فریاد کشید. آجر را بلند کرد. بالای سرش برد. آتش خشم از درونش شعله ور شد و دستش را هدایت کرد. ناگهان صدای فریادی به گوشش رسید: «آی عمو، دست نگه دار. یه دقیقه صبر کن.»

دستش ثابت ماند. آجر وزنش را روی دست او انداخت. صدا دوباره بلند شد: «دستت خسته میشه. منو بذار زمین لطفا.» صورتش را به طرف آجر چرخاند. آجر لبخندی زد و گفت:«می خوای با من چیکار کنی؟»

جوان آجر را روی زمین پرت کرد. از آن فاصله گرفت. زبانش به تته پته افتاد. آجر بلندتر از قبل خندید و گفت: «ترسیدی؟ نترس. دو دقیقه قبل منو بلند نکرده بودی بزنی تو سر این بنده خدایی که دو متر اونطرفتر ایستاده؟ حالا از چی می ترسی؟ از اینکه زبون درآوردم؟»

جوان با غرور به دیوار تکیه داد. کف یکی از پاهایش را به دیوار چسباند. دستی به ته ریش مشکی روی صورتش کشید و گفت: کی گفته من ترسیدم؟ من از بزرگتر توام نمی ترسم تو که یه آجرپاره ای.»

تلخندی روی لب کج آجر نشست و گفت: «باشه، قبول. تو ازم نترسیدی. حالا بگو ببینم چرا منو از روی زمین برداشتی؟ واقعا می خواستی بزنیم تو سر اون آقاهه؟ آخه چرا؟»

جوان با حالتی عصبی به سمت آجر خیز برداشت و گفت: «چرا داره؟ نشنیدی چطور با حرفاش منو جلو دوستام خورد کرد؟»

آجر با لحنی تمسخرآمیز جواب داد: «گیرم با زبونش خوردت کرده باشه. تو باید با آجر خوردش کنی؟»

جوان با صورتی برافروخته گفت: «باید دق دلمو خالی می کردم. زبون من مثل مال اون انقد دراز نیست که عالم و آدمو بهم بزنه. نمی تونستم جواب درخوری بهش بدم. نمی تونستم بی جوابم بذارمش.»

آجر لحظه ای ساکت ماند. جوان کنار او نشست. رنگ سفید دوباره به صورتش بازگشت. آجر گفت: «به این فکر کردی که اگه خدایی نکرده بلایی سرش می اومد معلوم نبود تو دادگاه ها و زندانا گرفتار میشدی؟ اگه سرت رو پایین می انداختی و با متانت و کم محلی از کنارش رد میشدی بعد یه مدت خودت حساب کار دستش می اومد.»

جوان آب دهانش را کنار کوچه تف کرد و گفت: « مکعب مستطیلی چی فکر کردی؟ این دفعه اولش نبود که. این یارو پررو تر از این حرفاس.»

آجر آهی کشید و گفت: «حداقل می خواستی دق دلتو خالی کنی بهش می گفتی، زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد. اینطوری خیلی بهتر اینه که خودتو به روزگار سیاه بنشونی و چند تا خونواده رو بدبخت کنی.»

جوان آجر را از روی زمین برداشت. بلند شد. آن را روی بقیه آجرها گذاشت. چشم ها و گیجگاهش را قدری مالید. به سمت خانه به راه افتاد.