به نام او که هر چه هست از آن اوست ...

۴۶ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

آستانه مرگ

روی تختخواب دراز کشید. دستانش را زیر سرش قلاب کرد. به سقف اتاق خیره شد و فیلم آینده را بر روی صفحه سفید آن دید.

پسرها برای خودشان مردی شده و با زن و بچه هایشان به دیدارشان آمده بودند. نوه ها دور پاهایش می چرخیدند و گاهی دامن بلندش را می کشیدند. بلند بلند زبان می ریختند. کیک های دست پختش را می خواستند.

هر چه او می گفت: کیکمان تمام شده ، امروز کار زیاد دارم. دفعه بعد قول می دهم خودم برایتان بپزم ، دست برنمی داشتند.

با شور و ذوقی مضاعف می گفتند: ما الان کیک می خواهیم.

تسلیم شد. به طرف یخچال رفت تا چند تخم مرغ بردارد. چند قدم مانده به یخچال پایش روی کف سرامیکی آشپزخانه سر خورد. از پشت سر روی زمین افتاد.

نفسش درون سینه حبس شد. هر چه کرد تکانی به خودش بدهد نتوانست. چشمانش به سقف کرم شده آشپزخانه خیره ماند.

تمام خاطرات دوران کودکی اش از جلو چشمانش با سرعت گذشت. روزهایی که با مادر آشپزی می کردند، روز خواستگاری و ازدواجش، اولین لحظه نمایان شدن صورت لطیف پسرش روی دستان پرستار، اولین و اولین های دیگر و روزی که بالای سر قبر مادرش ایستاد.

خودش را در آستانه مرگ دید. قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر شد. به خدا پناه برد. از او فرصتی خواست.

بعد از مدت کوتاهی، آهسته قلاب دست هایش را باز کرد و آن ها را از زیر سرش بیرون کشید. بلند شد. نشست. نام تمام دوستان و آشنایان را درون ذهنش مرور کرد. گوشی همراهش را برداشت و برای تک تکشان پیام حلالیت خواهی فرستاد.

شوهرش و پسرها خواب بودند؛ اما خواب از چشمان او ربوده شده بود. به طرف روشویی رفت. وضویی ساخت. سجاده اش را گستراند و مشغول نماز و استغفار شد، برای خودش و برای کسانی که حقی بر گردنش داشتند و او خبر نداشت. آن شب تا صبح با خدا بود و در فکر آینده ای نامعلوم.

۰۵ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حزب ، فقط حزب الله

صفحات کتاب را ورق زد. اسم حزب ها و توضیحاتشان را خواند. دست بلند کرد و پرسید: ببخشید خانم ، چه لزومی داشت بعد از پیروزی انقلاب انقدر حزب های مختلف در کشور درست کنند؟


معلم قدری از میز فلزیش فاصله گرفت. گوشه های مقنعه سرمه ایش را روی شانه هایش تنظیم کرد. دستش را روی میز گذاشت. اندکی خم شد. زهرا وسط میز اول نشسته بود. معلم چشم در چشم او دوخت. گفت: دختر گلم برای اینکه شعار ما زمان انقلاب ، استقلال آزادی جمهوری اسلامی بود و آزادی یعنی اینکه در کشور احزاب مختلف بتوانند آزادانه به فعالیتشان بپردازند.


زهرا دستش را زیر چانه گوشتالودش گذاشت. یاد حرف مادرش هنگام خواندن قرآن افتاد. به معلم گفت: مگر خدا در قرآن حزب غالب و پیروز را حزب الله نمی داند؟


معلم لبخندی زد. راست ایستاد. قد بلندش بر ابهت او می افزود. گفت: بله ، ولی این احزاب تشکیل شده بعد انقلاب همه اسلامی هستند.


زهرا سرش را پایین انداخت. به میز چوبی زیر دستش خیره شد. قدری فکر کرد و دوباره پرسید: اگر همه حزب ها اسلامی هستند؛ پس چرا از همدیگر جدا کار می کنند. مگر ما بیش از یک خدا داریم؟ آیا قوانین خدا برای آدمهای مختلف متفاوت است یا برای همه یکسان است؟


معلم پشت میزش برگشت. روی صندلی زوار در رفته اش نشست. کلافه جواب داد: ما یک خدا بیشتر نداریم و قانون هایش برای همه یکسان است، ولی فهم آدمها از این قوانین متفاوت است و برای همین حزب های مختلف بوجود می آید.


چشمان زهرا گشاد شد و پرسید: مگر قرار است هر کسی بر اساس فهم خودش قوانین دین اسلام را اجرا کند؟


سر و صدای اعتراض همشاگردی های زهرا از گوشه و کنار کلاس بلند شد. پرسش و پاسخ زهرا و معلم برایشان خسته کننده و حوصله سر بر بود. معلم هم از موقعیت استفاده کرد و گفت: بقیه بحث باشد برای بعد کلاس.


زهرا میان هیاهوی هم کلاسی هایش زیر لب آرام گفت: اینطور که جامعه شیر تو شیر خواهد شد‌.

https://virgool.io/@mehrofehr/%D8%AD%D8%B2%D8%A8-%D9%81%D9%82%D8%B7-%D8%AD%D8%B2%D8%A8-%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87-xrkwqwcxkbnf

 

چندی قبل در این شبکه نیز منتشر کرده ام.

 

۰۱ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عشق حقیقی

عشق های افسانه ای درون داستان ها و شعرهای شاعران دلباخته برایش رنگ باخت، وقتی ...
طراوت و شادابی هوای صبحگاهی خواب از چشمانشان ربود. زهرا روبروی علی نشست و گفت: عزیزم، هوای به این خوبی حیف نیس؟ امروزم که جمعه اس، تا کوهم راهی نیس، صبحونه رو آماده کنم بریم کوه؟ حیفه بخوابیم؟

علی بلند شد. پنجره را باز کرد. خنکی و تازگی هوا را با نفسی عمیق فرو داد. پنجره را بست. رو به زهرا با لبخند گفت: خانومم بساط صبحونه رو آماده کن که میخوام خواسته تو برآورده کنم.

- آخ جون، پس میبریم انجیر کوهیم بچینم؟

- چرا که نه؟! مخلص خانوممم هستم. هر جا بخواد میبرمش.

زهرا خیلی سریع بساط صبحانه را جمع کرد. زهرا و علی با لباس های کهنه مخصوص کوهنوردیشان راه افتادند. فقط کفش هایشان مناسب کوهنوردی نبود.
در مسیر، کنار چند درخت انجیر کوهی ایستادند. انجیر چیدند و دوباره سوار بر موتور، مسیر کوه را در پیش گرفتند. از وسط روستا گذشتند. در دامنه کوه، موتور را گوشه ای گذاشتند و بقیه راه را پیاده طی کردند.دنبال جای دنجی می گشتند تا صبحانه را آنجا بخورند. از مسیر اصلی، بالا رفتند؛ اما جای مناسبی برای صبحانه خوردن پیدا نکردند. راه رفته را برگشتند.

باریکه آب جاری در گوشه ای نظرشان را جلب کرد. جوانی روی صخره کنار آن نشسته بود. زهرا صورتش را در پناه چادر گرفت و به علی چسبید. علی از جوان درباره ادامه آبراه پرسید. جوان سر تا پای آنها را برانداز کرد و گفت: ادامه اینجا به چشمه می رسه ولی کفشای شما مناسب نیس، خانومم نمیتونه از اونجا بره بالا .

زهرا نگاهی به چادر و کفش هایش انداخت و با خود گفت: اینکه میگه خانوم نمیتونه بره برا چادرمه یا برا کفشامه یا برا جنسیتم؟ اگه برا کفشامه بهش حق میدم ولی خب مام دل داریم با یکم احتیاط میتونیم بی خطر بریم و برگردیم. اگه برا جنسیتمه که حرف بیخودی زده و اگه برا چادرمه، باید بگم: این پسر سوسولا چی خیال کردن؟ فک می کنن ما چادریا بی عرضه ایم یا با چادر نمیشه از کوه بالا رف؟ اگه لازم باشه به خودمم ثابت کنم با همین وضع ازین راه بالا میرم.

علی نگاهی سؤالی به زهرا انداخت و گفت: خانوم چی میگی؟ میخوای بریم یا بریم یه جای دیگه پیدا کنیم؟

زهرا مصمم جواب داد: نه شما جلو برو، منم دنبالت میام.

علی از صخره بالا رفت و زهرا دنبالش. صخره های لیز با کمترین جا پا و آب باریکه ای وسطشان که گاه پهن و پر گیاه می شد، منظره زیبایی بوجود آورده بود.

زهرا گاهی لیز می خورد، اما سریع خودش را جمع و جور می کرد. گاهی هم علی دستش را می گرفت و او را بالا می کشید. لبه پایین چادرش، خیس و گل آلود شد؛ اما حتی برای لحظه ای فکر صعود از سرش نیفتاد. انتهای مسیر تک درختی قرار داشت. زهرا به آب جاری از میان صخره ها در ارتفاع سه متری زمین، خیره شد. کنار چشمه، دسته ای گیاه پرسیاووشان به او چشمک زد. بالای سینه روبرویی کوه، تورفتگی کوچکی بود. علی مثل بز کوه از آن بالا رفت و به زهرا گفت: بیا اینجا. جای دبشیه برا صبحونه خوردن. منظرش عالیه.

زهرا چادر به کمر زد و از دیواره صخره بالا رفت، به زحمت خودش را کنار علی جا داد. دسته های پرسیاووشان از گوشه و کنار صخره او را جذب خودشان می کردند.
زهرا تا توانست از آنها چید و درون پلاستیکی ریخت. زهرا و علی صبحانه شان را خوردند و از سینه کش کوه پایین رفتند. زهرا به پر سیاووشان کنار چشمه خیره ماند.

علی گفت: میخوای برات بچینمش؟ ببین چه برگای سبز و درشتی داره. رو دس همه اوناییه که تو چیدی.

زهرا نگاهی به سُری صخره انداخت و نگاهی به کفش های علی. گفت: نه، نمیخوام. خطرناکه.

علی هنوز حرف زهرا تمام نشده بود که از صخره ها به طرف چشمه بالا رفت. زهرا با صدایی لرزان گفت: ارزششو نداره. بیخیالش شو.

اما علی فقط دسته رقصان پرسیاووشان را می دید. التماس های زهرا را نمی شنید. زهرا با چشمانی لرزان به علی خیره شد. پاکت پرسیاووشان را درون دستش فشرد. علی به پرسیاووشان نزدیک شد، دستش را جلو برد، زهرا کفش های سُر علی را دید که روی صخره خیس و لیز آنجا تاب نیاورد. در کسری از ثانیه مثل بچه کوچکی روی سرسره طبیعت سر خورد. زهرا زمان زیادی برای تصمیم گیری نداشت. پشت سرش تک درخت قرار داشت. در همان زمان که علی داد میزد: برو کنار

با خودش محاسبه کرد: اگه کنار برم ممکنه سرش محکم به زمین یا درخت پشت سر بخوره و بیهوش بشه اونوقت من تنها اینجا چه خاکی بر سر کنم. حداقل میتونم از ضربه ای که قراره تو برخورد با زمین داره اینجوری کم کنم. کاش علی بچه بود، بغلمو باز می کردمو می گرفتمش.

زاویه ایستادنش را تنظیم کرد. درست زیر پای علی ایستاد. زهرا لحظه برخورد را حس نکرد. علی بعد از برخورد با زهرا به طرف چپ مایل شد و سرش روی سنگی با زمین برخورد کرد. زهرا، وضع جسمی اش برایش مهم نبود، فقط علی را می دید. تمام دنیایش علی بود. وقتی سر علی با سنگ برخورد کرد، تمام دنیا جلو چشمانش تار شد. قلبش داشت از حرکت می ایستاد. فورا بلند شد. بالای سر علی رفت. تمام پشت شلوار علی گلی بود. علی هم ترسیده بود، نمی دانست زهرا در چه حال است. دلش تاب نداشت. مثل فنر از جا پرید. به خودش نگاهی انداخت. خیس شده بود.

نگاهی به سر تا پای زهرا انداخت. نفس راحتی کشید. با مهربانی گفت: نگفتم برو کنار. همش با خودم می گفتم الان با این هیکلم میفتم روی این جثه استخونیتو لهت میکنم.

- اگه لهم میشدم مهم نبود. شما طوریت نشده که؟

علی ایستاد. زانوی پای چپش به اندازه پرتقالی ورم کرده بود. به زهرا گفت: الان داغم. هیچ حسی ندارم. تا از درد، خبری نشده باید بریم. اگه پام در رفته باشه و دردش شروع بشه دیگه نخوایم تونس از اینجا بریم بیرون. تو که چیزیت نشده؟

زهرا خنده ای کرد. با دست نمدارش گل های لباس علی را گرفت و گفت: نه له نشدم.

زهرا چادر خیسش را محکم به کمر بست. علی مراقب بود زیاد به پای مصدومش فشار نیاورد. در عین حال هر دو با آخرین سرعت ممکن لیز خوردند. پریدند. جست و خیز کردند و با لباسهای خیس به طرف موتورشان رفتند.

قلب هایشان مثل قلب جوجه گنجشکی تند تند می زد. به خانه رسیدند. علی دوش گرفت. زهرا روی ورم زانوی او را با دستمالی بست. علی گفت: خیلی کار اشتبایی کردیم با اون کفشا از اون صخره های سر بالا رفتیم. ایندفه تا کفش مناسب نداشته باشیم، کوه نمیریم.

آن روز علی، عشق حقیقی را پای چشمه با چشمان خودش دید، عشقی فراتر از عشق های افسانه ای.

 

۱۸ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عادت دیرینه

- قربه الی الله الله اکبر

دست هایش را تا کنار گوش ها بالا برد. به خیال خام خود، تمام دنیا را پشت گوش انداخت و در محضر خدا حاضر شد. چند لحظه بیش از حضورش نزد خالق نگذشت، ناگهان قلبش همراه خیال برای سرکشی به غذا کنار اجاق گاز رفتند. قلب از خیال پرسید: ینی آقا امروز از دستپختم خوشش خواد اومد؟ یا بازم زنای فامیلو تو سرم می کوبه؟ 

 خیال آهسته جواب داد: فک نکنم ایندفه بتونه ایراد بگیره. ااااااووومم همه موادشو اونجوری که اون دوس داشته میزون کردی. نه بعیده گیر بده.

- ولی من آشوبم. انگار چند نفر توم نشستن و دارن رختاشونو می سابن تا چرکاش بره. آخ آخ گفتم رختا لباساشو چیکار کنم؟ همشون چرک شدن. اگه بخواد بره حمام لباس نداره.

 - به خودت بد را نده. نماز تموم شد برو یه چن تا تیکه لازمشو بشور و بنداز خشک کن. دیگه اونوقت برا لباساشم حرفی نمیتونه بزنه. فردام بقیه شو می شوری.

جسم بر طبق عادت دیرینه در حال خم و راست شدن و ذکر گفتن بود. خیال دست قلب را گرفت و از آشپزخانه بیرون رفتند. کنار گوشی همراه ایستادند. قلب گفت: پیام چن دقه قبل مریمو یادته؟ نوشته بود می خواد مهرشو اجرا بذاره. به نظرت کارش درسته؟ بی محبتی دیدن خیلی بدجور آدمو متحول میکنه ها

 - آره، ولی کارش عاقلانه نیس. حتمن خونش جوش اومده. اگه یخورده شوهرش مراعاتشو بکنه آروم میشه. نمازم تموم بشه حتما باید پیامش بدم و آرومش کنم.

 - یه دقه گوش کن! صدای زنگ تلفن نیس؟ نکنه بابامه؟ نکنه دوباره تو این اوضاع کرونایی یکی مرده میخواد خبرشو بهم بده؟

 - نه مثینکه هر چن ثانیه یه بار باس بت بگم بد به خودت را نده. شایدم آقاس میخواد بگه ناهار نمیاد.

- ینی اینهمه زحمت کشیدم به فنا رف؟

- حالا شایدم اون نباشه نماز تموم بشه میرم ببینم شماره کی افتاده.

 - میگم برا همسایه آش بردم، ظرفشو پس آورد؟

- فک نکنم منکه چیزی یادم نمیاد. اتفاقن قبل ظهریه میخواسم توش سالاد درس کنم. هرچی گشتم نبود. خوب شد یادم آوردی. نمازم تموم بشه حتمن برم ازش بگیرم.

 جسم از حرکت باز ایستاد. نشست.

- السلام علیکم و رحمه الله و برکاته

قلب و خیال خیلی سریع به محل اصلیشان برگشتند. زن گفت: خب حالا اول چیکار کنم؟ اول ببینم کی بوده زنگ زده ولی زنگش نمیزنم که وقتم بره. بعد لباسای آقا رو بشورم که تا بقیه کارامو می کنم خشک بشن. بعد ظرفمو از همسایه میگیرم و بعدم به مریم پیام میدم.

دو فرشته مأمور زن، زیر کتف نماز بی جان را گرفتند و او را بالا بردند. نماز مثل تکه لباس روی بند تکان تکان می خورد. حتی به اندازه ذره ای روح درونش دمیده نشده بود تا بتواند چشمهایش را باز کند. وقتی به محل پذیرش نمازها رسیدند. فرشته مسئول نمازها، نماز فلک زده را مثل تکه پارچه کهنه ای در هم پیچید و محکم به طرف صورت زن پرتاب کرد. نماز به صورت زن خورد و کف اتاق افتاد. زن از روی او رد شد، او را ندید و دلش به حال او نسوخت.

 

۰۱ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

هوس پریدن

جوان بودم و در آرزوی پریدن. کتاب داروخانه معنوی را درون دستانم گرفتم. در بین صفحاتش چشمم با عنوانی تلاقی کرد: نمازی جهت داشتن بال پرواز در آخرت

 قرار بود با خواندن آن نماز دو بال به خواننده عنایت شود. دو نماز دو رکعتی. با ذکر و اوراد مخصوص خودش. گفتم: چار رکعت بیشتر نیس. این دنیا که به آرزوی پرواز نرسیدی، بخون شاید اونجا دو تا بال بهت دادن و تونستی پرواز کنی.

 خودم را روی آسمان در حال پرواز و گذر از منزلگاه ها می دیدم. کیف و حال پرواز به طرف روشویی هدایتم کرد. وضویی ساختم. چادرم را روی سر انداختم و گوشه اتاق به نماز ایستادم. ذکرها را می شمردم و تکرار می کردم، تکرار و تکرار. اواسط رکعت اول به دهنم کف افتاد. با خودم گفتم: باید بتونم تمومش کنم طاقت بیار.

 درد داخل ران پایم پیچ و تاب خورد. کف پاهایم سِر شد. استخوان های کمرم روی یکدیگر فرو ریخت. وقتی به رکوع رفتم دنیا را به من دادند. آرزو کردم آن رکوع آنقدر طول بکشد که خستگی یک رکعت را از تنم خارج کند؛ اما رکوع زیاد طول نکشید، سجده ها هم همینطور. از سجده دوم که سر برداشتم. جناب نفسم، روبرویم ایستاد. نگاهی به رکعت اول نمازم کرد و نگاهی به پا و کمرم. کمرم گفت: من دیگه نیستم. نمیتونم

 گفتم: ای بابا چه زود کم آوردی حداقل یه نمازو تموم کنم زشته همین رکعت اولی سلام بدمو جا بزنم

 جناب نفس، کمر و پاهایم را وسوسه کرد و آنها یک صدا گفتند: خوددانی پس دس از سر ما بردار یه رکعت مونده رو نشسته بخون.

 چاره ای نداشتم. رکعت مانده را با دهانی کف بسته، نشسته خواندم. نماز تمام شد. نفَس راحتی کشیدم. کمی بشین پاشو رفتم. کمر خم و راست کردم تا شاید جسمم به نماز دوم راضی شود. اما جسم ناتوان زیر بار نرفت که نرفت. گفت: یه بالم بَسِتِه.

 گفتم: با یه بال که نمیشه پرواز کرد. نداشتنش به از داشتنشه. دست و پا گیرم میشه ها؟!

 جسم به روی خودش نیاورد. با دست هایش محکم گوشش را گرفته بود تا حرف هایم را نشنود. خودم را بر فراز بلندی ای دیدم که با یک بال می خواهم پرواز کنم. بال بال زدم قدری از زمین بلند شدم. اما چون از یک بال به تنهایی کاری ساخته نیست. از همان ارتفاع اندکی که گرفته بودم وسط جهنم پرتاب شدم. پرهای تک بالم همه آتش گرفتند. سوختند و به هوا رفتند.

 به سجده افتادم. اشک از دیدگانم جاری شد. گفتم: خدایا! منو ببخش. کاش هوس پریدن نمی کردم.

 

۳۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عاشق گل

این روزها با این مرض جدید، حوصله هیچ کس حتی گل هایم را ندارم. تنهایی و غربت سر به جانم گذاشته اند و عشق به شادابی و نشاط را از سرم پرانده است. عاشق گل هایم هستم؛ عاشق سرسبزی، شادابی، زیباییشان. گاهی از آن ها خسته می شوم. می خواهم رهایشان کنم تا خشک شوند. بمیرند. ولی گاهی که بعضی برگ هایشان خشک می شود. دلم می سوزد. با خودم می گویم: زبان بسته ها چه گناهی داشتن، آب رو ازشون دریغ کردی؟

آبشان می دهم. سعی می کنم زمان بیشتری را صرف آن ها کنم تا جانشان را نجات دهم و شاداب بمانند. اما وسط شلوغی های روزگار، روز آبیاریشان را فراموش می کنم. خاکشان هم طوری است که نمی شود خشکی اش را تشخیص داد. حوصله خلال فرو کردن درون آن را هم ندارم. تازه اگر هم خلال را داخل خاک فرو کنم، چشمهای ضعیفم از پس عینک ته استکانی ام، نم مانده بر خلال را نمی بیند. آنقدر آب به گلدان ها می نوشانم تا سیراب شوند.

یکی دو هفته بعد نگاهشان می کنم. سر بعضی برگهایشان سوخته و بعضی دیگر زرد شده اند. چند روز می گذرد. هوا گرمتر می شود. پشه های سیاه رنگی دورشان می چرخد. کیششان می کنم و می گویم: مگسای بی ادب از گلای شیرینم دور شین.

گوش به حرفم نمی دهند. هر روز زیاد و زیادتر می شوند. شهر امن و امان شده، بیماری از شهر رفته است. دخترم با گلدان گلی در دستش به خانه مان می آید. نگاهی به گیاهانم می اندازد. سر تکان می دهد و با حرص می گوید: مادر جون دوباره زیاد آبشون دادی؟

ساقه بی جانشان را یکی یکی از درون خاک بیرون می کشد. ریشه ای بر جا نمانده، پوسیدگی به بخشی از ساقه هم سرایت کرده است. دخترم ساقه پوسیده را میان انگشتانش می گیرد و اندک فشاری می دهد. می گوید: مادر من، ببین چه بلایی سرشون آوردی! سیاه شده ، پوسیده، مرده.

دستش را به سمت گلدان جدید نشانه می رود. لبخندی روی لبانش می نشیند. می گوید: دیگه این یکی رو خودم میام آبش میدم. شما خودتونو تو زحمت نندازین. خدا رو شکر بیماری از شهرمون رفت. دیگه زود به زود بهتون سر می زنم.

خوشحال هستم که اوضاع به حالت عادی برگشته است. به آشپزخانه می روم تا چایی بریزم.

 

۱۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

آیا کسی هست که بتواند جلو خواست خدا را بگیرد؟

مریم به صورت طفلش چشم دوخته بود. از خوشحالی اشک درون چشمانش جمع شد. با خودش گفت: نیومدی نیومدی حالام که اومدی تو چه اوضاعی اومدی؟!

خاطره سال گذشته از جلو چشمانش گذشت. سوار اتوبوس بود. به حرف مسافران روبرویش گوش می داد. روبرویی می گفت: داشتن بچه واجبه؟

کناری با صورتی بی حالت جواب داد: بالاخره برای بستن دهن خونواده شور لازمه.

روبرویی صورتش را در هم برد و گفت:گور پدر خونواده شور

مریم لبخندی زد و گفت: بچه داشتن واجب نیس مستحبه

خانم روبرویی چشم هایش را درشت کرد و رو به خانم کناریش گفت: میبینی میگه واجب نیس.

اتوبوس نگه داشت. خانم کناری پیاده شد . خانم روبرویی رو به مریم گفت: بچه به چه درد می خوره. شما بچه داری؟

مریم آهی کشید و گفت: بچه خواص خودشو داره. نه ندارم. ما دیگه منقرض شدیم رف.

خانم لب هایش را جمع کرد و گفت: خوش به حالت بچه نداری. انقد به من گفتن این کارو بکن اون کارو بکن تا آخرش گفتن هر شب تا یک سال یه دور تسبیح استغفار کن با این آخری خدا بهم بچه داد. ولی الان کجاس. تهرون ور دل شورش. اصلن نمیگه مادریم داره. حالا شمام اگه میخوای از انقراض درآی ، میتونی استغفار کنی تا خدا بِت بچه بده.

مریم از این پیشنهاد خوشحال شد. از همان شب، استغفار را شروع کرد؛ اما خبر نداشت زمان تولد فرزندش با شیوع بیماری واگیردار مصادف خواهد شد.

بچه را برای سعید بردند. سعید او را در آغوش گرفت. درون گوش هایش اذان و اقامه گفت. سرش را بالا گرفت و گفت:خدایا خودت خواستی. خودتم حفظش کن.

۱۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱

خانوم ناهار چی داریم؟

امیر طبق عادت همیشگی اش سر ساعت پنج صبح بیدار شد. تا دم در رفت. منتظر مهناز بود که مثل همیشه برای بدرقه دنبالش برود؛ اما خبری نشد. دستگیره در را رو به پایین فشار داد. صدای مهناز بلند شد: امیر جان کجا؟

امیر مثل کسی که از خواب بپرد. دستش را کشید. خنده ای کرد و گفت:حواسم نبود. داشتم می رفتم شرکت.

مهناز برای ادای نماز بلند شد. به طرف روشویی رفت تا وضو بگیرد. گفت:عزیزم نمازتو بخون برو بخواب.

امیر لباس های بیرونیش را کند. نماز خواند. اما به خواب در آن ساعت عادت نداشت. از این پهلو به آن پهلو چرخید؛ اما خوابش نبرد. به صورت آرام مهناز خیره شد. دوست نداشت بخوابد. می خواست کاری انجام دهد. بلند شد، کتری را روی اجاق گاز گذاشت. تلویزیون را روشن کرد. شبکه ها را دنبال برنامه جالبی زیر و رو می کرد که صدای مهناز بلند شد:امیرم نمیذاری بخوابما.

امیر با بی تفاوتی گفت: چه کارت دارم؟

امیر، صدای عصبی مهناز را به زحمت شنید که گفت: کارم نداری که. صدا تلویزیون رو اعصابمه.

امیر با حالتی گرفته تلویزیون را خاموش کرد. از قفسه کتابها کتابی برداشت. مشغول مطالعه شد. آب جوش آمد. قوری چایی را گذاشت روی کتری تا دم بکشد. چایی آماده شد. سفره را انداخت. بساط صبحانه را چید. با صدای بلند گفت: خانومم نمیای با هم صبحونه بخوریم؟

مهناز با صدایی خواب آلود جواب داد: خوابو کوفتم کردی. میل ندارم.

امیر حرفی نزد. ابروهایش در هم رفت. ساکت و آرام صبحانه خورد. منتظر مهناز شد تا برای نهار درست کردن بلند شود.

ساعت دوازده، مهناز با چشم های پف آلود جلو امیر ایستاد. گوشی تلفن را برداشت. امیر پرسید: خانم جون نهار چی داریم؟

مهناز لبخندی زد و گفت: صبر کن الان سفارش میدم.

امیر دهانش باز ماند. گفت: می دونی من برا چی تو خونه ام؟

مهناز شانه هایش را بالا انداخت و گفت: این چه سؤالیه؟ به خاطر کرونا دیگه.

امیر گوشی تلفن را از دست مهناز گرفت و گفت: انگار خبر نداری گفتن سعی کنین از بیرونم غذا نگیرین. بعدم میخوام دست پخت خانمم رو بخورم.

مهناز به مِن و مِن افتاد. نمی دانست با آن زمان کم، چه غذایی باید درست کند.

امیر لبخندی زد، گفت: خانوم کار نداره استانبولی درس کن. زودم آماده میشه. منم کمکت می کنم.

 

۱۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خدای روزی رسان

در یخچال را باز کرد. نگاهی به داخل آن انداخت، خالی بود. نه گوشت داشتند، نه میوه. بچه ها بهانه می گرفتند. دور تا دور آشپزخانه چرخی زد. داخل ظرف نان خشک مقداری نان پیدا کرد. قابلمه را برداشت. آب داخلش ریخت. روی گاز گذاشت. آب جوشید. زردچوبه، نمک و روغن را به آن اضافه کرد. نان خشک های خرد شده را داخلش ریخت. سینی بزرگی وسط آشپزخانه گذاشت. محتویات قابلمه را داخل سینی برگرداند. ظرف ترشی را آورد. بچه ها و رضا را صدا زد. همه دور سینی نشستند. کنار دست هر کدام قدری ترشی گذاشت. همه با لذت غذا را خوردند.

 

رضا خجالت زده به سمانه نگاه کرد. خواست بگوید:این ویروس جدید کار و کاسبی ما رو بهم ریخت. شرمندتون شدم.


سمانه به چشمان رضا نگاه کرد. خواست بگوید:فردا اینم نداریم.


نگاهی به آسمان انداخت و با خودش گفت:برا فردام خدا بزرگه و روزی رسون.


تلفن زنگ خورد. سمانه گوشی را برداشت. دختر خاله اش بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفت:خدا رو شکر حقوق آقا جواد ثابته و تونستیم امسالم نذرمونو ادا کنیم. زنگ زدم ببینم اگه خونه این براتون گوشت نذری بفرستم.


سمانه نشاط به صورتش برگشت. با خوشحالی گفت:خدا نذرتونو قبول کنه. آره خونه ایم.


خداحافظی کردند. سمانه خبر را به رضا داد. لبخند بر لبان رضا نشست.

 

۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

کمپین ایرانی برقص

صدای دلینگی از جیب مانتو سفیدش شنید. گوشی همراه را بیرون آورد. فتانه کلیپی ارسال کرده بود. چند دکتر و پرستار چینی بعد از بهبود بیمار کرونایی به سبک خودشان مثل آدم فضایی ها می رقصیدند. پشت بندش فتانه پیام داد: کمپین #ایرانی_برقص رو شنیدی؟ اگه یه وقت مریضاتون خوب شدن با رقص شادیتونو نشون بدین و فیلمشو تو پیجتون بذارین.


فاطمه در جوابش نوشت: دیوونه، مانو چی حساب کردن که همچین کمپینی برامون راه انداختن؟


فتانه فوری جواب داد:حالت خوش نیستا! برا خودتون میگه بیچاره.


فاطمه نوشت:بیچاره شیطونه و اونایی که خودشونو آلت دس او می کنن.


فتانه برای فاطمه استیکر غم فرستاد و در ادامه نوشت: اوه اوه حالا برا مام جانماز آب میکشی؟ مثل اینکه زیادی مرگ و میر دیدی متحول شدی؟


فاطمه جواب داد: آره، شاید اگه توام جا من بودی و انقد خودتو به مرگ نزدیک میدیدی متحول میشدی. همین دیروز یکی از همکارام بخاطر ابتلا به این بیماری از دنیا رفت. اگه من بمیرم تو میای تو قبر جلو گرز نکیر و منکر سپرم بشی؟ ببخشید فتانه جون دیگه باید برم. ممنون که به فکر روحیه ام بودی. ولی به نظرم این روزا اگه صوت دعا برام بفرستی تا بتونم سیممو به خدا وصل کنم بهتر این چیزاس. بای.


پرستار منتظر جواب فتانه نشد. زیر لب آیه الکرسی را زمزمه کرد. یاد روزهای خوش گذشته افتاد. گوشی را داخل جیب مانتوش گذاشت. قنوت گرفت. گفت: خدایا ناشکری گذشته ام و گناهام رو ببخش، ای مهربونترین مهربونا.


لباس مخصوص سرتاپایی اش را پوشید و به طرف اتاق سیاه رفت.

۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰