تریلی کنار جاده ایستاد. بعضی از پیاده روی خسته شده و پاهایشان تاول زده بود. عده ای می خواستند زودتر به حرم محبوب برسند. با اشتیاق به سمت تریلی دویدند. می ترسیدند راننده حرکت کند و جا بمانند.

 

زینب گام هایش را تندتر برداشت. شوهرش همراه پدر و برادر ثریا با سرعت به سمت تریلی دویدند. جستی زدند، دستشان را به لبه بار تریلی گرفتند و مثل بز کوهی از دیواره بار تریلی بالا رفتند. زینب هاج و واج آن ها را می نگریست: حالا با این وضع کفشام چطور بالا برم؟

 

ثریا سرعتش را بیشتر کرد. به طرف زینب برگشت و در حال دویدن گفت: بدو انگار اینجا محشره، هیچکی به هیچکی نیست. بدو ...

 

زینب با نا امیدی به مردم آویزان از دیواره یا در حال  پریدن داخل بار تریلی خیره شد. جوان ها و مردها راحت بالا می رفتند. حرص و ولع سواری از ماشین رایگان گرفتن آنقدر زیاد بود که هیچ کس دنبال راه درست سوار شدن نمی گشت.

 

زینب هنوز با تریلی فاصله داشت. ثریا چادرش را جمع کرد دستش را به حلقه روی دیواره گرفت. پاهایش را محکم به بدنه دیواره چسباند. پدر و برادرش دست هایش را گرفتند و او را بالا کشیدند. زینب مانده بود چه کند. همه بالا رفته بودند. از بالای لبه بار نگران، او را نگاه می کردند.

 

 او تنها پایین ماشین مانده بود. به دور و برش نگاه کرد. هیچ کس نبود کمکش کند. نگاهی به کفش هایش انداخت. کفش های امانتی خاله ، بزرگتر از پاهایش بود. نمی توانست روی دیواره پا بگیرد. شوهرش از بالا دست هایش را دراز کرد و با عصبانیت داد زد: چه می کنی؟ بیا دیگه. راه بیفته جا میمونی.

 

زینب دلش را به دریا زد. چادر به کمر بست. یا علی گفت و پای راستش را روی دیواره گذاشت. دستش را به حلقه روی بدنه گرفت. پاهایش روی دیواره سُر و شبنم زده لیز خورد. شوهرش دو دستی یکی از دستان او را گرفت. تمام زورش را می زد تا زینب را بالا بکشد. زینب هم برای بالا رفتن تقلا می کرد. وسط هوا آویزان بود. با خودش زمزمه کرد: اگه با این حالم ماشین راه بیفته چی میشه؟ نه بابا راه نمیفته. ینی آدم به این بزرگی رو نمی بینه؟ آخه از کجا ببینه وقتی من طرف شاگرد به ماشین آویزونم؟ خدایا کمکم کن.

 

ناگهان دستی ، دست دیگرش را از روی چادر گرفت. او را بالا کشیدند. به محض اینکه پایش به کف بار رسید، به دیواره تکیه داد ، چادر روی صورت کشید و نشست. از پشت چادر سایه مردی با لباس عربی را کنارش دید. عرق سرد شرم روی پوستش خزید. زیر چادر نگاهی به مچ دستش انداخت. دلش می خواست دستش را از جسم نحیف و لاغرش جدا کرده و به بیرون تریلی پرتاب کند. از اینکه برای سوار شدن به تریلی ناخواسته در چنین موقعیتی گرفتار شده بود از حضرت عباس خجالت کشید: همش تقصیر حمیده، حالا می مردیم یه کم بیشتر پیاده می رفتیم؟ اصلا ما اومدیم اینجا پیاده روی یا ماشین سواری؟ اصلا حالیش نیست من زنم و مثل اون با یه جست نمی تونم بپرم بالا. حداقل نرفت بگرده ببینه راه دیگه ای نداره. به اینم می گن مرد؟ دیگه حس و حال زیارتم پرید. اصلا میشه اسمشو گذاشت زیارت؟ اومدیم ثواب کنیم، کباب شدیم.

 

دوست داشت زودتر از ماشین پیاده شوند و در جایی دور از بقیه ، با حمید حسابرسی داشته باشد. در این فکرها بود که ماشین دست اندازی را رد کرد. مرد عرب با حرکت ناگهانی ماشین اندکی به او نزدیک تر شد. سمیه با شتاب خودش را کنار کشید، از زیر چادر دست برد ، پاچه شلوار حمید را گرفت و او را به طرف خودش کشید. با احساس حضور حمید در کنارش قلب پر تلاطمش اندکی آرام گرفت. صورتش را از زیر چادر به سمت کربلا چرخاند؛ به سمت حرم. بغض راه گلویش را بست. سایه زنی مقابل دیدگانش مجسم شد. زنی تنها، بدون محرمی که بتواند دست او را بگیرد و بر ناقه سوارش کند. بدون کسی که کنارش آرام گیرد. بین هزاران لاشخور که هر لحظه به تکه ای از جگرش چنگ می انداختند. زنی که دلخوشی اش بین این همه نامحرم سری بود بالای نی. دلش هوایی دمشق شد: بازم خانوم تو محاصره حرومیاست.

 

 اشکش بی اختیار روان شد. زیر لب زمزمه کرد: امان از دل زینب.