باد مثل همیشه عجله داشت. سر به هوا و هوهو کنان نزدیک شد. در حالی که از بالای سرم می گذشت با صدای بلند گفت:«سبط پیامبر حجّش را نیمه رها کرده و عازم کوفه است.»

در پوستم نمی گنجیدم. شب و روز نمی شناختم. ثانیه شماری می کردم. شاد بودم. آواز می خواندم و می خروشیدم. فقط یک چیز کلافه ام کرده بود؛ خورشید، آن گوی بزرگ همیشه سوزان. او مثل همیشه شاد نبود. اخم هایش را در هم کرده و نمی خواست روی خوش به کسی نشان دهد. چنان می تابید که هیچ جانداری توان تحمل گرمایش را نداشت.

مسیر حرکت من مشخص بود. مبدأ و پایان داشت. هر چند او نیز همانند من سر به راهی واحد می گرفت، اما دنیا دیده بود. از همه چیز و همه جا خبر داشت. ولی به ندرت حرف می زد. گاهی چنان حالش گرفته بود که هیچ کس جرأت نداشت حتی سلامش کند. آن روزها هم جزو همان معدود زمان ها بود. می ترسیدم سؤالی بپرسم و عصبانیش کنم. آن وقت بالای سرم بایستد و چنان شعله های آتشینش را بر پهنای تنم بتاباند که تمام قطراتم تبخیر شود و تغییر ماهیت دهم. بسوزد پدر عشق. آخر کار خود را کرد. دل رودخانه ایم را به دریا زدم. به خورشید رو انداختم. تازه از مشرق سربرآورده و حالش خوب بود. رنگ های زیبای ارغوانی، قرمز و نارنجی را در آسمان می پاشید. با نگاه های مهربانش گرمای دلنوازی نثارم کرد. با ملایمت پرسیدم:«خورشید خانم، شما دنیا دیده ای. هر روز دور تمام کره زمین می چرخی و از همه جا خبر داری. درست است؟»

خورشید با دقت به حرف هایم گوش داد و گفت:«خب، منظور؟»

کمی دست پاچه شدم. به مِن و مِن افتادم. برای لحظه ای از پرسیدن سؤالم منصرف شدم. اما نه! هر طور شده باید باخبر می شدم. با لکنت گفتم:«خورشید جان، از نور دیده بتول خبر داری؟»

غم چنان بر دل خورشید نشست که نتوانست جلو بروزش را بگیرد. نگاهی به اطرافش انداخت. تکه ابری یافت. پشتش پنهان شد. پرده نشینی را بر جوابم ترجیح داد. غم خورشید بر آسمان هم سایه افکند. صدایم را بلندتر کردم و با تعجب پرسیدم:«ببخشید ناراحتت کردم. سؤال بدی پرسیدم؟»

همه جا ساکت بود. مثل اینکه همه گوش به دهان خورشید داده بودند. با صدایی گرفته و غم بار از پشت ابر جواب داد:«آخر تو ندیدی آنچه من دیدم.»

دلم مثل سیر و سرکه جوشیدن گرفت. گفتم:«مگر شما چه دیدی؟»

بغض فروخورده راه حرف زدن خورشید را گرفت. با صدایی لرزان جواب داد:«مطمئنی تحمل شنیدنش را داری؟»

دلم آشوب شد. موج بر جانم نشست. با جوش و خروش گفتم:«آیا دانستن بهتر از ندانستن نیست؟»

خورشید آهسته و گرفته گفت:«باشد حالا که اصرار داری، می گویم. امیدوارم تحمل شنیدنش را داشته باشی.»

از جوش و خروش افتادم. آرام و بی حرکت، محو صحبت های خورشید شدم. همه ساکت بودند؛ سنجاقک ها، قورباغه ها و پرنده ها. صدای احدی در نمی آمد. تنها خورشید، عالم تابی کرده و حرف می زد. گفت:«سیل نامه های کوفیان را دیدم که برای تشکیل حکومت اسلامی از امام دعوت کرده بودند. امام، مسلم را به کوفه فرستاد. مسلم پیام امام را به مردم کوفه رساند. همه دورش جمع شدند و شعار حمایت از امام سر دادند. سبط پیامبر را دیدم که دست زن و فرزند را گرفت و نقشه نقشه کشان را در ریختن خونش داخل حرم امن الهی بر هم زد. حجش را نیمه رها کرد. از مکه خارج شد.»

نگاهی به دور و برم انداختم. سنجاقک قرمز، روی لبه برگی نشسته بود. بال های شیشه ایش در دو طرف بدنش مثل الماس می درخشید. دستان زبر و پرزدارش را روی سر گرفته، چشمان درشتش در پی برقِ روی بدنم می دوید و گوش به حرف های خورشید داشت.

ماهی های رودخانه ای از مابین جلبک ها و خزه ها بالا آمده، با بازی لبانشان روی سطحم حباب می ساختند. حباب ها می ترکید و صدای ارتعاشش در فضای اطراف می پیچید. سنجاقک ترسید. می خواست حرف های خورشید را گوش دهد. دوست نداشت بحث راه بیافتد یا طعمه ماهی ها شود و مصاحبت خورشید را از دست بدهد. مثل بالگرد، هم زمان با حرکت بال هایش و فاصله گرفتن از سطح برگ، دست و پاهایش را زیر شکم جمع کرد و از روی برگ بلند شد. روی برگی دورتر و سایه خیزتر فرود آمد.بال هایش را در امتداد دم بلند، باریک و چند تکه اش کنار هم قرار داد و سراپا گوش شد.


ادامه دارد ...