به نام او که هر چه هست از آن اوست ...

رحمت الهی

دستش را گذاشت تو دست مادر. با هم وارد خانه سادات خانم شدند. داخل اتاق شلوغ بود. به بالا سرش نگاه کرد. سادات خانم جلو آمد. با تک تک خانم ها دیده بوسی کرد. زهرا وسط قدهای بلند و چادرهای بهم پیچیده گم شد. دوست داشت سادات خانم با او هم روبوسی کند. با خودش گفت:چرا با من روبوسی نمی کنه؟ منم می خوام بهش زیارت قبولی بگم. یعنی ما بچه ها آدم نیستیم؟           

 مادر، زهرا را جلو برد؛ زهرا، جلو مادر و مقابل سادات خانم ایستاد. مادر به صورت گل انداخته زهرا نگاه کرد. رو به سادات خانم گفت:گل دختر منم اومده به شما زیارت قبولی بگه.

سادات خانم با لبخند یک قدم به زهرا نزدیک شد. مقابلش نشست. او را در آغوش فشرد. صورت گل انداخته او را بوسید. زهرا هم با او دیده بوسی کرد و زیارت قبول گفت. سادات خانم بلند شد. سینی روی طاقچه را برداشت. جلو زهرا گرفت: اینم سوغات شما. بفرمایید.

زهرا کتابچه ای از داخل سینی برداشت. وسط کتابچه پارچه سبزی قرار داشت. مادر زهرا به سادات خانم گفت: راضی به زحمت تون نبودیم.

-زحمتی نیست. حضور بچه ها تو اینجور مراسما رحمته. ما هم باید قدر نزول این رحمتای الهی رو بدونیم.

لبخند روی لبان زهرا نشست. کتابچه را به سینه چسباند. دنبال مادر به راه افتاد.

۱۶ آذر ۹۹ ، ۲۲:۰۳ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد

فریاد کشید. آجر را بلند کرد. بالای سرش برد. آتش خشم از درونش شعله ور شد و دستش را هدایت کرد. ناگهان صدای فریادی به گوشش رسید: «آی عمو، دست نگه دار. یه دقیقه صبر کن.»

دستش ثابت ماند. آجر وزنش را روی دست او انداخت. صدا دوباره بلند شد: «دستت خسته میشه. منو بذار زمین لطفا.» صورتش را به طرف آجر چرخاند. آجر لبخندی زد و گفت:«می خوای با من چیکار کنی؟»

جوان آجر را روی زمین پرت کرد. از آن فاصله گرفت. زبانش به تته پته افتاد. آجر بلندتر از قبل خندید و گفت: «ترسیدی؟ نترس. دو دقیقه قبل منو بلند نکرده بودی بزنی تو سر این بنده خدایی که دو متر اونطرفتر ایستاده؟ حالا از چی می ترسی؟ از اینکه زبون درآوردم؟»

جوان با غرور به دیوار تکیه داد. کف یکی از پاهایش را به دیوار چسباند. دستی به ته ریش مشکی روی صورتش کشید و گفت: کی گفته من ترسیدم؟ من از بزرگتر توام نمی ترسم تو که یه آجرپاره ای.»

تلخندی روی لب کج آجر نشست و گفت: «باشه، قبول. تو ازم نترسیدی. حالا بگو ببینم چرا منو از روی زمین برداشتی؟ واقعا می خواستی بزنیم تو سر اون آقاهه؟ آخه چرا؟»

جوان با حالتی عصبی به سمت آجر خیز برداشت و گفت: «چرا داره؟ نشنیدی چطور با حرفاش منو جلو دوستام خورد کرد؟»

آجر با لحنی تمسخرآمیز جواب داد: «گیرم با زبونش خوردت کرده باشه. تو باید با آجر خوردش کنی؟»

جوان با صورتی برافروخته گفت: «باید دق دلمو خالی می کردم. زبون من مثل مال اون انقد دراز نیست که عالم و آدمو بهم بزنه. نمی تونستم جواب درخوری بهش بدم. نمی تونستم بی جوابم بذارمش.»

آجر لحظه ای ساکت ماند. جوان کنار او نشست. رنگ سفید دوباره به صورتش بازگشت. آجر گفت: «به این فکر کردی که اگه خدایی نکرده بلایی سرش می اومد معلوم نبود تو دادگاه ها و زندانا گرفتار میشدی؟ اگه سرت رو پایین می انداختی و با متانت و کم محلی از کنارش رد میشدی بعد یه مدت خودت حساب کار دستش می اومد.»

جوان آب دهانش را کنار کوچه تف کرد و گفت: « مکعب مستطیلی چی فکر کردی؟ این دفعه اولش نبود که. این یارو پررو تر از این حرفاس.»

آجر آهی کشید و گفت: «حداقل می خواستی دق دلتو خالی کنی بهش می گفتی، زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد. اینطوری خیلی بهتر اینه که خودتو به روزگار سیاه بنشونی و چند تا خونواده رو بدبخت کنی.»

جوان آجر را از روی زمین برداشت. بلند شد. آن را روی بقیه آجرها گذاشت. چشم ها و گیجگاهش را قدری مالید. به سمت خانه به راه افتاد.

۰۶ آذر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خواستن توانستن است

پله ها باریک و رک بود. پیر زن ها به سختی از آن بالا می رفتند. عشق و علاقه به یادگیری تمام سختی ها را برایشان تحمل پذیر می کرد. کوچک و بزرگ، پیر و جوان یک روز در هفته در پایگاه بسیج دور هم جمع می شدند. به صحبت های سخنران گوش می دادند. از اوضاع مملکت مطلع می گشتند. گاهی برایشان احکام می گفتند. اردو و کلاس های هنری می گذاشتند. پیرزن روخوانی قرآن می دانست. نمی خواست علمش تنها برای خودش باشد. زودتر از همیشه به پایگاه بسیج محل رفت. از فرمانده پایگاه اجازه گرفت. قبل از آمدن سخنران پشت بلندگو اعلام کرد: خانما از این هفته ، بعد از جلسه هر کس خواست بمونه روخونی قرآن یاد میدم.

هفت نفر ماندند؛ چهار پیرزن و سه خانم میانسال. یکی می گفت: خانوم خدا خیرت بده خیلی وقته کسی نیومده اینجا قرآن یاد بده. دیگری گفت: خانوم حالا ما یاد می گیریم؟ سومی گفت: خانوم با این قرآن عربیا اسمش چی بود؟ یکی از خانم های میانسال جواب داد: منظورت عثمان طه ست؟ پیرزن گوشه چادرش را کنار روسریش فرو برد و گفت: آره ننه، همونا. از اونام یاد میدی؟

پیرزن در جواب سؤال آخر گفت: من خودم با قرآن فارسی بلدم. برا اون باید از دخترم بخوام بیاد یادتون بده.

دختر پیرزن یک سالی از طلبگی اش می گذشت. تازه از امتحانات پایان سال تحصیلی فارغ شده بود. یک ماهی اول کلاس، رسم الخط عثمان طه را آموزش می داد. هر جلسه پیرزن ها آموخته هایشان را فراموش می کردند. او مجبور بود دوباره درس قبل را تکرار کند. یک روز یکی از آنها پرسید: دخترم راستشو بگو؛ ما با این سن و سالمون چیزی یاد می گیریم؟

دختر لبخندی زد و گفت: خانوم جون چرا که نه؟! خواستن توانستنه. اگه بخواید حتما می تونید.

پیرزن سرش را پایین انداخت و گفت: خدا خودش شاهده چقد می خوام یاد بگیرم ولی دیگه مغزم نمی کشه.

دختر دست هایش را رو به آسمان بلند کرد و گفت: توکلتون به خدا باشه. از خودش بخواید حتماً میشه.

چند سالی از آن روز گذشت. دختر و مادرش از آن محل رفتند. یک روز دختر برای دیدار دوستان قدیم به پایگاه بسیج محله قبلشان برگشت. بعد از اتمام جلسه، همان پیرزن مشتاق یادگیری رسم الخط عثمان طه را دید. پیرزن لبخند رضایت بر لب داشت. به سمت او رفت. بعد از دیده بوسی گفت: خانوم همش دعاتون می کنم؛ هم شما و هم مامانتونو.

لبخند ملیحی روی لبان دختر نشست. گفت: من که کاری نکردم. همه زحمتای کلاس رو دوش مامانم بود.

پیرزن با اشتیاق گفت: نه خانوم اینطور نگید. نمیدونید شما چه کمک بزرگی بهم کردید.

دختر با چشم های درشت شده اش پرسید: مگه من چه کردم؟

پیرزن جواب داد: یه روز تو محله خودمون رفتم جلسه قرائت قرآن. همه قرآن هاشون عثمان طه بود. نوبت من شد. مسئول جلسه اظهار شرمندگی کرد که قرآناشون عثمان طه است و من نمی تونم بخونم. منم فوراً جواب دادم بلدم بخونم. وقتی خوندم همه دهنشون باز مونده بود.

۰۴ آذر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تمرین سخت

هفته بسیج اجرا داشتند. باید تا روز اجرا سخت تمرین می کردند. لباس های گشاد پلنگی شان را پوشیدند. وارد سالن شدند. یکی از دوستانش به سفارش مربی وسط باشگاه روی زمین نشست. حالت سجده گرفت. دو دستش را پشت گردن قلاب کرد. با صدای سوت مربی همه به صف شدند. او گفت: یکی یکی از رو دوست تون بپرید. اون طرف رو زمین پشتک بزنید. فوراً بلند بشید تا نفر بعدی بهتون نخوره.

تند و پشت سر هم بعد از چند قدم دویدن، پرش، فرود روی دست ها و پشتک وارو زدن بلند می شدند و کناری می ایستادند. یک نفرِ سجده رفته، به پنج نفر رسید.

سه نفر در صف ایستاده بودند تا به نوبت از روی افراد وسط باشگاه بپرند. دل مهسا ریخت. در پرشِ دفعه قبل، نزدیک بود روی نفر چهارم بیفتد. جرأت پریدن نداشت. پاهایش می لرزید. مربی با اشاره گفت: بپرید.

مهسا به آخر صف رفت. دو نفر جستی زدند و آنطرف فرود آمدند. نوبت مهسا شد. شتاب گرفت. دوید. تا نزدیک نفر اول رسید. همان جا خشکش زد. مربی سوت زنان جلو آمد: چرا می ترسی دختر؟ بپر. تو میتونی.

- نه خانم، من میترسم بیفتم رو بچه ها.

- یه بسیجی از هیچی نمی ترسه. از دور بِدو و با شتاب بدنت رو بکش و از رو همه بپر. اونطرف می بینمت. به بچه ها فکر نکن. چشماتو ببند و بپر.

مهسا عقب نشینی کرد. بچه ها را از دور دید. زیر لب بسم الله گفت. با سرعت به طرف دوستانش دوید. نزدیک آنها چشمانش را بست. یا علی گفت و پرید. آنطرف روی دستانش فرود آمد. با صدای کف زدن مربی  برخاست. دوستش از آخر صفِ سجده رفته ها بلند شد و گفت: خسته نباشی دختر. نیمه جونم کردی. گفتم الانه که روم بیفتی. خدا خدا می کردم که کارتو درست انجام بدی.

مهسا خندید. دستش را روی کتف دوستش گذاشت و گفت: پس به خاطر دعای شماها من اونجا که باید فرود اومدم. انگار بازم باید تمرین کنم.

۰۲ آذر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

هدیه تولد

حسابی حالش گرفته بود. انگار برای هیچ کس اهمیت نداشت او چه روزی به دنیا آمده است. در هر بهار زندگیش جشن تولد که هیچ، حتی به او تبریک هم نمی گفتند. حتماً پیش خودشان فکر می کردند: برای چه تبریک بگوییم؟ مگر گرفتار دنیا شدن هم تبریک دارد؟

اما روز تولد برای او یادآور یک اتفاق خاص و بزرگ بود. تولد او یادآور روز منت گذاری خدا بر پدر و مادرش بود. روزی که خدا مراقبت از او را بر عهده آنان قرار داد تا تلاش کنند این موجود ناتوان را به توانمندی برسانند. روزی که او به دنیا آمد تا بیاموزد و رشد کند.

دستش را درون جیب شلوار خاکی رنگش فرو برد. چند اسکناس تا خورده از آن بیرون آورد. روی پله های ورودی خانه نشست. اسکناس ها را شمرد. فکر کرد چه چیزی می تواند بهترین هدیه تولدش باشد؟ زیر لب زمزمه کرد: اگر من به دنیا آمده ام تا بیاموزم و رشد کنم پس بهترین هدیه باید ....

با عجله در را باز کرد و به طرف کتابفروشی رفت. داخل مغازه شد. سفیدی برف روی موهای فروشنده نشسته بود. عینک به چشم داشت. پوست گردن فروشنده او را یاد کاغذ مچاله شده انداخت. فروشنده با لحنی مهربان امّا جدی پرسید: پسرم می توانم کمکت کنم؟

پیرمرد مثل او قد بلند بود. عمار دستی بین موهای مشکی اش کشید و گفت: بله آقا، ممنون می شوم کتاب گناهان کبیره را برایم بیاورید.

پیرمرد کتاب را از بین قفسه های مغازه پیدا کرد. با دستمالی خاکش را گرفت و گفت: اگر چانه نزنی خودم بیست درصد تخفیفت می دهم ؛ ولی اگر بخواهی چانه بزنی از تخفیف خبری نیست.

صورت عمار گل انداخت و گفت: آقا، ارزش کتاب بیش از این حرف هاست. شما قیمت بدون تخفیف هم بگویید تقدیم می کنم.

فروشنده لبخندی زد. روی جلد کتاب را دید و با احتساب بیست درصد پول کتاب را از عمار گرفت. عمار خوشحال و خندان کتاب را به سینه اش چسباند و گفت: تولد بیست سالگیت مبارک.

۲۴ آبان ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تیله های رنگی

نمی توانست جلو اشک هایش را بگیرد. مدام دستش را از دست مادر بیرون می کشید و مثل کسی که چیز مهمی را گم کرده باشد روی زمین را می گشت. مادر دستش را گرفت. مقابلش نشست و گفت: چه اتفاقی افتاده؟ چیزی گم کردی؟

داغ دلش تازه شد. بغضش ترکید. با گریه و بریده بریده گفت: ب..ل..ه.

مادر با دست اشک هایش را پاک کرد. او را در آغوش گرفت و گفت: چیزی نیست. حالا چی گم کردی؟

هق هق کنان جواب داد: تیله هایم را.

مادر با خنده گفت: تیله، یعنی انقدر ارزش دارد که برای گم شدنشان گریه کنی؟

ریحانه گریه اش بیشتر شد و گفت: بله. آخر...

مادر نگذاشت حرفش را ادامه دهد: آخر ندارد. بیا برویم. چیزی که در شهر فراوان پیدا می شود، تیله است.

چند سال از آن ماجرا گذشت. ریحانه چشمانش را به چشمان رنگی سعید دوخته بود. سعید از رئیس جمهور جدید آمریکا و تجدید برجام حرف می زد. خوشحال بود که تحریم ها لغو خواهند شد و با شوق از رونق کار و کاسبی ها می گفت. ریحانه از کنار سعید بلند شد و به طرف کمدش رفت. از داخل وسایلش جعبه چوبی کوچکی را بیرون آورد. کلید بندانگشتی آن را درون قفل کوچکش چرخاند. در جعبه را باز کرد. به سعید گفت: تا حالا درباره این جعبه با شما حرف زده ام؟

سعید چشمانش را درشت کرد. خیره به جعبه جواب داد: نه. داخلش چیست؟

ریحانه دو تیله رنگی از داخل جعبه بیرون آورد. به سعید نشان داد و گفت: دوست داری داستان این ها را بدانی؟

سعید تیله ها را گرفت و روی کف دستش غلطاند و گفت: حتماً.

ریحانه ابروهایش را در هم برد. به سال ها قبل برگشت. روزی که سه یا چهار سال بیشتر نداشت. مادرش می خواست به دکتر برود. او را برای چند ساعتی خانه همسایه گذاشت. همسایه دو پسر داشت. زن همسایه وقتی خواست غذا درست کند، فهمید پیازشان تمام شده است. هر چه به پسرها گفت: بروید یک کیلو پیاز برایم بخرید. بهانه آوردند و نرفتند. او هم چاره ای ندید جز اینکه ریحانه را به آنها بسپارد و خودش برای خرید بیرون برود. ریحانه عادت داشت همیشه با گوشواره اش بازی کند. دعواهای مادر هم نتوانسته بود این عادت را از سر او بیاندازد. پسر بزرگ همسایه کنار ریحانه نشست و گفت: گوشواره هایت را به من میدهی؟

ریحانه سرش را بالا انداخت و محکم گفت: نُچ.

پسر کوچکتر هم کنار برادرش آمد به او چشمکی زد و گفت: اگر گوشوارهایت را به ما بدهی ما هم به جایش به تو یک چیز خوشگل می دهیم.

ریحانه همانطور که با گوشواره ها بازی می کرد، پرسید: مثلاً چه چیزی؟

برادر بزرگتر لبخند زنان جواب داد: تیله های رنگی.

ریحانه پشتش را به آنها کرد و گفت: دروغ می گویید.

ناگهان مشتی جلو صورت او باز شد. دو تا تیله رنگی داخلش بود. ریحانه دستش را جلو برد تا آنها را بردارد. مشت بسته شد. ریحانه به طرف برادرها برگشت. هر چه تقلا کرد تا تیله ها را از آنها بگیرد، فایده نداشت. برادر بزرگتر گفت: خودت را خسته نکن. گوشواره هایت را بده تا تیله ها را به تو بدهم.

ریحانه قدری فکر کرد. گوشواره هایش را دوست داشت؛ امّا نمی توانست از تیله ها هم دل بکند. دست برد و گوشواره ها را بیرون آورد. تیله ها را گرفت و گوشواره ها را به برادر بزرگتر داد. بعد گفت: اگر مادرم پرسید گوشواره هایت کجاست؟ چه جوابی به او بدهم؟ میگویم دادم به شما دو تا.

برادر بزرگتر با تبسمی موزیانه گفت: آنوقت ما هم میایم تیله ها را از تو پس می گیریم.

برادر کوچکتر اندکی جلو آمد و دلسوزانه گفت: بگو گمشان کرده ای. آنوقت دیگر دعوایت هم نمی کند.

سعید سری تکان داد و پرسید: واقعاً تو این کار را کردی؟

ریحانه سرش را پایین انداخت و با ابراز شرمندگی گفت: بله.

سعید با چشم هایی که نزدیک بود از حدقه بیرون بپرد، پرسید: الان این ها هم همان تیله هاست؟

ریحانه خنده تلخی کرد و گفت: نه آنها گم شد. اینها را مادرم برایم خرید.

سعید با ناراحتی گفت: به مادرت گفتی که گوشوارهایت را چه کار کردی؟

ریحانه با چهره ای ماتم زده جواب داد: آن سال نه. می ترسیدم بگویم، دعوایم کند. چند سال که از ماجرا گذشت و به محله دیگری نقل مکان کردیم، قضیه را به او گفتم. مادرم، فقط خندید. چند روز بعد هم این جعبه را برایم خرید و سفارش کرد؛ از این تیله ها خوب مراقبت کنم. داستان برداشته شدن تحریم ها و امید به برجام تکرار همچین ماجرایی است.

۲۲ آبان ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

جان پدر کجاستی

جلو آینه ایستاد. بالای روسری اش را صاف کرد. دستی به صورتش کشید. چشمش به قوطی کرم مقابل آینه افتاد. در قوطی بسته بود. این دفعه با تردید بیشتر صورتش را لمس کرد. با صدای پدر به سمت او برگشت: «جان پدر دیرت نشه؟»

مادر در حالی که دستانش را روی هم می کشید، جلو آمد. صورت او را نوازش کرد و پرسید: «کرم زدی؟»

- نه مادر جان، می بینی امروز چه خوشگل شدم؟

- کلاسای امروزت واجبه؟ میشه امروز نری؟

چشمان خمار و بادامی اش را درشت کرد و گفت: «آخه مادر جان کلاس کلاسه دیگه. واجب و مستحب نداره. باید برم وگرنه از بقیه عقب می مونم.»

مادر مِن مِن کنان گفت: «آخه دیشب خواب بد دیدم. نگرانم. خاطره کشتار چند وقت پیش بچه مدرسه ای ها از دیشب سوهان روحم شده.»

پدر در را باز کرد و گفت:«خانوم جان بد به دلت راه نده، به خاطر راحتی خیال شما امروز منم باهاش میرم.»

فضه خنده کنان گفت: «مادر جان بیخود نگرانی، دانشگاه ما از اینجا هم امن تره هیچ تروریستی نمی تونه واردش بشه. از پنج درش حفاظت میشه.» کیف سیاهش را روی کتف انداخت. گوشی همراهش را درون کیف گذاشت. یک دفعه دیگر چهره اش را درون آینه دید زد. لبخند روی لبانش نشست. همراه پدر از خانه بیرون رفت. خنکای نسیم پاییزی روی گونه هایش رنگ قرمز پاشید. چشمان مادر ملتمسانه از پشت در او را بدرقه کرد.

از ابتدای ساعت کلاس استاد از حقوق بشر حرف می زد. فاطمه از پنجره بیرون را پایید. سه نفر با لباس نظامی وارد دانشگاه شدند. گوشه آستین مانتو فضه را کشید. لبخند زنان و آهسته گفت: «فضه، فضه، ببین از طرف سازمان حقوق بشر برا حفاظتمون نیرو فرستادن.» فضه تمام حواسش به حرف های استاد بود. زیر لب کلمات را جویید:«بی مزه.» فاطمه کمی به فضه نزدیک تر شد و گفت:«به خدا راست می گم. تازه انگار فهمیدن ما داریم دربارشون حرف میزنیم دارن مستقیم به طرف دانشکده ما میان.» فضه با بی حوصلگی گفت:«مگه میذاری دو کلمه حرف استاد رو بفهمیم. ببینیم این سازمان ملل برا اجرای حقوق بشر چه می کنه؟!»

فاطمه خواست زبان بچرخاند و جواب فضه را بدهد که درِ کلاس با صدای مهیبی روی پاشنه چرخید و به دیوار اصابت کرد. فضه هنوز به حقوق بشر فکر می کرد که گلوله ای سینه اش را شکافت. رگبار گلوله جسم بی دفاع شان را نشانه رفت. استاد، فاطمه، فضه، محمد، غلام و ... مثل برگهای پاییزی از روی صندلی بر زمین ریختند. اصابت گلوله دیوارهای کلاس را جا به جا سوراخ کرد. نظامیان وقتی از گرفتن جان همه افراد کلاس مطمئن شدند به طبقه بالایی رفتند و صدای گلوله این دفعه از آنجا در فضا پیچید.

صدای گوشی همراه فضه در پس فریادهای گلوله گم شد. کلاس به حمام خون تبدیل شده بود. وقتی تفنگ ها با کمک نیروهای امنیتی آرام گرفتند. دست یکی از مسئولان دانشگاه به سمت گوشی همراه بیرون پریده از کیف فضه دوید. قرمزی خون فضه، گوشی همراهش را رنگ کرده بود. صد و چهل و دو تماس بی پاسخ نشان از دل بی قراری داشت که آرام جانش پر کشیده بود. با خواندن پیام روی صفحه گوشی فضه، اشک از چشمان حاضران جاری شد: «جان پدر کجاستی؟»

۲۰ آبان ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

سلام خانوم خوشگله

نزدیک ظهر بود. دیرتر همیشه از مدرسه برمی گشت. خستگی بر چهره اش نشسته بود. از میدانگاه گذشت. داخل کوچه ها پرنده پر نمی زد. با ترس اطراف را می پایید. از پیچ کوچه پیرزنی بیرون آمد. سر را به سمت او چرخاند تا سلام کند، پیرزن با صورتی گشاده ‌پیش دستی کرد و لبخندزنان گفت: سلام خانوم خوشگله.

خواست جواب بدهد که پایش داخل چاله ای افتاد و محکم به زمین خورد. پیرزن لنگ لنگان جلو رفت. دست دختر را گرفت و او را به زحمت از روی زمین بلند کرد. اشک روی گونه های گرد گرفته دختر جاده کشید. پیرزن خاک های لباس او را با دستان چروکش تکاند و با صدایی لرزان گفت: خدا رحمت کرد. جاییت که درد نمی کنه ننه؟

دختر ، سر بالا انداخت. پیرزن نگاهی به آسمان برد و گفت: الحمدلله چیزیت نشده فقط یه کم سر زانوی شلوار مدرسه ات سوراخ شده.

دختر گریه کنان به خانه رفت. مادر با دیدن سر و وضع خاکی و شلوار پاره او دو دستی بر صورتش زد و گفت: خدا مرگم بده ، چی شده؟

دختر با پشت آستین اشک هایش را پاک کرد ، بغضش را فرو داد و با شیرین زبانی جواب داد: خدا دشمناتونو مرگ بده. رفتم به یه پیرزنه سلام کنم پام رفت تو چاله و افتادم. دختر متفکرانه خنده ای کرد و گفت: دیدی مامان چی شد؟ آخرشم یادم رفت سلام کنم.

مادر زیر شلواری تمیزی را جلو او گرفت و گفت: وا ، پس چه کردی؟ سلامتو خوردی یا انداختی تو چاله؟

دختر در حال ریسه رفتن جواب داد: آخه پیرزنه پیش دستی کرد، سلام منم فکر کنم افتاد تو چاله و گم شد.

مادر دستی روی سر او کشید و گفت: ای بلا خورده، این زبونو نمی داشتی چه می کردی؟! مادر متفکرانه صلواتی فرستاد و گفت: پیامبرمونم همینطوری بود. قبل از بچه ها به اونا سلام می کرد.

۱۸ آبان ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

جامانده

سر را روی مهر تربت گذاشت. غم های عالم روی دلش سنگینی کرد. با هر تپش قلبش نام حسین درون رگ هایش جاری شد. زیر لب نجوا کرد: آقا جان چرا امسال از زیارت تان محروم شدیم؟

 آسمان ابری چشمانش باریدن گرفت. از میان ابرها گذشت. آرام از روی مهر سر برداشت. از میان پرچم های مشکی پیش رویش روزنی از نور بر صورت خیسش تابید. همه جا در هاله ای از مه فرو رفته بود.

دو زانو نشست. دست به سینه گذاشت. گنبد را در میان مه واضح تر از همیشه مقابل چشمان تارش دید. سرش را پایین انداخت. این دفعه از دور و با پاهای تاول زده دلش از داغی هجران با صدای لرزان و مکرر گفت: السلام علیک یا ابا عبد الله الحسین

۰۸ آبان ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

سه سیخ کباب

زن از صدای زنگ گوشی از جا پرید. قلبش به تپش افتاد. کتاب را بست. نفس عمیقی کشید و گوشی را جواب داد. شوهرش بود، پرسید: ناهار چی داریم خانوم؟

زن نگاهی به ساعت انداخت و با بی خیالی جواب داد: تا الان داشتم کتاب می خوردم. شمام میل داری؟برات بذارم؟

مرد با خنده گفت: چه بلایی سر شما آوردن؟ نه خانوم، نوش جونت. همین که شما می خوری برا هر دومون کفایت می کنه.

شب مرد با سه سیخ کباب به خانه برگشت.

۰۶ آبان ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰