پله ها باریک و رک بود. پیر زن ها به سختی از آن بالا می رفتند. عشق و علاقه به یادگیری تمام سختی ها را برایشان تحمل پذیر می کرد. کوچک و بزرگ، پیر و جوان یک روز در هفته در پایگاه بسیج دور هم جمع می شدند. به صحبت های سخنران گوش می دادند. از اوضاع مملکت مطلع می گشتند. گاهی برایشان احکام می گفتند. اردو و کلاس های هنری می گذاشتند. پیرزن روخوانی قرآن می دانست. نمی خواست علمش تنها برای خودش باشد. زودتر از همیشه به پایگاه بسیج محل رفت. از فرمانده پایگاه اجازه گرفت. قبل از آمدن سخنران پشت بلندگو اعلام کرد: خانما از این هفته ، بعد از جلسه هر کس خواست بمونه روخونی قرآن یاد میدم.

هفت نفر ماندند؛ چهار پیرزن و سه خانم میانسال. یکی می گفت: خانوم خدا خیرت بده خیلی وقته کسی نیومده اینجا قرآن یاد بده. دیگری گفت: خانوم حالا ما یاد می گیریم؟ سومی گفت: خانوم با این قرآن عربیا اسمش چی بود؟ یکی از خانم های میانسال جواب داد: منظورت عثمان طه ست؟ پیرزن گوشه چادرش را کنار روسریش فرو برد و گفت: آره ننه، همونا. از اونام یاد میدی؟

پیرزن در جواب سؤال آخر گفت: من خودم با قرآن فارسی بلدم. برا اون باید از دخترم بخوام بیاد یادتون بده.

دختر پیرزن یک سالی از طلبگی اش می گذشت. تازه از امتحانات پایان سال تحصیلی فارغ شده بود. یک ماهی اول کلاس، رسم الخط عثمان طه را آموزش می داد. هر جلسه پیرزن ها آموخته هایشان را فراموش می کردند. او مجبور بود دوباره درس قبل را تکرار کند. یک روز یکی از آنها پرسید: دخترم راستشو بگو؛ ما با این سن و سالمون چیزی یاد می گیریم؟

دختر لبخندی زد و گفت: خانوم جون چرا که نه؟! خواستن توانستنه. اگه بخواید حتما می تونید.

پیرزن سرش را پایین انداخت و گفت: خدا خودش شاهده چقد می خوام یاد بگیرم ولی دیگه مغزم نمی کشه.

دختر دست هایش را رو به آسمان بلند کرد و گفت: توکلتون به خدا باشه. از خودش بخواید حتماً میشه.

چند سالی از آن روز گذشت. دختر و مادرش از آن محل رفتند. یک روز دختر برای دیدار دوستان قدیم به پایگاه بسیج محله قبلشان برگشت. بعد از اتمام جلسه، همان پیرزن مشتاق یادگیری رسم الخط عثمان طه را دید. پیرزن لبخند رضایت بر لب داشت. به سمت او رفت. بعد از دیده بوسی گفت: خانوم همش دعاتون می کنم؛ هم شما و هم مامانتونو.

لبخند ملیحی روی لبان دختر نشست. گفت: من که کاری نکردم. همه زحمتای کلاس رو دوش مامانم بود.

پیرزن با اشتیاق گفت: نه خانوم اینطور نگید. نمیدونید شما چه کمک بزرگی بهم کردید.

دختر با چشم های درشت شده اش پرسید: مگه من چه کردم؟

پیرزن جواب داد: یه روز تو محله خودمون رفتم جلسه قرائت قرآن. همه قرآن هاشون عثمان طه بود. نوبت من شد. مسئول جلسه اظهار شرمندگی کرد که قرآناشون عثمان طه است و من نمی تونم بخونم. منم فوراً جواب دادم بلدم بخونم. وقتی خوندم همه دهنشون باز مونده بود.