به نام او که هر چه هست از آن اوست ...

۴۶ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

جادوی مدیر

در گاراژی شرکت با صدای غژّی باز شد. مدیر ، ماشین شاسی بلند سیاهش را با شتاب پارک کرد و با توپی پر وارد سالن شد. مقابل دار دستگاه قالی بافی ایستاد. چشمانش دو دو زنان دنبال بهانه می گشت. سر نخ های رهای روی دار نگاهش را به خود جلب کرد. ناگهان مثل انبار باروت آتش گرفت. با حرکت دست به بافنده فهماند ، دستگاه را خاموش کند. به نخ های رها اشاره کرد: مگه کوری ، نمی بینی فرش رو داری خراب می کنی؟

بافنده به نخ های رهای روی دار خیره شد، یاد روز اتمام نخ و سفارش مدیر افتاد. سهراب بعد از دیدن نخ های درجه سه به دفتر مدیر رفت و مقابل او ایستاد و گفت: تا امروز با نخ درجه یک می بافتیم ، کارمونم درجه یک بود. با این نخ جدید قراره چه کاری تحویلتون بدیم؟

گوشه لب مدیر به لبخند کنار رفت و جواب داد: همون درجه یک با همون متراژ بافت روزانه قبل.

چشمان درشت سهراب مثل گلوله ای به سمت مدیر پرتاب شد: این غیر ممکنه. اگه شما جادویی بلدی به منم یاد بده.

لبخند مدیر تمام اجزای صورت همیشه عبوسش را درگیر کرد: حساسیت دستگاه رو کم کنید تا بخاطر کیفیت پایین نخ مجبور نشید مدام دستگاه رو خاموش کنید. هر جای فرشم مشکل داشت، رفوگر درستش می کنه.

نگرانی بر چهره سهراب چنگ انداخت: این دیگه کار درجه یک نمیشه.

مدیر با عصبانیت همیشگی اش بلند داد زد: تو کارت به این کارا نباشه. حالام برو سر کارت.

صدای مدیر داخل سالن پیچید: از مشهد سفارش داشتم. امروز برگردونده. گفته درجه یک نیست. پونصد تومن ضرر کرایه رو تو باید بدی.

سهراب از روی دستگاه پایین آمد. به طرف رختکن رفت و گفت: از روزی که نخ جدید آوردی بهت شک کردم. حالا به یقین رسیدم راه من و شما از هم جداست.

مدیر بقیه کارگرها را از مقابل چشم گذراند. با گام های بلند به طرف سهراب رفت. کتف او را گرفت و گفت: کجا؟ برو سر کارت.

سهراب دست ضمختش را محکم روی دست او کوبید و گفت: از بچگی بهم یاد دادن زیر بار زور نرم. برا آدم حروم خورم کار نکنم. محتاج یه لقمه نونم نیستم. خدا روزیمو هرجا باشم می رسونه.

۲۲ مهر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تعاونی خانگی

یکی یکی جعبه ها را از حیاط به آشپزخانه آورد. لبخند روی لب هایش خانه کرد. دست استخوانی مادر را بوسید و گفت: مامان جونم اینا دست شما و آبجی خانوما رو می بوسه. می خوام تعاونی خونگی راه بندازیم. ببینم چه می کنید. اینم سرمایه اولیه.

مادر هاج و واج به جعبه های فلفل ، گل کلم ، سیب ترشی و ... خیره شد. زیر گاز را کم کرد. از آشپزخانه بیرون آمد. به نرده جلو پله های حیاط تکیه داد. با اشاره به ظرف گوجه های ترشیده وسط حیاط ، بی رمق گفت: مادر ، من هزار تا کار دارم. نباید یه مشورتی ازم می گرفتی؟ آخه این چه کاریه؟ من که به کارای خودمم نمی رسم.

امیر به طرف خواهر هایش رفت. جلویشان نشست. چشم به دستان ظریفشان دوخت. گفت: آبجی خانما این دستای پر توانتون به داد این امیر ناتوان نمی رسه؟

زهرا و زهره همزمان با هم سرشان را بالا انداختند و گفتند: ما غیر از اینکه باید به مامان کمک کنیم. باید دوخت و دوزای کلاس خیاطیمونم انجام بدیم. حالا اگه بعد از همه کارامون تونستیم در خدمت امیر الامرا باشیم، چشم.

امیر به طرف جعبه ها رفت. نگاهی به مواد داخلش انداخت و گفت: با شاید و اگه کار راه نمیفته. انگار باید خودم دست به کار بشم.

گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت: سلام داداش ، خانمت می تونه بیاد کمک؟ می خوام ترشی درست کنیم و بفروشیم. راه و چاهشم خانمت و مامان بلدن. میدونی چند ساله مامان کلی سرکه درست کرده و تو زیر زمین دست نخورده مونده. گفتم یه ترشی ارگانیک درست کنیم و بدیم دست مردم. مزد خانمتم محفوظه.

امیر جعبه سیب ترشی را داخل سینک برگرداند و گفت: تا نیروی تازه نفس میاد منم یه کاری بکنم.

امیر با آستین های بالا زده ، روی سیب ترشی ها آب ریخت و موقع شستن ، تمام جلو پیراهن سفیدش را خیس کرد. زهرا و زهره کنار امیر ایستادند. به کار کردن او خیره شدند و از نابلدی او خنده شان گرفت. زهرا چشمکی زد و  گفت: شما برو شیشه های سرکه رو از زیر زمین بیار. بعدشم باید بازاریابی کنی تا اینا رو دستمون باد نکنه. البته کمک مام مشروطه به محفوظ بودن مزدمون.

امیر پله های حیاط را دو تا یکی پایین رفت و خندان گفت: خیالتون از همه لحاظ جمع باشه قبلا با کمک هیئت امنای مسجد بازاریابی کردم و قرار گذاشتیم بابت کمکشون قدری از سود کارم صرف مخارج حسینیه بشه. مزد شمام محفوظه.

۲۱ مهر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تو بهشت ظرف و لباسا رو کی می شوره؟

ظرف ها را شست. در حال آبکشی آخرین بشقاب پرسید: آقا ، تو بهشت، ظرف و لباسا رو کی می شوره؟

آقا از داخل اتاق بلند گفت: حوریه ها.

زن ، بشقاب را روی آب چکان قرار داد. خندید و گفت: اونا برا قِر دادن آفریده شدن.

سپس قدری فکر کرد. غذای روی گاز را هم زد. آتش چشمش را گرفت و گفت: آها فهمیدم، جهنمیا ظرف و لباسا رو می شورن تا پدرشون درآد.

مرد به آشپزخانه رفت. لبخند زنان دست زن را گرفت ، بوسید و گفت: خانوم شما برو استراحت کن بقیه کارا با من.

۲۱ مهر ۹۹ ، ۱۷:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عاقبت گلابی برجام

زنگ در به صدا در آمد. فاطمه چادرش را روی سر انداخته و سریع به طرف در رفت. حسن با چهره ای گشاده وارد خانه شد. کیسه های پلاستیکی میوه را روی اپن گذاشت و با لبخند گفت: زن، خر شدم.

فاطمه چادرش را درآورد و روبروی اپن آشپزخانه نشست. تمام تلاشش را کرد تا گره بر ابروهایش ننشیند. پرسید: دیگه چه کردی؟

- دیدم خیلی وقته پول نداشتم برات میوه بخرم. خر شدم و گلابی برات خریدم کیلویی بیست تومن. ولی حسابی گلابیه ها از اون گلابی های بی مزه نیست. نگاه به پوستش نکن سبزه طعمش عالیه شیرین و خوشمزه. آلو سیاه ، لیمو شیرین ، سیب و هلو انجیری هم گرفتم. خلاصه تلافی این مدت که میوه نداشتیم رو درآوردم. حالا هر چی دلت می خواد میوه بخور.

فکر پنجاه تومنی که حسن بابت گلابی داده بود ، فاطمه را رها نمی کرد: نگفته بودم من از اون زن سوسولا نیستم، میوه لک دارم از گلوم پایین میره. حالا چارتا لک داشته باشه جایی نمیره قسمت خرابشو میندازم سرکه بشه ، قسمت خوبشم یا می خورم یا کمپوتش می کنم. چرا میوه گرون خریدی؟

حسن دست برد و یکی از گلابی ها را بیرون آورد، جلو فاطمه گرفت و گفت: گلابی لک داراشم دیدم می گفت کیلویی دوازده تومن تازه از اون بی مزه ها بود. اینا چیز دیگه اس. تازه اینم گلابی درجه دو بود، درجه یکش را که می گفت؛ سی و پنج تومن.

- ینی گلابیم مثِ دلار سه نرخی شده؟

- آره، این یکی گلابی برجامه. تو رو خدا نگاش کن فاطمه خانوم شبیه نیست؟ البته به دهن بعضیا طعم سیب زمینی های مفت دولت قبل رو داره.

- آره واقعا ، خیلی شبیهه.

حسن، گلابی را با ذوق شست، نصفش را خورد و نصف دیگرش را به فاطمه تعارف کرد. طعم و شیرینی گلابی نظر فاطمه را عوض کرد. گفت: ممنون که انقد به فکرمی.

فردا صبح فاطمه یکی از گلابی های نرم شده و رسیده را شست و خورد. شیرینی گلابی حسابی به دهانش مزه داد. بین گلابی ها ، دنبال گلابی نرم شده گشت. یکی از گلابی ها حسابی نرم شده بود. آن را برداشت. با خود گفت: اگه نخورم فردا دیگه به درد خوردن نمی خوره. اونوقت گلابی برجام به این گرونی باید بره تو لیست سرکه شدن.

روی گلابی لکه ای بود. آن را با دندان گرفت. خواست گاز بزند که کرمی از داخل گلابی سرش را بیرون آورد. فاطمه گلابی را از وسط نصف کرد. تمام گوشت نرم شده گلابی لانه کرم ها شده بود. یکی را می گرفت. دیگری به بیرون سرک می کشید تا فاطمه می خواست از گلابی جدایش کند دوباره داخل گوشت گلابی فرو می رفت. تعدادشان زیاد بود. معلوم نمی شد چندتا هستند. فاطمه بی خیال لذت چشیدن طعم گلابی شد. آن را خرد کرد و برای سرکه شدن کنار گذاشت.

۲۲ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

آرامش شبانه

آسمان ، چادر سیاه نگین دارش را روی سر کشید. شب ، لالایی می خواند و مردم را به خاموشی ، سکوت و آرامش دعوت می کرد. اما کسانی که شب را به جای روز اشتباه گرفته بودند ، دنبال آرامش شبانه نمی گشتند. از خیابان صدای رفت و آمد ماشین ها و از داخل کوچه صدای بحث و جدل بچه ها بلند بود

سمیه پنجره اتاقش را باز کرد تا خنکای باد کولر از اتاق او به بیرون برود و او در مسیر جریان نسیم سازه بشر آرام گیرد. بالش و روانداز را برداشت، درگاهی ورودی اتاق را برای آرمیدن انتخاب کرد. لامپ اتاق او همیشه قبل از همه خاموش می شد

سمیه سرش را روی بالش گذاشت. روانداز را رویش کشید. چشم هایش را بست. لالایی شب بین صدای بازی بچه ها گم شد. نور پذیرایی چشمان او را می آزرد. سمیه با صدایی کش دار گفت:  بابا نمی خوای بخوابی؟

پدر محو تلویزیون شده بود. چشم از آن برنداشت. بدون اینکه حرفی بزند، بلند شد و لامپ اتاق را خاموش کرد

صدای تلویزیون گوش های سمیه را می آزرد. با صدایی خواب آلود گفت: بابا صدای تلویزیون نمیذاره بخوابم. من فردا صبح زود می خوام بلند شم و درسامو بخونم. بعدشم برم دانشگاه. بابا ...

پدر صدای تلویزیون را بست. نور صفحه تلویزیون تاریکی پذیرایی را می شکافت و از درگاه اتاق به چشم سمیه می رسید. سمیه روانداز را روی سرش کشید. اما نور مانیتور سمج تر از آن بود که سمیه بتواند حریفش شود. سمیه سرش را از زیر روانداز بیرون آورد. قیافه نحیف پدر را روی زیرانداز مقابل تلویزیون در پرتو نور مانیتور دید. بیشتر دقت کرد، پدر آرنجش را روی بالش تکیه داده و به مانیتور چشم دوخته بود. سمیه با تعجب پرسید: بابا چی می بینی؟

پدر سرش را به طرف سمیه برگرداند و گفت: تو هنوز بیداری؟ عکساشو می بینم.

سمیه با خنده ای تمسخرآمیز گفت: مگه عکساشم دیدن داره؟ اصلا چیزیم متوجه می شی بابا؟ 

پدر خیره به مانیتور گفت: تو گفتی صداش نمیذاره بخوابی ، منم عکساشو می بینم.

سمیه با حالت نذار گفت: آخه بابا نورشم اذیتم می کنه و نمیذاره بخوابم.

پدر تلویزیون را خاموش کرد. سرش را روی بالش گذاشت. به سوی آسمان چشم دوخت و زیر لب گفت: خدایا بچه شو دادی ... شکر، صبرشم بده.

 

۲۱ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حبیبی

داخل یکی از غرفه های دور حرم، جایی برای نشستن پیدا کردم. بالا را نگریستم، گنبد امام حسین علیه السلام از ما بین سازه ها به چشمم راه یافت. با آقا حرف می زدم و جمعیت روان به طرف حرم را زیر نظر داشتم. پنکه ها همراه آب افشانی، زائران را خنک می کردند. ازدحام جمعیت اطراف حرم بسیار زیاد بود. هر چند دقیقه یک نفر را با برانکارد از جلومان به غرفه پرستاری می بردند. به سختی جایی برای نشستن پیدا می شد. از پایین سکوی غرفه، خانمی دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: خانم جون، از خادم اینجا اجازه گرفتم یه کم از مهر شکسته های تو جامهریو بهم بده؟

دست بردم داخل جا مهری و دنبال مهرهای شکسته تربت گشتم. چند قطعه مهر خرد شده یافتم و به او دادم. گلویم قدری درد داشت. شب قبل جای مناسبی برای خواب پیدا نکرده بودیم و به گمانم سرما خورده بودم. انگشت گرد گرفته ام را به نیت شفا مکیدم. چند دقیقه بیشتر نگذشت که درد گلویم ساکت شد.

خانمی از پله های غرفه بالا آمد. هاج و واج ایستاده بود و با چشمان درشتش، ملتمسانه دنبال مکان کوچکی برای نشستن می گشت. پاهایم را درون شکمم جمع کردم و پهلویم را به دیواره جامهری چسباندم. قدری جا باز شد. زن به زحمت نشست و با چهره ای گشاده گفت: حبیبی

نمی دانستم چه جوابی باید بدهم. لبخند روی لبانم نشست. کلمه حبیبی بر عمق جانم جای گرفت. دوست داشتم بلند شوم تا او راحت بنشیند. در این لحظه یاد این آیه افتادم:«یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا إِذا قیلَ لَکُمْ تَفَسَّحُوا فِی الْمَجالِسِ فَافْسَحُوا یَفْسَحِ اللَّهُ لَکُمْ... ؛ ای مؤمنان! هنگامی که گویند: در مجالس [ برای نشستن دیگر برادرانتان ] جا باز کنید ، پس جا باز کنید ، تا خدا برای شما [ در بهشت ] جا باز کند » مجادله/11

۰۹ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مردم کوفه سرشون نشد

با چهره ای گرفته، دفتر را جلو مادر گذاشت و با بغض و خشم گفت: ببین مامان دفترمو چه کرده؟ اینهمه مشق نوشتم پارَش کرد. هی بگو کارش نداشته باش. حقش نیس بهش بزنم؟    

مادر دستی روی سر علی اکبر کشید و گفت: نه مامان، بچه اس. سرش نمیشه. اگه سرش میشد پاره نمی کرد که.          

مادر به علی اصغر خیره شد. ناگهان اشک از گوشه چشم های او روی گونه هایش به حرکت درآمد. علی اکبر دستپاچه دفترش را جمع کرد، جلو مادر نشست. با دستان کوچکش اشک روی صورت مادر را پاک کرد و با بغض گفت: اصلا تقصیر خودمه. نباس دفترمو جلوش پهن می کردم. مامان گریه نکن، منم گریه م می گیره.

علی اصغر با دیدن اشک های مادر، رنگ بازی ، شور و نشاط شیطنت از چشمانش رخت بست. غم بر صورت تپلش نشست. لب نازک و کوچک پائینی اش آویزان شد. آرام آرام بغضش سر باز کرد. مادر وسط گریه گفت: مردم کوفه هم سرشون نشد.       

ریزش اشک های مادر شدت گرفت. صدای گریه علی اصغر بلند شد. مادر به طرف او رفت در آغوشش گرفت و گفت: جانم. جانم...

صدای هق هق گریه مادر و علی اصغر در هم پیچید. دل علی اکبر تاب نیاورد. با گریه گفت: مامان منو ببخش. دیگه داداشیمو اذیت نمی کنم. قول میدم.       

مادر دستی روی سر علی اکبر کشید. اشک های او و علی اصغر را پاک کرد و گفت: الان اون بچه اس. وقتی بزرگتر بشه همبازی و همراه همدیگه میشید. تو میشی معلمشو به اون درس یاد میدی.         

علی اکبر بینی اش را بالا کشید. دست راستش را به طرف گوش خود برد و گفت: اوووه تا بزرگ بشه. حالا بخند مامان.

مادر علی اکبر را بوسید و با لبخند گفت: قربون پسر دل نازکم برم. تا چشم بهم بزنی داداشیت بزرگ شده.

۰۸ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

قصه قبل از خواب: بابای مهربون رقیه

بالش و پتوی کوچکش را بغل زد. گوشه پتو روی زمین کشیده می شد. کنار مادر رفت. بالش را روی زمین گذاشت. روی بالش آرام گرفت. پتوی سبز رنگ را رویش کشید و گفت: مامان بلام قصه بجو.

مادر دستی بین موهایش کشید. گونه اش را بوسید و پرسید: دوس داری چی برات تعریف کنم؟

سمانه چشمان درشتش را بست و گفت: قصه اون دختله که با باباش می خواسّن بلن مهمونی یه شهل دیجه.

مادر به صورت کوچک سمانه خیره شد و گفت: همون که هم سن شما بود؟

سمانه آرام گفت: آله.

مادر در حالی که بین موهای سمانه دست می کشید، گفت: یه دختری بود، مثل شما ناز و دوست داشتنی. باباش اونو دوسش داش، اونم باباشو.

سمانه خواب آلود گفت: مثِ من.

خنده سنگینی روی لبان مادر نشست. گفت: بله، مثِ شما. فقط اسمش با اسم شما فرق داش، اسمش رقیه بود. اونا داشتن تو شهر خودشون زندگیشونو می کردن که یه مرد بدجنس که دوس داش با میمون و سگ بازی کنه، پادشاه شد.

بازی با میمون و سج بده؟

بله دخترم بده. پادشاهی که با میمون و سگ بازی کنه نمیتونه با مردم مهربون باشه. بابای رقیه، آدم خیلی مهمی بود. پادشاه برا اینکه مردم گوش به حرفش بدن می خواس بابای رقیه اونو به پادشاهی قبول کنه. اما اون قبول نمی کرد. پادشاه بدجنس با زیر دسّاش قرار گذاش که اونو تو یه زمان مناسب بکشن.

سمانه چشمهایش را باز کرد و گفت: زیر دس ینی چی؟ 

ینی کسی که گوش به حرف یکی دیگه میده.

مگه اونا نمیدونسّن بابای لقیه ملهبونه که می خواسّن بچُشنش؟

چرا می دونسن عزیز دلم. همه مردم می دونسن

وقتی لقیه فهمید می خوان باباشو بچُشن چه چَلد؟

مادر آرام روی چشم های سمانه دست کشید و گفت: اول چشماتو ببند. بعدم رقیه نمی دونس می خوان باباشو بکشن. همین موقعا بود که دسته دسته از مردم یه شهر دیگه نامه رسید که بابای رقیه رو دعوت کرده بودن تا بره اونجا و مهربونیاش به مردم اونجام برسه. برا همین اونم همه خونوادشو جمع کرد و به طرف اون شهر راه افتادن.

سمانه بریده بریده گفت: به ... اون ... شهل ... لسیدن؟

اشک درون چشم های مادر حلقه زد و گفت: وقتی رقیه به شهر رسید، باباش باهاش نبود. 

سمانه دیگر سؤال نپرسید. شب با او همراه شد و او را به جستجوی رقیه برد.

۰۴ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

غذای نذری

فاطمه گوشه در ظرف غذای نذری را بلند کرد. با ولع و عمیق بو کشید. بخار غذا داخل مغزش چرخید. زبانش را دور لبش چرخاند و رو به زهرا گفت: برنج قیمه اس. آخ جوون


مادر به صورت های گرد و سفید فاطمه و زهرا که وسط سیاهی چادر می درخشیدند نگاه کرد و با لبخند گفت: اگه نمی تونید نگهش دارید بدید براتون بیارمش؟


فاطمه سریع جواب داد: ما دیگه بزرگ شدیم، می تونیم مثل شما هم چادر سر کنیم و هم ظرف غذامونو بیاریم.


 از پیاده رو خیابان به طرف کوچه پیچیدند. غذای ریخته روی زمین در وسط کوچه چشم مادر را گرفت. برنج و خورشت با سر و روی سیاه و خاکی روی زمین نشسته بود. رو به دخترانش کرد و گفت: الهی بمیرم، معلوم نیس ظرف غذای چه بدبخت، بیچاره ای بوده، حتما حواسش پرت شده و از دستش افتاده


به سفارش مادر، فاطمه و زهرا روی سکوی جلو خانه ای نشستند و ظرف های غذای نذری را روی پایشان نگه داشتند. مادر گفت: مراقب باشین مثل این غذا نیفته و بریزه


 فاطمه و زهرا سری تکان دادند، غذاها را محکم و دو دستی چسبیدند و بلند چشم گفتند. مادر نگاهی به دو طرف کوچه انداخت تا ببیند موتور یا ماشینی در راه نباشد. جلو رفت. چادرش را زیر بغل زد و کنار ظرف نشست. برنج ها را با تکه ای از ظرف شکسته، جمع کرد. پلاستیکی از داخل کیفش بیرون آورد و غذا را داخل آن ریخت. دهانه پلاستیک را محکم بست و داخل کیفش گذاشت. فاطمه و زهرا ظرف غذاهای نذری را از روی پایشان برداشتند و هم پای مادر به طرف خانه به راه افتادند. کمی جلوتر صدای گریه بچه ای را شنیدند. مادر به طرف صدا رفت. پسرکی سرش را روی زانوانش گذاشته بود و گریه می کرد. مادر جلو رفت: پسرم، چرا گریه می کنی؟


پسرک با شنیدن صدای زن، جا خورد. صاف نشست. اشک هایش را با سر آستینش پاک کرد. ظرف های غذا را که دست زن و بچه هایش دید، ناخودآگاه قطرات اشک روی گونه های آفتاب سوخته اش جاری شد. بین گریه و با هق هق گفت: از هیئت غذا گرفته بودم، پدر و مادرم مریضن. می خواستم غذای آقا رو به نیت شفا براشون ببرم. تو خیالم همه سر سفره نشسته بودیم و نفری چند قاشق تو هر بشقاب غذا ریختم. قاشق رو به طرف دهانم بردم که پام تو گودال وسط کوچه افتاد و غذا رو زمین ولو شد. من با چه رویی به خونه برم؟ چطور از آقا برا پدر و مادرم شفا بخوام؟


مادر جلو رفت. دستی بر سر و روی پسرک کشید. یکی از غذاهایش را به او داد. پسرک، پاهایش جان گرفت و بلند شد. زهرا، کنار مادر رفت و چادرش را کشید و گفت: مامان غذا منم بهش بده برا مامانش ببره


فاطمه نگاهی به صورت راضی زهرا انداخت و گفت: غذا منم بهش بده برا باباش ببره


مادر لبخندی زد و گفت: دخترای گلم، اونوقت خودمون غذا نداریم. دوتاشو میدیم به این آقا پسر گل، یکیشم برا خودمون برمیداریم، باشه


فاطمه و زهرا با لبی که مثل غنچه شکفته بود به مادر نگاه کردند و همزمان با هم گفتند: باشه


مادر دو تا از غذاها را به پسرک داد و گفت: این دفعه تو خواب و خیال راه نری. مواظب باش غذاهات نریزه


پسرک سری به نشانه تأیید جلو و عقب برد، غذاها را گرفت، لبخند رضایت روی لبانش نشست. از مادر تشکر کرد و مثل برق از جلو چشمانشان محو شد. مادر ناراحت، سری تکان داد و گفت: خدا رحمش کنه با این سرعتی که میره دوباره کله پا نشه


مادر، پلاستیک غذای نذری را از کیفش بیرون آورد. به زهرا و فاطمه گفت: دخترای گلم من می رم این غذا رو به همسایه بدم برا مرغاش و زود برمی گردم. شما بمونید تو خونه


زنگ در به صدا درآمد. فاطمه و زهرا سریع بلند شدند و به طرف در دویدند و با ذوق، بلند گفتند: بابا اومد ...


دستشان را به طرف دستگیره در دراز کردند. چند ظرف غذای نذری روی دست پدر بود. پدر بعد از سلام گفت: امشب تو هیئت غذا اضافه اومد. دو تا غذا اضافه بهم دادن

۰۱ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

درخت انجیر

پیرزن وسط کوچه ایستاد. ابروهای کم پشت و رنگ پریده اش را در هم برد. سرش را به سمت زمین خم کرد. دست چروکیده اش را به دیوار خانه همسایه گرفت. لرزان و آهسته، پایش را بالا آورد. کف کفشش را دید زد. عینک ته استکانیش را کمی جلو عقب برد. انجیر، درست وسط کف کفشش چسبیده بود. چند بار کفشش را به زمین کشید. صدای ایش کشیده ای از حنجره اش بیرون پرید. چادر مشکی را به کمر زد. با مشت به سینه اش کوبید و گفت: الهی خودت و درختت هر دو زیر هزار خروار خاک بروید تا اینقدر مردم آزاری نکنید. هزار بار گفتیم حالا که حاجیت نیست و خودت هم نمیتوانی میوه های درخت تان را بچینی قطعش کن. ولی مگر حرف تو گوش کر این پیرزن می رود؟!

 

در حالی که پایش را روی زمین می کشید، کش کش کنان به طرف خانه اش رفت و محکم در را پشت سرش بست.

 

  باد تندی وزید. درخت انجیر، حسابی رقصید. کف آسفالت کوچه پر از انجیرهای خشک شد. زن جوان همسایه از بین در، سرک کشید. کسی داخل کوچه نبود. دست دخترش را گرفت. گوشه های چادر رنگ و رو رفته را بین دندان هایش گذاشت و بیرون پرید. به دخترش گفت: بجنب گلم، انجیرها را جمع کن. زود باش.

 

هر دو تند و تند انجیرهای کف کوچه را جمع کردند. زن، انجیرها را داخل پاکت سیاهی ریخت. دستانش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت: خدا به درختت برکت بدهد حاجی. خدا بیامرزدت.

 

زن، دست دخترش را گرفت و رو به او گفت: یادت است وقتی حاجی زنده بود، فصل انجیر برایمان انجیر تازه می آورد.

 زن به چشمان گرد شده دخترش نگاه کرد و گفت: نه، تو یادت نمی آید. کوچک بودی. حالا هم اگر زن حاجی می توانست، خودش برایمان انجیر تازه می چید و می آورد. من هم خوش ندارم حرفمان سر زبان همسایه ها بیفتد. وگرنه زن حاجی چند دفعه تعارف زده خودم بروم انجیر بچینم.

 

لبخند کمرنگی روی لبان دخترک نشست، آهی کشید و همراه مادرش به خانه برگشتند.

۲۲ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰