جوان بودم و در آرزوی پریدن. کتاب داروخانه معنوی را درون دستانم گرفتم. در بین صفحاتش چشمم با عنوانی تلاقی کرد: نمازی جهت داشتن بال پرواز در آخرت

 قرار بود با خواندن آن نماز دو بال به خواننده عنایت شود. دو نماز دو رکعتی. با ذکر و اوراد مخصوص خودش. گفتم: چار رکعت بیشتر نیس. این دنیا که به آرزوی پرواز نرسیدی، بخون شاید اونجا دو تا بال بهت دادن و تونستی پرواز کنی.

 خودم را روی آسمان در حال پرواز و گذر از منزلگاه ها می دیدم. کیف و حال پرواز به طرف روشویی هدایتم کرد. وضویی ساختم. چادرم را روی سر انداختم و گوشه اتاق به نماز ایستادم. ذکرها را می شمردم و تکرار می کردم، تکرار و تکرار. اواسط رکعت اول به دهنم کف افتاد. با خودم گفتم: باید بتونم تمومش کنم طاقت بیار.

 درد داخل ران پایم پیچ و تاب خورد. کف پاهایم سِر شد. استخوان های کمرم روی یکدیگر فرو ریخت. وقتی به رکوع رفتم دنیا را به من دادند. آرزو کردم آن رکوع آنقدر طول بکشد که خستگی یک رکعت را از تنم خارج کند؛ اما رکوع زیاد طول نکشید، سجده ها هم همینطور. از سجده دوم که سر برداشتم. جناب نفسم، روبرویم ایستاد. نگاهی به رکعت اول نمازم کرد و نگاهی به پا و کمرم. کمرم گفت: من دیگه نیستم. نمیتونم

 گفتم: ای بابا چه زود کم آوردی حداقل یه نمازو تموم کنم زشته همین رکعت اولی سلام بدمو جا بزنم

 جناب نفس، کمر و پاهایم را وسوسه کرد و آنها یک صدا گفتند: خوددانی پس دس از سر ما بردار یه رکعت مونده رو نشسته بخون.

 چاره ای نداشتم. رکعت مانده را با دهانی کف بسته، نشسته خواندم. نماز تمام شد. نفَس راحتی کشیدم. کمی بشین پاشو رفتم. کمر خم و راست کردم تا شاید جسمم به نماز دوم راضی شود. اما جسم ناتوان زیر بار نرفت که نرفت. گفت: یه بالم بَسِتِه.

 گفتم: با یه بال که نمیشه پرواز کرد. نداشتنش به از داشتنشه. دست و پا گیرم میشه ها؟!

 جسم به روی خودش نیاورد. با دست هایش محکم گوشش را گرفته بود تا حرف هایم را نشنود. خودم را بر فراز بلندی ای دیدم که با یک بال می خواهم پرواز کنم. بال بال زدم قدری از زمین بلند شدم. اما چون از یک بال به تنهایی کاری ساخته نیست. از همان ارتفاع اندکی که گرفته بودم وسط جهنم پرتاب شدم. پرهای تک بالم همه آتش گرفتند. سوختند و به هوا رفتند.

 به سجده افتادم. اشک از دیدگانم جاری شد. گفتم: خدایا! منو ببخش. کاش هوس پریدن نمی کردم.