دستش را بالاتر برد. به سمت آن با دست دیگرش اشاره کرد و گفت: اینه، لکه همینجاس. من دارم می بینم.

زن بی تفاوت به اصرار مرد به سمت سفره رفت: امشب یه چیزیت شده. خیالاتیم شدی. غلط نکنم همه اش مربوط میشه به همونی که حسابش رو کف دستش گذاشتی. دستات رو خشک کن بیا غذا سرد شد. بعد غذا برام تعریف کن ببینم حساب کی رو کف دستش گذاشتی؟

مرد با اکراه دستانش را خشک کرد. کنار سفره نشست. دست به سمت غذا برد. خواست لقمه ای بردارد، به جای آبگوشت داخل ظرف فقط خون بود. لقمه را کنار گذاشت. زن با اشتها نان را درون دهانش گذاشت. به چشمان دریده مرد خیره شد. به زحمت لقمه را فرو داد. پرسید: مرد، چرا نمی خوری؟ غذای مورد علاقه ات را پخته ام.

چشمان مرد پیاله خون شد. برخاست. لگدی نثار کاسه آبگوشت کرد. با عصبانیت گفت: کاسه خون جلوم گذاشتی اونوقت میگی غذای مورد علاقه ام؟

زن اشک از چشمانش فرو ریخت. گفت: بگو بدونم امشب حساب کی رو کف دستش گذاشتی؟

مرد مشتی به دیوار کوبید و گفت: دختر پیامبر.

۰۱ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ناخواسته

سه تا دختر و سه تا پسر داشت. از زیاد بودن بچه هایش ناراحت نبود. اما نمی توانست حسرت خوردن های خواهرش را تحمل کند. آه های سوزناک او جگرش را به آتش می کشید. دارو و درمانی را وانگذاشته بود. وقتی خواهرش برای نگهداری بچه ها به کمکش می آمد با خودش می گفت: خدایا خواهرم رو ببین چقد بچه دوسته. چقد صبر و حوصله اش از منم زیادتره برای بازی با بچه. خدایا نمی خوای بچه اش بدی؟

روزی خواهرش پرسید:معصومه بازم بچه دار میشی؟

او به طرف مرضیه برگشت و با تندی گفت: مگه مغز خر خوردم. شش تا بچه پشت بند هم اگه تو نبودی نمیدونستم چطور جمع و جورشون کنم. دیگه پشت دستم رو داغ میزنم بخوام از این خطاها بکنم.

ابروهای مرضیه روی چشمهایش فرود آمد. معصومه سریع پرسید: چطور مگه؟

بغض گلوی مرضیه را گرفت و گفت: هیچی. همینجوری پرسیدم.

دو هفته بعد معصومه فهمید بچه هفتم را باردار شده است. کنار شوهرش نشست. با گریه گفت: من دیگه بچه نمی خواستم. دیگه نمی کشم.

رضا سرش را پایین انداخت و گفت: خب می گی چه کنیم؟ بریم خدا داده رو بکشیم؟ حتما مصلحتی بوده.

گریه های معصومه شدت گرفت. با هق هق گفت: ولی من دیگه نمی تونم.

وسط گریه یاد صورت غمزده خواهرش افتاد. اشک هایش را پاک کرد. آب بینی اش را با دستمالی گرفت. گفت: آقا رضا، بدیمش به مرضیه؟

رضا اخم هایش را درهم برد. گفت: مگه من بیل تو کمرم خورده؟ یا محتاج یه لقمه نونم؟ یا روزی این بچه رو خدا نمیرسونه؟ فوقش مثل الان بازم مرضیه برا نگهداری بچه ها میاد کمکت.

معصومه دست های بزرگ رضا را درون دستان کوچکش گرفت و گفت: آقا رضا چی میشه خونه خواهر منم با حضور یه بچه گرم و کانون خونوادشون شیرین بشه. خودت میدونی وقتی قنج زدن بچه رو آدم می بینه چقد قند تو دلش آب میشه. حالا چیه این بچه رو بدیم به خواهرم؟

-هیچی مایه آبرو ریزی میشه. مردم پشت سرمون حرف درمیارن.

-آقا رضا حرف مردم رو بی خیال شو. مردم بچه نمی خوان میرن سقطش می کنن. یه بچه رو از زندگی محروم می کنن. قتل انجام میدن، کسی براشون حرف نمیزنه حالا ما بریم بچه مونو ببخشیم حرف مفت میزنن. بذار بزنن. به قول مادر خدابیامرزم در دروازه رو میشه بست ولی در دهن مردم رو نه.

رضا دانه های تسبیحش را به حرکت درآورد و گفت: چی بگم ما مردا که حریف زبون شما زنها نمیشیم.

معصومه خندید و گفت: هیچی بگو موافقی؟

رضا چشم هایش را برای چند دقیقه بست. نفس عمیقی کشید. لااله الا الله گفت: باید نظر خواهرت و شوهرشم بپرسی، اگه اونام با این کار موافق بودن منم حرفی ندارم.

نه ماه بعد صدای گریه نوزادی از خانه مرضیه به گوش همسایه ها رسید.

۱۸ دی ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

آبروی ریخته

نمازم تمام شد. هنوز چادر نماز روی سرم بود. صدای داد و بیداد بیرون آپارتمان توجهم را جلب کرد. پشت پنجره ایستادم. پرده را کنار زدم. مرد جوانی حدود بیست و پنج ساله کنار در باز پراید طوسی رنگی ایستاده بود. زنجیر درشت و نقره ای رنگی دور گردنش برق می زد. دست راستش به سمت آپارتمان ما اشاره می رفت. با صدایی که همه را سر جایشان میخ کوب کرده بود، گفت: تو حق من رو خوردی و رفتی برا خودت ماشین خریدی. من نمیزارم حقم از حلقومت پایین بره. من پسرتم.

با شنیدن جمله«من پسرتم» چشمانم گرد شد. با دقت بیشتری به دستش نگاه کردم. اشتباه ندیده بودم، آپارتمان ما را نشانه رفته بود. فقط یکی از خانوارها تو ساختمان سن شان به حدی می رسید که پسری جوان داشته باشند. مردی اندکی دورتر از جوان کنار پژوی سفیدش ایستاده بود. بعد از شنیدن حرف های جوان، قدری به او نزدیک شد. با صدایی بلند گفت: هی جوون چند از بابات می خوای که داری آبروشو می ریزی؟ اگه تو واقعا حقی به گردن پدرت داشته باشی میتونی ازش بگیری ولی تو چطور آبروی ریخته اونو پس میدی؟

پسر خجالت زده سوار ماشین شد. با سرعت از جلو آپارتمان رفت.

۱۴ دی ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خواب بانو

از خواب بیدار شد. صورتش گر گرفته بود. به طرف سهیل برگشت. دستش را بالای کتف سهیل برد. خواست او را بیدار کند؛ اما دلش نیامد. هاج و واج محو صورت آرام سهیل شد. برق نگاهش سهیل را از خواب پراند. آرام چشم باز کرد. به گونه های شبنم زده سارا دست کشید و گفت: چی شده عزیزم؟

سارا دست بزرگ سهیل را درون دستان ظریفش گرفت. فشرد. با بغض گفت: خواب بدی دیدم. می ترسم تعریفش کنم.

سهیل از زیر پتو بیرون آمد. کنار سارا نشست. صورتش را بوسید. ناگهان با ترس عقب پرید. پشت دستش را روی پیشانی سارا گذاشت. با چشمان گشاد شده گفت: عزیزم تب داری.باید بریم دکتر.

سارا دست سهیل را پایین گرفت و گفت: تب؟! کاش مرده بودم و همچین خوابی نمی دیدم.

- این چه حرفیه. مگه نشنیدی میگن خواب زن چپه. ول کن این حرفا رو. برم برات بنفشه بجوشونم بیارم. اون پارچه نخی سفیده کجاست؟ نمدارش کنم بذارم رو پاها و پیشونیت.

سارا گریه اش شدت گرفت. وسط هق هق گریه گفت: نه، هیچی نمی خوام... می خوام بمیرم.

سهیل چند قدم به طرف آشپزخانه رفت. با حرف سارا برگشت. کنارش نشست. سر سارا را روی شانه اش گذاشت. گفت: اصلا هیچ کاری نمی کنم تا نگی چه خوابی دیدی؟

- چی تعریف کنم؟ چی بگم؟ بگم خواب حضرت زهرا رو دیدم؟

- این که بد نیست. خیلیم خوبه.

- چرا بده. از روی تمام شهر پرواز کردم. به یه مسجد رسیدم. تو صحن اونجا یه خانم با چادر سفید ایستاده بود. صدایی گفت ایشون حضرت زهراست. من جلو رفتم. ایشونم جلو اومد. منو بغل کرد. صورتشو به صورتم نزدیک کرد خواست صورتمو ببوسه ولی ...

صدای هق هق سارا بلند شد. گریه اجازه نداد حرفش را تمام کند. سهیل نگران پرسید: ولی چی؟ تا اینجاش که آرزوی عالم و آدمه همچین خوابی ببینن.

سارا با گریه گفت: خانوم نبوسیدم. گفت از صورتت آتیش میاد بیرون. برا همین نمیتونم ببوسمت. ازش پرسیدم چرا؟ میدونی چی جوابمو داد؟

سهیل به گلهای قالی خیره شد. چند تار از ریش هایش را با دو انگشت کشید: جوابشون چی بود؟

سیلاب اشک به زیر چانه سارا رسید: خانم گفت چون احترام پدر و مادرتو نمی گیری. سارا آب بینی اش را بالا کشید و ادامه داد: میدونی چند وقته نرسیدم حتی زنگشون بزنم و حالشون رو بپرسم. آخرین دفعه هم که رفتم خونه شون سر وسواس مامانم باهاش بحث کردم. حالا من می مردم بهتر نبود؟!

سهیل بلند شد. سرش را بالا انداخت. نوچی گفت. به طرف آشپزخانه رفت. بلند گفت: الان خدا رو شکر کن هنوز زنده ای و میتونی جبران کنی. امروز یا فردا یه آش و کیک می پزیم می بریم خونشون و از دلشون در میاریم. شمام سعی کن حساسیتت رو بیاری پایین تا دیگه با اونا بحثت نشه.

سارا آهی کشید و زیر لب زمزمه کرد: دیشب به خواب ناز ، دیدم تو را بانو/در حالت پرواز ، دیدم تو را بانو ... چادر نماز تو ، دل می برد از من/ با بالهای باز ، دیدم تو را بانو

۱۲ دی ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

سلطانی

- خانومم یه لحظه میای؟ زن ظرف می شست. بشقاب درون دستش را داخل ظرفشویی گذاشت. به طرف اپن رفت. مقابل شوهرش ایستاد. مرد روی مبل نشسته بود. کتاب می خواند. زن پرسید: عزیزم کارم داشتی؟ مرد سرش را بلند کرد و گفت: میشه یه چایی دبش برام بیاری. اون ظرفارم بذار بعدا بشور. بیا کنارم بشین می خوام باهات حرف بزنم.

زن دو تا چایی ریخت. داخل سینی کوچکی گذاشت. سینی را جلو شوهرش گرفت. تعارف کرد. مرد چایی را برداشت. زن کنار او نشست. گفت: خب، عزیزم چیزی شده؟ 

-بله یه اتفاق خیلی خوب افتاده. یادته چند سال قبل بهت قول دادم ببرمت رستوران پنج ستاره درجه یک سلطانی بخوریم؟

-بله، چطور مگه؟

- امروز رئیس تشویقیم داده می خوام ببرمت رستوران به قولم عمل کنم. برو لباساتو بپوش با هم بریم.

-ولی پس کرونا چی؟

-پروتوکلا رو رعایت می کنیم.

-یه چیزی میدونی عزیزم، رفتن به رستوران درجه یک و خوردن سلطانی دیگه بهم حال نمیده.

-آخه چرا؟ چند ساله منتظر همچین موقعیتی بودم.

-میدونی؟ امروز با زن همسایه حرف میزدم. همون که تازگیا شوهرش کرونا گرفت و مرد. می گفت بچه اش در به در یه گوشی همش خونه این همکلاسی اون همکلاسیه. گناه داره ما بریم برای چند لحظه لذت کلی پول خرج کنیم. بعد همسایه مون برا درس خوندن بچه اش انقدر سختی بکشه.

-یعنی دعوتمو رد می کنی؟

-نه اینکه دلم نخواد. نشستن کنار شوهر عزیزم اونم تو یه رستوران برا خوردن یه غذای لوکس افتخار بزرگیه. اما به دست آوردن دل یه بچه یتیم خیلی برام ارزشش بیشتره.

-خانم حرفا میزنی. آخه قیمت سلطانی کجا قیمت گوشی موبایل کجا؟

-خب یه مقدار ما میذاریم وسط از بقیه همسایه هام کمک می خوایم. إن شاءالله خدا کمک می کنه جور میشه.

۰۴ دی ۹۹ ، ۲۲:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

پارچ

پدر زنگ در را فشار داد. سمیرا و سمیه و سعید برای باز کردن در از همدیگر سبقت گرفتند. مادر با خنده گفت: بچه ها صبر کنید منم بیام. همه به استقبال پدر رفتند. سمیرا و سمیه دستان پدر را گرفتند و با او وارد اتاق شدند. پدر نشست. مادر برایش شربت آورد. سمیرا و سمیه روی پاهای او و در آغوشش آرام گرفته بودند. سعید مثل مرد کنار پدر نشست. سمیه گفت: بابایی می بریمون پارچ؟ سمیرا دست زد و گفت: آخ دون چرخ و فلچ.

 پدر نگاهی مرموز به مادر انداخت. با اشاره چشم و ابرو با هم پیام رد و بدل کردند. مادر گفت: بچه ها امروز اذیت نکردن گفتم بابا که بیاد با هم میریم پارک. پدر به بچه ها نگاه کرد. صدای زنگ گوشی همراهش همه را از جا پراند. پدر ارتباط را وصل کرد. گفت: آخ آخ شرمنده، اصلا یادم رفته بود به سمانه خانوم بگم. چشم چشم همین الان میاییم. پدر دخترها را بوسید و از روی پایش بلند کرد. رو به مادر شد و گفت: عزیزم شرمنده، مادرم امشب دعوت کرده بود فراموش کردم بهت بگم. بچه ها رو آماده کن زود بریم. إن شاءالله یه شب دیگه میریم پارک. بچه ها اخم هایشان درهم رفت. سمیرا و سمیه دست به سینه نشستند. سرشان را بالا انداختند و گفتند: نوچ ما نمیایم.

 مادر به طرفشان رفت از روی زمین بلندشان کرد. صورتشان را بوسید و گفت: میریم خونه مامانی حتما غذای خوشمزه درست کرده باباییم برامون قصه های خوشگل میگه. بلند شید دخترای گلم. بلند شید. بلند شو پسرم. تو هم بیا لباساتونو عوض کنم تیپ بزنیم و بریم خونه مامانی ما رو که خوشگل ببینه کیف می کنه. یه شب دیگه هم میریم پارک.

همه آماده شدند. به خانه مادربزرگ رفتند. موقع رفتن پدر به بچه ها گفت: اگه وقتی خواستیم برگردیم خواب نبودید. پارکم می برمتون. موقع برگشت، همه بچه ها از شدت خستگی خواب شان برد.

۰۲ دی ۹۹ ، ۲۲:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

آمرزش

بعد از یک ماه از سفر برگشت. با دیدن لباس سیاه بر تن راضیه خشکش زد. گفت: زن، من که نمردم سیاه پوشیدی. به پیر به پیغمبر اونجا هیچ راه ارتباطی نداشتن.

راضیه خودش را در آغوش فؤاد پرت کرد. هق هق گریه اش در فضای خانه پیچید. فؤاد آهسته دست روی سرش کشید و گفت: واقعاً فکر کرده بودی مُردم؟ راضیه بین گریه بریده بریده گفت: خدا ... نکنه . فؤاد دستان ظریف او را درون دست های ضمخت خود گرفت و گفت: برام تعریف کن ببینم چی شده؟

 راضیه بغضش را فرو خورد. فؤاد او را کنار خود روی مبل نشاند. راضیه اشک هایش را با پشت دست های بلورینش پاک کرد: وقتی رفتی بابام مریض شد. هر چی به گوشی خودت و همکارات زنگ زدم در دسترس نبودید. تو پیام رسانا و شبکه های اجتماعیم پیامت دادم؛ اما هیچکدوم تیک دریافت نخورد.

صدای دلینگ از داخل جیب فؤاد بلند شد. دست برد درون جیب کنار کاپشنش، گوشی را بیرون آورد. پرسید: وای فای روشنه؟ راضیه سرش را تکان داد. فؤاد گوشی را باز کرد. پیام های دریافتی را دید. گفت: پیامات الان رسیدن. راضیه با بغض گفت: پس خودت دیگه بخون. فؤاد گوشی را کنار گذاشت و آرام گفت: نه می خوام دلبرم برام تعریف کنه. یه ماهه ازش دور بودم. دلم براش یه ذره شده.

راضیه سرش را پایین انداخت. بینی اش را بالا کشید: خواستم به دیدن بابام برم، ولی بهم گفته بودی از خونه بیرون نرم. کسی رو هم به خونه راه ندم. فؤاد با صلابت گفت: همه لوازم آسایش رو برات تأمین کردم تا به احدی نیاز نداشته باشی. تو این دوره زمونه آدم به خودشم نمی تونه اعتماد کنه. خب حال بابات چطوره؟

 اشک از گوشه چشمان راضیه جاری شد. آب دهانش را به سختی قورت داد : بابام حالش وخیم شد. چند روز پیش مرد. دلم لک زد یه بار دیگه ببینمش. زنگ زدم به حاج آقای محل ازش پرسیدم میتونم برا مراسم دفن بابام برم. اونم گفت اگه شوهرت اجازه نداده حق نداری بری.

فؤاد سرش را پایین انداخت: شرمنده خانومم. کف دستم رو بو نکرده بودم. نمیدونستم تا من برم همچین بلاهایی سر خانومم میاد. اونوقت شمام گوش به حرف حاج آقا دادی و نرفتی؟ راضیه همراه جریان تند گریه گردنش را به سمت زمین خم کرد.

فؤاد سرش را بالا گرفت. دست زیر چانه راضیه برد. چشم در چشمان سرخ شده او انداخت. با دستان زبر و کار کشته اش اشک های او را به آرامی پاک کرد: می دونستی خدا تو و پدرت رو با این کارت آمرزیده.

۳۰ آذر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

گربه همسایه

گربه همسایه گاهی خانه ما را یواشکی دید می زد. هیچ کس نمی دانست از کجا آمده است. بعد از دوازده سال خدا به همسایه ما فرزندی داده بود. او گوسفندی را برای دخترش عقیقه کرد. بوی خون و گوشت تازه خانه به خانه رفت. گربه آدرس خانه را گرفت. راه افتاد و از چند محل آنطرف تر به خانه همسایه نقل مکان کرد. گربه مُردنی، نانش در روغن شد. همسایه حسابی به او می رسید. گوشت تازه به بدن لاغر و نحیف گربه رویید. از گربه ها خوشم نمی آمد. حس می کردم همیشه منتظر فرصتی هستند که پنجه های در غلافشان را تیز کنند و به صورتت چنگ بیندازند. به گربه همسایه رو نمی دادم. نمی خواستم پایش به خانه مان باز شود. هر سال بهار پسرم فیلش یاد هندوستان می کرد. یک روز پاهایش را درون یک کفش فرو برد و گریه کنان گفت: بابا، منم جوجه رنگی می خوام.

با آرامش گفتم: این جوجه رنگیا دو روزم عمر نمی کنن. جوجه های مردنی مرغداریند.

پاهایش را روی زمین کوبید: من جوجه می خوام. اصلا اونا رو نخر. جوجه گلباقالی برام بگیر.

دستش را گرفتم و به بازار بردم. سه تا جوجه گلباقالی به اسم خودش ، من و مادرش خرید. وقتی پولش را حساب می کردم، کنار گوشش گفتم: وای به حالت اگه حواست بهشون نباشه و روزی گربه همسایه بشن.

پسرم کارتن کوچک جوجه ها را محکم به سینه اش چسباند و گفت: اگه اون گربه خیکی به جوجه هام نگاه چپ بندازه به روز سیاه می نشونمش.

پسرم هر روز بعد از مدرسه جوجه ها را به حیاط می برد. کنارشان می نشست. آنها را از قفس کوچک شان بیرون می آورد و می گفت: یه کم پیاده روی کنید، پاتون باز شه. خشک شد پاهاتون از بس تو این قفس راه نرفتید.

جوجه ها خوشحال بال می زدند. از این سر حیاط تا آن سر می دویدند. دنبال هم می کردند و تو سر و کله هم می زدند. یک روز پسرم با اینکه قبل از بیرون کردن جوجه ها دستشویی رفته بود، دوباره دستشوییش گرفت. با خودش گفت: تازه دستشویی بودم. خیلی طولش نمیدم. زود میام بیرون. بذار جوجه ها تو حیاط حال کنن.

قبل از اینکه کارش تمام شود صدای جیک جیک جوجه ها بلند شد. صدا اوج گرفت. وقتی او بیرون آمد صدای جیک جیک تمام شده بود. گربه همسایه کمین کرده و با رفتن پسرم به دستشویی یکی از جوجه ها را کشته و با خود برده بود. همسایه به همه گفته بود: گربه تو زیرزمین خونشون زن و بچه شم آورده.

وقتی از سر کار برگشتم، لبهای آویزان پسرم را دیدم. از خانمم جریان را پرسیدم. او هم سیر تا پیاز داستان دست درازی گربه و چشم طمع داشتنش را به اموال ما برایم تعریف کرد. نمی توانستم ببینم گربه از حق و حقوق خودش تجاوز کند و بدون مجازات آزاد بگردد. با دو تا جوجه باقیمانده برایش تله گذاشتم و خودم گوشه ای پنهان شدم. گربه با خیال راحت خواست جوجه بعدی را بخورد؛ امّا درون تله من گرفتار شد. داخل گونی ای انداختمش و به جایی دور و پرت بردم و رهایش کردم. چند روز بعد زنش هم بیخ گردن بچه هایش را به دندان گرفت و از آنجا اثاث کشی کرد.

۲۲ آذر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

جشن پتو

کف پاهایش را غلغلک داد. نیشگونش گرفت. دست هایش را بین موهایش برد و آن ها را بهم ریخت. هیچ فایده ای نداشت. تنها از او می شنید: آره آره ابجی جون عالیه، خودِ خودشه. همین حرکت رو برو.

به اذیت کردنش ادامه داد. اما دیگر او حرف نزد. تکانش داد. هیچ نگفت. بلند شد. دستهایش را مشت کرد. گرد و غبارهای زیر نور را زد و به حسابشان رسید. باید فکری می کرد. حوصله اش سر رفته بود. نمی خواست بخوابد. دلش برای بازی کردن تنگ شده بود. چند دقیقه ای کنار برادر نشست. با بلند شدن صدای در خانه و سلام پدر، فکری به ذهنش رسید. برادر را به شدت تکان داد. گفت:بلند شو. بلند شو. چقد می خوابی. بابا اومده. صدات کرد. میگه سعید کجاست می خوام ببرمش براش کوادکوپتر بخرم.

سعید مثل اینکه مگسی را بپراند، دست سمیه را پس زد و گفت: برو بابا. دروغ نگو. بابا این موقع روز اینجا چه می کنه؟

سمیه لبخندی زد و گفت: باور نداری؟ الان صداش می کنم میگم سعید میگه کوادکوپتر نمی خوام. بلند پدر را صدا زد. پدر از پذیرایی جوابش را داد. خواست ادامه حرفش را بزند، سعید از جا پرید و با دو دست جلو دهان او را گرفت. نفس سمیه گرفت. سعید دستش را برداشت. گفت: جیکت درنیاد. الان میرم خودم با بابا حرف میزنم.

سمیه قند تو دلش آب شد. سعید به پذیرایی رفت. هر چه این پا و آن پا کرد تا شاید پدر حرفی به او بزند، فایده نداشت. بالاخره دلش را به دریا زد و گفت: بابا، شما چند دقیقه پیش من رو صدا کردی؟

پدر سرش را تکان داد و گفت: نه، چطور مگه؟

-هیچی، حتما خواب دیدم. چه عجب این وقت روز اومدین خونه؟

-مامانت بیرون کار واجب داشت، اومدم ببرمش به کارش برسه.

سعید دست زیر چانه گذاشت و با خودش گفت: همش زیر سر این مادر فولاد زره اس. من میدونم و اون. خدمتش می رسم. صبر کن بابا و مامان برن.

سمیه جلو سعید ایستاد. گفت: حالا میای بازی؟

سعید با خشم لب هایش را روی هم فشرد. سمیه عروسکش را بغل کرد و گفت: خب نیا. میرم با عروسکم بازی می کنم. اصلا دخترا با دخترا. پسرام با پسرا. توام برو با داداش حمید بازی کن.

مادر همراه پدر از خانه بیرون رفت. در لحظه آخر گفت: حمید، سعید، مراقب خواهرتون باشید. اذیتش نکنیدا.

سمیه وسط اتاق نشسته بود. با عروسکش بازی می کرد. ناگهان پتویی روی او افتاد و پتوی دیگری. سنگینی جسم دو برادر هم به آن اضافه شد. نفسش گرفت. با صدای خس خس و بریده بریده گفت: دیگه ... نمی تونم ... نفس ... بکشم. صدای دو برادر را شنید که پشت سر هم تکرار می کردند: خفه خفه ... سمیه ساکت شد. پتو قدری کنار رفت. هوای تازه اندکی به او رسید. با ولع اکسیژن هوا را بلعید. صدای برادرها را شنید: نفس نفس ...

 آنقدر حبس نفس و نفس دادن ذره ای به سمیه را ادامه دادند که او از حال رفت. وقتی برادرها صدای او را نشنیدند، پتوها را کنار انداختند. چند دقیقه ای طول کشید تا سمیه حالش سر جا بیاید. برادرها با چشمانی لرزان او را تماشا می کردند. سمیه ناگهان مثل شیری به سمتشان چنگ زد. غرش کرد و دنبالشان دوید. وسط بالا و پایین پریدن ها پرسید: این چه کاری بود کردید؟

سعید با خنده جواب داد: تو نبودی می خواستی باهات بازی کنم؟ اینم بازی بود دیگه.

۱۸ آذر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰