به نام او که هر چه هست از آن اوست ...

۲۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

مردم کوفه سرشون نشد

با چهره ای گرفته، دفتر را جلو مادر گذاشت و با بغض و خشم گفت: ببین مامان دفترمو چه کرده؟ اینهمه مشق نوشتم پارَش کرد. هی بگو کارش نداشته باش. حقش نیس بهش بزنم؟    

مادر دستی روی سر علی اکبر کشید و گفت: نه مامان، بچه اس. سرش نمیشه. اگه سرش میشد پاره نمی کرد که.          

مادر به علی اصغر خیره شد. ناگهان اشک از گوشه چشم های او روی گونه هایش به حرکت درآمد. علی اکبر دستپاچه دفترش را جمع کرد، جلو مادر نشست. با دستان کوچکش اشک روی صورت مادر را پاک کرد و با بغض گفت: اصلا تقصیر خودمه. نباس دفترمو جلوش پهن می کردم. مامان گریه نکن، منم گریه م می گیره.

علی اصغر با دیدن اشک های مادر، رنگ بازی ، شور و نشاط شیطنت از چشمانش رخت بست. غم بر صورت تپلش نشست. لب نازک و کوچک پائینی اش آویزان شد. آرام آرام بغضش سر باز کرد. مادر وسط گریه گفت: مردم کوفه هم سرشون نشد.       

ریزش اشک های مادر شدت گرفت. صدای گریه علی اصغر بلند شد. مادر به طرف او رفت در آغوشش گرفت و گفت: جانم. جانم...

صدای هق هق گریه مادر و علی اصغر در هم پیچید. دل علی اکبر تاب نیاورد. با گریه گفت: مامان منو ببخش. دیگه داداشیمو اذیت نمی کنم. قول میدم.       

مادر دستی روی سر علی اکبر کشید. اشک های او و علی اصغر را پاک کرد و گفت: الان اون بچه اس. وقتی بزرگتر بشه همبازی و همراه همدیگه میشید. تو میشی معلمشو به اون درس یاد میدی.         

علی اکبر بینی اش را بالا کشید. دست راستش را به طرف گوش خود برد و گفت: اوووه تا بزرگ بشه. حالا بخند مامان.

مادر علی اکبر را بوسید و با لبخند گفت: قربون پسر دل نازکم برم. تا چشم بهم بزنی داداشیت بزرگ شده.

۰۸ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

قصه قبل از خواب: بابای مهربون رقیه

بالش و پتوی کوچکش را بغل زد. گوشه پتو روی زمین کشیده می شد. کنار مادر رفت. بالش را روی زمین گذاشت. روی بالش آرام گرفت. پتوی سبز رنگ را رویش کشید و گفت: مامان بلام قصه بجو.

مادر دستی بین موهایش کشید. گونه اش را بوسید و پرسید: دوس داری چی برات تعریف کنم؟

سمانه چشمان درشتش را بست و گفت: قصه اون دختله که با باباش می خواسّن بلن مهمونی یه شهل دیجه.

مادر به صورت کوچک سمانه خیره شد و گفت: همون که هم سن شما بود؟

سمانه آرام گفت: آله.

مادر در حالی که بین موهای سمانه دست می کشید، گفت: یه دختری بود، مثل شما ناز و دوست داشتنی. باباش اونو دوسش داش، اونم باباشو.

سمانه خواب آلود گفت: مثِ من.

خنده سنگینی روی لبان مادر نشست. گفت: بله، مثِ شما. فقط اسمش با اسم شما فرق داش، اسمش رقیه بود. اونا داشتن تو شهر خودشون زندگیشونو می کردن که یه مرد بدجنس که دوس داش با میمون و سگ بازی کنه، پادشاه شد.

بازی با میمون و سج بده؟

بله دخترم بده. پادشاهی که با میمون و سگ بازی کنه نمیتونه با مردم مهربون باشه. بابای رقیه، آدم خیلی مهمی بود. پادشاه برا اینکه مردم گوش به حرفش بدن می خواس بابای رقیه اونو به پادشاهی قبول کنه. اما اون قبول نمی کرد. پادشاه بدجنس با زیر دسّاش قرار گذاش که اونو تو یه زمان مناسب بکشن.

سمانه چشمهایش را باز کرد و گفت: زیر دس ینی چی؟ 

ینی کسی که گوش به حرف یکی دیگه میده.

مگه اونا نمیدونسّن بابای لقیه ملهبونه که می خواسّن بچُشنش؟

چرا می دونسن عزیز دلم. همه مردم می دونسن

وقتی لقیه فهمید می خوان باباشو بچُشن چه چَلد؟

مادر آرام روی چشم های سمانه دست کشید و گفت: اول چشماتو ببند. بعدم رقیه نمی دونس می خوان باباشو بکشن. همین موقعا بود که دسته دسته از مردم یه شهر دیگه نامه رسید که بابای رقیه رو دعوت کرده بودن تا بره اونجا و مهربونیاش به مردم اونجام برسه. برا همین اونم همه خونوادشو جمع کرد و به طرف اون شهر راه افتادن.

سمانه بریده بریده گفت: به ... اون ... شهل ... لسیدن؟

اشک درون چشم های مادر حلقه زد و گفت: وقتی رقیه به شهر رسید، باباش باهاش نبود. 

سمانه دیگر سؤال نپرسید. شب با او همراه شد و او را به جستجوی رقیه برد.

۰۴ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ذهنت را کنترل کن

خورشت را روی برنج ریخت و داغ کرد. دو تکه دنبه داخل خورشت بود. می خواست آن دو را از برنج جدا کند. به نظرش طعم دنبه با برنج خوشایند نبود. با این حال گفت: حالا که گوشت ندارد، بگذار حداقل کمی برنج، چرب شود. موقع خوردن آنها را برمیدارم.


بسم الله گفت و قاشق های برنجِ خورشت را یکی یکی به طرف دهان برد. غافلگیر شد. یکی از دنبه ها را خورد. دلش از حلقش داشت بالا می آمد. با خود گفت: همین دنبه داخل آبگوشت باشد با ذوق می خورم چرا با برنج دوست ندارم؟ 

 برنج ها را به دنبال دنبه دیگر پس و پیش کرد و به خودش جواب داد: حتماً چون با برنج، طعم دنبه در دهان می ماسد.

تکه دنبه را پیدا کرد. خواست کنارش بگذارد. با خود گفت: آن یکی را بی هوا خوردم. این یکی را با علم به وجودش بخورم ببینم چطور می شود. ذهنت را کنترل کن باز ببین بدت خواهد آمد؟

قاشق را درون دهانش گذاشت. غذا را کامل جوید. هیچ طعم خاصی از دنبه حس نکرد.

۲۵ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

آستانه مرگ

روی تختخواب دراز کشید. دستانش را زیر سرش قلاب کرد. به سقف اتاق خیره شد و فیلم آینده را بر روی صفحه سفید آن دید.

پسرها برای خودشان مردی شده و با زن و بچه هایشان به دیدارشان آمده بودند. نوه ها دور پاهایش می چرخیدند و گاهی دامن بلندش را می کشیدند. بلند بلند زبان می ریختند. کیک های دست پختش را می خواستند.

هر چه او می گفت: کیکمان تمام شده ، امروز کار زیاد دارم. دفعه بعد قول می دهم خودم برایتان بپزم ، دست برنمی داشتند.

با شور و ذوقی مضاعف می گفتند: ما الان کیک می خواهیم.

تسلیم شد. به طرف یخچال رفت تا چند تخم مرغ بردارد. چند قدم مانده به یخچال پایش روی کف سرامیکی آشپزخانه سر خورد. از پشت سر روی زمین افتاد.

نفسش درون سینه حبس شد. هر چه کرد تکانی به خودش بدهد نتوانست. چشمانش به سقف کرم شده آشپزخانه خیره ماند.

تمام خاطرات دوران کودکی اش از جلو چشمانش با سرعت گذشت. روزهایی که با مادر آشپزی می کردند، روز خواستگاری و ازدواجش، اولین لحظه نمایان شدن صورت لطیف پسرش روی دستان پرستار، اولین و اولین های دیگر و روزی که بالای سر قبر مادرش ایستاد.

خودش را در آستانه مرگ دید. قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر شد. به خدا پناه برد. از او فرصتی خواست.

بعد از مدت کوتاهی، آهسته قلاب دست هایش را باز کرد و آن ها را از زیر سرش بیرون کشید. بلند شد. نشست. نام تمام دوستان و آشنایان را درون ذهنش مرور کرد. گوشی همراهش را برداشت و برای تک تکشان پیام حلالیت خواهی فرستاد.

شوهرش و پسرها خواب بودند؛ اما خواب از چشمان او ربوده شده بود. به طرف روشویی رفت. وضویی ساخت. سجاده اش را گستراند و مشغول نماز و استغفار شد، برای خودش و برای کسانی که حقی بر گردنش داشتند و او خبر نداشت. آن شب تا صبح با خدا بود و در فکر آینده ای نامعلوم.

۰۵ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حزب ، فقط حزب الله

صفحات کتاب را ورق زد. اسم حزب ها و توضیحاتشان را خواند. دست بلند کرد و پرسید: ببخشید خانم ، چه لزومی داشت بعد از پیروزی انقلاب انقدر حزب های مختلف در کشور درست کنند؟


معلم قدری از میز فلزیش فاصله گرفت. گوشه های مقنعه سرمه ایش را روی شانه هایش تنظیم کرد. دستش را روی میز گذاشت. اندکی خم شد. زهرا وسط میز اول نشسته بود. معلم چشم در چشم او دوخت. گفت: دختر گلم برای اینکه شعار ما زمان انقلاب ، استقلال آزادی جمهوری اسلامی بود و آزادی یعنی اینکه در کشور احزاب مختلف بتوانند آزادانه به فعالیتشان بپردازند.


زهرا دستش را زیر چانه گوشتالودش گذاشت. یاد حرف مادرش هنگام خواندن قرآن افتاد. به معلم گفت: مگر خدا در قرآن حزب غالب و پیروز را حزب الله نمی داند؟


معلم لبخندی زد. راست ایستاد. قد بلندش بر ابهت او می افزود. گفت: بله ، ولی این احزاب تشکیل شده بعد انقلاب همه اسلامی هستند.


زهرا سرش را پایین انداخت. به میز چوبی زیر دستش خیره شد. قدری فکر کرد و دوباره پرسید: اگر همه حزب ها اسلامی هستند؛ پس چرا از همدیگر جدا کار می کنند. مگر ما بیش از یک خدا داریم؟ آیا قوانین خدا برای آدمهای مختلف متفاوت است یا برای همه یکسان است؟


معلم پشت میزش برگشت. روی صندلی زوار در رفته اش نشست. کلافه جواب داد: ما یک خدا بیشتر نداریم و قانون هایش برای همه یکسان است، ولی فهم آدمها از این قوانین متفاوت است و برای همین حزب های مختلف بوجود می آید.


چشمان زهرا گشاد شد و پرسید: مگر قرار است هر کسی بر اساس فهم خودش قوانین دین اسلام را اجرا کند؟


سر و صدای اعتراض همشاگردی های زهرا از گوشه و کنار کلاس بلند شد. پرسش و پاسخ زهرا و معلم برایشان خسته کننده و حوصله سر بر بود. معلم هم از موقعیت استفاده کرد و گفت: بقیه بحث باشد برای بعد کلاس.


زهرا میان هیاهوی هم کلاسی هایش زیر لب آرام گفت: اینطور که جامعه شیر تو شیر خواهد شد‌.

https://virgool.io/@mehrofehr/%D8%AD%D8%B2%D8%A8-%D9%81%D9%82%D8%B7-%D8%AD%D8%B2%D8%A8-%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87-xrkwqwcxkbnf

 

چندی قبل در این شبکه نیز منتشر کرده ام.

 

۰۱ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عادت دیرینه

- قربه الی الله الله اکبر

دست هایش را تا کنار گوش ها بالا برد. به خیال خام خود، تمام دنیا را پشت گوش انداخت و در محضر خدا حاضر شد. چند لحظه بیش از حضورش نزد خالق نگذشت، ناگهان قلبش همراه خیال برای سرکشی به غذا کنار اجاق گاز رفتند. قلب از خیال پرسید: ینی آقا امروز از دستپختم خوشش خواد اومد؟ یا بازم زنای فامیلو تو سرم می کوبه؟ 

 خیال آهسته جواب داد: فک نکنم ایندفه بتونه ایراد بگیره. ااااااووومم همه موادشو اونجوری که اون دوس داشته میزون کردی. نه بعیده گیر بده.

- ولی من آشوبم. انگار چند نفر توم نشستن و دارن رختاشونو می سابن تا چرکاش بره. آخ آخ گفتم رختا لباساشو چیکار کنم؟ همشون چرک شدن. اگه بخواد بره حمام لباس نداره.

 - به خودت بد را نده. نماز تموم شد برو یه چن تا تیکه لازمشو بشور و بنداز خشک کن. دیگه اونوقت برا لباساشم حرفی نمیتونه بزنه. فردام بقیه شو می شوری.

جسم بر طبق عادت دیرینه در حال خم و راست شدن و ذکر گفتن بود. خیال دست قلب را گرفت و از آشپزخانه بیرون رفتند. کنار گوشی همراه ایستادند. قلب گفت: پیام چن دقه قبل مریمو یادته؟ نوشته بود می خواد مهرشو اجرا بذاره. به نظرت کارش درسته؟ بی محبتی دیدن خیلی بدجور آدمو متحول میکنه ها

 - آره، ولی کارش عاقلانه نیس. حتمن خونش جوش اومده. اگه یخورده شوهرش مراعاتشو بکنه آروم میشه. نمازم تموم بشه حتما باید پیامش بدم و آرومش کنم.

 - یه دقه گوش کن! صدای زنگ تلفن نیس؟ نکنه بابامه؟ نکنه دوباره تو این اوضاع کرونایی یکی مرده میخواد خبرشو بهم بده؟

 - نه مثینکه هر چن ثانیه یه بار باس بت بگم بد به خودت را نده. شایدم آقاس میخواد بگه ناهار نمیاد.

- ینی اینهمه زحمت کشیدم به فنا رف؟

- حالا شایدم اون نباشه نماز تموم بشه میرم ببینم شماره کی افتاده.

 - میگم برا همسایه آش بردم، ظرفشو پس آورد؟

- فک نکنم منکه چیزی یادم نمیاد. اتفاقن قبل ظهریه میخواسم توش سالاد درس کنم. هرچی گشتم نبود. خوب شد یادم آوردی. نمازم تموم بشه حتمن برم ازش بگیرم.

 جسم از حرکت باز ایستاد. نشست.

- السلام علیکم و رحمه الله و برکاته

قلب و خیال خیلی سریع به محل اصلیشان برگشتند. زن گفت: خب حالا اول چیکار کنم؟ اول ببینم کی بوده زنگ زده ولی زنگش نمیزنم که وقتم بره. بعد لباسای آقا رو بشورم که تا بقیه کارامو می کنم خشک بشن. بعد ظرفمو از همسایه میگیرم و بعدم به مریم پیام میدم.

دو فرشته مأمور زن، زیر کتف نماز بی جان را گرفتند و او را بالا بردند. نماز مثل تکه لباس روی بند تکان تکان می خورد. حتی به اندازه ذره ای روح درونش دمیده نشده بود تا بتواند چشمهایش را باز کند. وقتی به محل پذیرش نمازها رسیدند. فرشته مسئول نمازها، نماز فلک زده را مثل تکه پارچه کهنه ای در هم پیچید و محکم به طرف صورت زن پرتاب کرد. نماز به صورت زن خورد و کف اتاق افتاد. زن از روی او رد شد، او را ندید و دلش به حال او نسوخت.

 

۰۱ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

هوس پریدن

جوان بودم و در آرزوی پریدن. کتاب داروخانه معنوی را درون دستانم گرفتم. در بین صفحاتش چشمم با عنوانی تلاقی کرد: نمازی جهت داشتن بال پرواز در آخرت

 قرار بود با خواندن آن نماز دو بال به خواننده عنایت شود. دو نماز دو رکعتی. با ذکر و اوراد مخصوص خودش. گفتم: چار رکعت بیشتر نیس. این دنیا که به آرزوی پرواز نرسیدی، بخون شاید اونجا دو تا بال بهت دادن و تونستی پرواز کنی.

 خودم را روی آسمان در حال پرواز و گذر از منزلگاه ها می دیدم. کیف و حال پرواز به طرف روشویی هدایتم کرد. وضویی ساختم. چادرم را روی سر انداختم و گوشه اتاق به نماز ایستادم. ذکرها را می شمردم و تکرار می کردم، تکرار و تکرار. اواسط رکعت اول به دهنم کف افتاد. با خودم گفتم: باید بتونم تمومش کنم طاقت بیار.

 درد داخل ران پایم پیچ و تاب خورد. کف پاهایم سِر شد. استخوان های کمرم روی یکدیگر فرو ریخت. وقتی به رکوع رفتم دنیا را به من دادند. آرزو کردم آن رکوع آنقدر طول بکشد که خستگی یک رکعت را از تنم خارج کند؛ اما رکوع زیاد طول نکشید، سجده ها هم همینطور. از سجده دوم که سر برداشتم. جناب نفسم، روبرویم ایستاد. نگاهی به رکعت اول نمازم کرد و نگاهی به پا و کمرم. کمرم گفت: من دیگه نیستم. نمیتونم

 گفتم: ای بابا چه زود کم آوردی حداقل یه نمازو تموم کنم زشته همین رکعت اولی سلام بدمو جا بزنم

 جناب نفس، کمر و پاهایم را وسوسه کرد و آنها یک صدا گفتند: خوددانی پس دس از سر ما بردار یه رکعت مونده رو نشسته بخون.

 چاره ای نداشتم. رکعت مانده را با دهانی کف بسته، نشسته خواندم. نماز تمام شد. نفَس راحتی کشیدم. کمی بشین پاشو رفتم. کمر خم و راست کردم تا شاید جسمم به نماز دوم راضی شود. اما جسم ناتوان زیر بار نرفت که نرفت. گفت: یه بالم بَسِتِه.

 گفتم: با یه بال که نمیشه پرواز کرد. نداشتنش به از داشتنشه. دست و پا گیرم میشه ها؟!

 جسم به روی خودش نیاورد. با دست هایش محکم گوشش را گرفته بود تا حرف هایم را نشنود. خودم را بر فراز بلندی ای دیدم که با یک بال می خواهم پرواز کنم. بال بال زدم قدری از زمین بلند شدم. اما چون از یک بال به تنهایی کاری ساخته نیست. از همان ارتفاع اندکی که گرفته بودم وسط جهنم پرتاب شدم. پرهای تک بالم همه آتش گرفتند. سوختند و به هوا رفتند.

 به سجده افتادم. اشک از دیدگانم جاری شد. گفتم: خدایا! منو ببخش. کاش هوس پریدن نمی کردم.

 

۳۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عاشق گل

این روزها با این مرض جدید، حوصله هیچ کس حتی گل هایم را ندارم. تنهایی و غربت سر به جانم گذاشته اند و عشق به شادابی و نشاط را از سرم پرانده است. عاشق گل هایم هستم؛ عاشق سرسبزی، شادابی، زیباییشان. گاهی از آن ها خسته می شوم. می خواهم رهایشان کنم تا خشک شوند. بمیرند. ولی گاهی که بعضی برگ هایشان خشک می شود. دلم می سوزد. با خودم می گویم: زبان بسته ها چه گناهی داشتن، آب رو ازشون دریغ کردی؟

آبشان می دهم. سعی می کنم زمان بیشتری را صرف آن ها کنم تا جانشان را نجات دهم و شاداب بمانند. اما وسط شلوغی های روزگار، روز آبیاریشان را فراموش می کنم. خاکشان هم طوری است که نمی شود خشکی اش را تشخیص داد. حوصله خلال فرو کردن درون آن را هم ندارم. تازه اگر هم خلال را داخل خاک فرو کنم، چشمهای ضعیفم از پس عینک ته استکانی ام، نم مانده بر خلال را نمی بیند. آنقدر آب به گلدان ها می نوشانم تا سیراب شوند.

یکی دو هفته بعد نگاهشان می کنم. سر بعضی برگهایشان سوخته و بعضی دیگر زرد شده اند. چند روز می گذرد. هوا گرمتر می شود. پشه های سیاه رنگی دورشان می چرخد. کیششان می کنم و می گویم: مگسای بی ادب از گلای شیرینم دور شین.

گوش به حرفم نمی دهند. هر روز زیاد و زیادتر می شوند. شهر امن و امان شده، بیماری از شهر رفته است. دخترم با گلدان گلی در دستش به خانه مان می آید. نگاهی به گیاهانم می اندازد. سر تکان می دهد و با حرص می گوید: مادر جون دوباره زیاد آبشون دادی؟

ساقه بی جانشان را یکی یکی از درون خاک بیرون می کشد. ریشه ای بر جا نمانده، پوسیدگی به بخشی از ساقه هم سرایت کرده است. دخترم ساقه پوسیده را میان انگشتانش می گیرد و اندک فشاری می دهد. می گوید: مادر من، ببین چه بلایی سرشون آوردی! سیاه شده ، پوسیده، مرده.

دستش را به سمت گلدان جدید نشانه می رود. لبخندی روی لبانش می نشیند. می گوید: دیگه این یکی رو خودم میام آبش میدم. شما خودتونو تو زحمت نندازین. خدا رو شکر بیماری از شهرمون رفت. دیگه زود به زود بهتون سر می زنم.

خوشحال هستم که اوضاع به حالت عادی برگشته است. به آشپزخانه می روم تا چایی بریزم.

 

۱۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

آیا کسی هست که بتواند جلو خواست خدا را بگیرد؟

مریم به صورت طفلش چشم دوخته بود. از خوشحالی اشک درون چشمانش جمع شد. با خودش گفت: نیومدی نیومدی حالام که اومدی تو چه اوضاعی اومدی؟!

خاطره سال گذشته از جلو چشمانش گذشت. سوار اتوبوس بود. به حرف مسافران روبرویش گوش می داد. روبرویی می گفت: داشتن بچه واجبه؟

کناری با صورتی بی حالت جواب داد: بالاخره برای بستن دهن خونواده شور لازمه.

روبرویی صورتش را در هم برد و گفت:گور پدر خونواده شور

مریم لبخندی زد و گفت: بچه داشتن واجب نیس مستحبه

خانم روبرویی چشم هایش را درشت کرد و رو به خانم کناریش گفت: میبینی میگه واجب نیس.

اتوبوس نگه داشت. خانم کناری پیاده شد . خانم روبرویی رو به مریم گفت: بچه به چه درد می خوره. شما بچه داری؟

مریم آهی کشید و گفت: بچه خواص خودشو داره. نه ندارم. ما دیگه منقرض شدیم رف.

خانم لب هایش را جمع کرد و گفت: خوش به حالت بچه نداری. انقد به من گفتن این کارو بکن اون کارو بکن تا آخرش گفتن هر شب تا یک سال یه دور تسبیح استغفار کن با این آخری خدا بهم بچه داد. ولی الان کجاس. تهرون ور دل شورش. اصلن نمیگه مادریم داره. حالا شمام اگه میخوای از انقراض درآی ، میتونی استغفار کنی تا خدا بِت بچه بده.

مریم از این پیشنهاد خوشحال شد. از همان شب، استغفار را شروع کرد؛ اما خبر نداشت زمان تولد فرزندش با شیوع بیماری واگیردار مصادف خواهد شد.

بچه را برای سعید بردند. سعید او را در آغوش گرفت. درون گوش هایش اذان و اقامه گفت. سرش را بالا گرفت و گفت:خدایا خودت خواستی. خودتم حفظش کن.

۱۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱

خانوم ناهار چی داریم؟

امیر طبق عادت همیشگی اش سر ساعت پنج صبح بیدار شد. تا دم در رفت. منتظر مهناز بود که مثل همیشه برای بدرقه دنبالش برود؛ اما خبری نشد. دستگیره در را رو به پایین فشار داد. صدای مهناز بلند شد: امیر جان کجا؟

امیر مثل کسی که از خواب بپرد. دستش را کشید. خنده ای کرد و گفت:حواسم نبود. داشتم می رفتم شرکت.

مهناز برای ادای نماز بلند شد. به طرف روشویی رفت تا وضو بگیرد. گفت:عزیزم نمازتو بخون برو بخواب.

امیر لباس های بیرونیش را کند. نماز خواند. اما به خواب در آن ساعت عادت نداشت. از این پهلو به آن پهلو چرخید؛ اما خوابش نبرد. به صورت آرام مهناز خیره شد. دوست نداشت بخوابد. می خواست کاری انجام دهد. بلند شد، کتری را روی اجاق گاز گذاشت. تلویزیون را روشن کرد. شبکه ها را دنبال برنامه جالبی زیر و رو می کرد که صدای مهناز بلند شد:امیرم نمیذاری بخوابما.

امیر با بی تفاوتی گفت: چه کارت دارم؟

امیر، صدای عصبی مهناز را به زحمت شنید که گفت: کارم نداری که. صدا تلویزیون رو اعصابمه.

امیر با حالتی گرفته تلویزیون را خاموش کرد. از قفسه کتابها کتابی برداشت. مشغول مطالعه شد. آب جوش آمد. قوری چایی را گذاشت روی کتری تا دم بکشد. چایی آماده شد. سفره را انداخت. بساط صبحانه را چید. با صدای بلند گفت: خانومم نمیای با هم صبحونه بخوریم؟

مهناز با صدایی خواب آلود جواب داد: خوابو کوفتم کردی. میل ندارم.

امیر حرفی نزد. ابروهایش در هم رفت. ساکت و آرام صبحانه خورد. منتظر مهناز شد تا برای نهار درست کردن بلند شود.

ساعت دوازده، مهناز با چشم های پف آلود جلو امیر ایستاد. گوشی تلفن را برداشت. امیر پرسید: خانم جون نهار چی داریم؟

مهناز لبخندی زد و گفت: صبر کن الان سفارش میدم.

امیر دهانش باز ماند. گفت: می دونی من برا چی تو خونه ام؟

مهناز شانه هایش را بالا انداخت و گفت: این چه سؤالیه؟ به خاطر کرونا دیگه.

امیر گوشی تلفن را از دست مهناز گرفت و گفت: انگار خبر نداری گفتن سعی کنین از بیرونم غذا نگیرین. بعدم میخوام دست پخت خانمم رو بخورم.

مهناز به مِن و مِن افتاد. نمی دانست با آن زمان کم، چه غذایی باید درست کند.

امیر لبخندی زد، گفت: خانوم کار نداره استانبولی درس کن. زودم آماده میشه. منم کمکت می کنم.

 

۱۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰