به نام او که هر چه هست از آن اوست ...

خانما با چه لباسایی از خونه بیرون میرن؟

خانه از صدای خنده ترکید. حمید ، زهرا را صدا زد: بدو بدو یه لحظه بیا می خوام یه چیز بامزه نشونت بدم.

زهرا دستان کف آلودش را بالا گرفت. به پذیرایی رفت. کنار حمید ایستاد و به او خیره شد. حمید سرش را بالا گرفت. از دیدن لباس های خوش فرم و چسبیده به اندام زهرا لذت برد. با خنده گفت: به من نگا نکن. تو رو خدا این فیلم رو ببین.

زهرا صورتش را به طرف تلویزیون چرخاند. بازیگر زن ، مانتوی گشاد و بلند پوشیده بود. زهرا آب در حال چکه زیر آرنجش را گرفت. ناگهان خاطره ای تلخ از پیش چشمانش گذشت. نشاط، تمام اجزای صورتش را ترک کرد. در مقابل چشمان منتظر حمید، زیر گریه زد و به سمت آشپزخانه دوید.

حمید با تعجب گفت: این همه صدات کردم بیای مُد زاقارت قدیما رو ببینی و بخندی. چی شد یهو؟

زهرا با هق هق جواب داد: من همین لباسای گشادم می پوشیدم بابام اگه یه ذره مانتوم پس می رفت بدجور بهم می ریخت که چرا ما اینقد بی حیا شدیم؟ حالا شما می خندی؟

حمید به سمت آشپزخانه رفت. کنار سینک ایستاد و برای دلجویی زهرا با مهربانی گفت: حالا شما خونتو کثیف نکن.

زهرا با بغض گفت: حالا بابای خدا بیامرزم کجاست ببینه خانما با چه لباسایی از خونه بیرون میرن؟

۰۴ آبان ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

قلب سفید چسب زخم

صدای غژّ زیپ بلند شد. دستی با شتاب به طرفشان دوید. نوری از بیرون روی صورتشان پاشید و از بین تاریکی کیف ، نرگس یکی از آنها را برداشت. گفت: «می برمت تا رو زخم انگشت دالیه بشینی.»

نور ، چشمان چسب را آزرد. دل توی دلش نبود. جز تاریکی چیزی نمی دید. چشمانش را بست. بوی خاص پتوهای سربازی مشامش را پر کرد. بینی اش خارش گرفت. عطسه به جانش افتاد. با چند بار باز و بسته کردن چشمانش توانست اطرافش را ببیند. با چشمانی نگران اطراف را پایید. ساک های کولی و پتوهای چیده دور تا دور چادر را دید. چند خانم سمت راست چادر سرهایشان را درهم برده بودند. چسب گمان کرد خانم ها درباره او حرف می زنند. قلبش داشت از جا کنده می شد. نمی دانست دالیه کیست و کدام یک از آنهاست. چشم چرخاند و در گوشه دیگری خانمی را درازکش دید. دختری بلندبالا و لاغر با بلوز و شلوار مشکی، وسط چادر نشسته بود. دستان ظریف او مثل دست پیرزنی می لرزید. چسب زخم با دیدن خون روی جارو ، چشمانش را محکم بست.

نرگس بی توجه به بقیه مقابل دالیه روی موکت خاکی کف چادر نشست. چسب زخم به صورت رنگ پریده دالیه خیره شد. دالیه، انگشتش را با دست دیگر محکم گرفته بود. دلشوره تمام وجود چسب را گرفت. دالیه را نمی شناخت. لرز بر تن نازکش نشست. نرگس او را دو دستی مقابل دالیه گرفت. لبخند روی لبان ظریف دالیه نشست.

موج نگرانی صورت چسب را پوشاند. مثل کرم ابریشم، محکم به پیله اش چسبید. دالیه نتوانست کاغذ چسب را باز کند. چشم چسب، التماس کنان به دوست نرگس افتاد که کولی به دست از چادر بیرون رفت. می خواست فریاد بزند تا او را با خود ببرد. نمی خواست زخم کسی را ببندد که نمی شناسد. نرگس با لبخند چسب را گرفت. آن را اندکی به دهانش نزدیک کرد و آهسته گفت: «نترس ، دالیه از خودمونه. غریبه نیست.»    

چسب ، نفس راحتی کشید. خوشحال و خندان پیله اش را رها کرد. نرگس کاغذ را شکافت. بال های چسب را گشود و آن را روی زخم دالیه نشاند. چسب ، گرمای قلب سفیدش را نثار انگشت دالیه کرد. نرگس ، برق محبت را درون چشمان دالیه دید. دالیه روی چسب ، دست کشید و به جارو کشیدن استراحتگاه زائران حسینی ادامه داد.

۲۶ مهر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مطیع

رضا برای دل گرفته اش از گوشی روضه ای گذاشت. همزمان با زمزمه روضه ، سیم های برق را از درون لوله های برق کشی رد  می کرد و اشک می ریخت. ناگهان زنگ تماس گوشی به صدا درآمد. رضا دستش را با پشت شلوار و اشک هایش را با پشت دست پاک کرد. به شاگردش گفت: قلم و چکش رو بردار و خیلی آروم جای خط کشی هام رو بکن تا برگردم.

از ساختمان بیرون رفت. گوشه خلوتی ایستاد. صدای تق تق قلم و چکش بلند شد. گوشی را در حالت پاسخ قرار داد و به گوش چسباند. هنوز درست با دوستش حمید سلام و احوالپرسی نکرده بودند که صدای تق تق جایش را به صدای درررر درررر داد. دل رضا مثل سیر و سرکه جوشید. با خود گفت: غلط نکنم. این بچه دوباره رفت تو فاز تنبلی.

خواست جواب حمید را بدهد، تکه آجر کوچکی از دیوار جدا شد و روی پایش افتاد. سرش را بالا گرفت. بلند داد زد: آهای ، چه می کنی؟

به سرعت از پله های ساختمان بالا رفت. با فشار سر بتن کن ، آجرهای دیوار می لرزید و تکه هایش به اطراف پرت می شد. رضا پشت سر قربان ایستاد. محکم روی کتف او زد. قربان از جا پرید. بتن کن را خاموش کرد. در هاله ای از گرد و خاک به طرف رضا برگشت. کمی ماسکش را جا به جا کرد. با ترس پرسید: اوسا چی شده؟

رضا با دست خاک ها را پس زد و خشمگین گفت: مگه به تو نگفتم با قلم و چکش بکن. با اجازه کی بتن کن برداشتی؟

رضا ، منتظر جواب قربان ، گوشی را روی گوش گذاشت و گفت: حمید جون خیلی شرمنده، کارم داشتی؟

- دارم کارای پیاده روی اربعینم رو می کنم ، امسال توام پایه ای؟

رضا کمی از قربان فاصله گرفت با چهره ای درهم و لحنی غم زده جواب داد: از دلم خبر داری؛ می دونی که ماجرا چجوریه؟

- مگه چجوریه؟

قربان خیره به خاک های کف اتاق مثل مجسمه بی حرکت ایستاده بود. گرد و خاک روی مژه ها و لباس هایش نشست. رضا به طرف در ورودی رفت. ماسکش را کمی پایین آورد، آهی کشید و گفت: می خوای چجوری باشه دیگه؟ کرونا که هست. نه اینور اجازه خروج و نه اونور اجازه ورود میده.

حمید بین خندیدن و ریسه رفتن گفت: آقا رضا ترسیدیا. به حرف این دکترا گوش نده. من خودم دیروز تو کانالمون دیدم چند تا بچه ها رفتن اونور و عکس و فیلمشونم گذاشتن. اینا همش حَرفه.

رضا ابروهایش درهم رفت. گفت: نه عمو جون. این حکایتا نیست. هر چی نباشه دکترا چار کلاس بیش ما خوندن و یه چیزایی حالیشونه. از اینم بگذریم ، آقا اجازه نداده.

- کی گفته آقا اجازه نداده؟! حالا آقا یه چی گفته تو باورت شده؟ آقا راضیه.

رضا با عصبانیت به طرف قربان برگشت و گفت: دِ یه چی بگو.

حمید با لحنی ناراحت پرسید: با منی؟

رضا همراه خنده ای عصبی گفت: نه با این قربونم. دو ساعته مثِ مجسمه جلوم خشکش زده. نه حرف میزنه نه میره پی کارش.

قربان به خرده آجرهای کف خیره شده بود. آهسته و با ترس گفت: چی بگم اوسّا؟! 

رضا بتن کن را از روی زمین برداشت و گفت: چرا اینو برداشتی؟

قربان مِن و مِنی کرد و گفت: اوسّا ، خواستم کار تندتر پیش بره.

رضا بتن کن را کنار گذاشت، به طرف دیوار رفت. دستش را روی آجرها کوبید و گفت: اینا قلم و چکشم به زور تاب میارن. بیا بیرون ببین چه گندی زدی به خونه مردم.

دست قربان را گرفت و او را دنبال خود به بیرون ساختمان برد. خرابی آجرهای بیرون را نشان او داد و گفت: حالا فهمیدی چه کردی؟ برو با قلم و چکش آروم بکن.

قربان سری تکان داد و رفت. حمید با نگرانی پرسید: مگه شاگردت چه کرده؟

رضا غرق تماشای خرده آجرهای افتاده از بالای دیوار ، آهسته گفت: هیچی رفته با عقل خودش کار کنه ، زده منو داغون کرده. منم تو این اوضاع خوش ندارم با عقل خودم پیش برم و بگم آقا راضیه و رو حرف او حرف بزنم. شرمنده حمید جون.         

۲۵ مهر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

قدم اول را بردار

از بالای ماسک چشم دواند. فاصله بین نمازگزاران اجازه می داد راحت تر بتواند سید رضا را پیدا کند. چهره ها در پس ماسک هم شکل به نظر می آمدند. عاقبت ، او را از عرق چین سبز روی سرش شناخت. دعاهای بعد نماز تمام شد. با عجله به طرف سید رفت: آسید، کجا؟ می خوام چند لحظه تو خدمتت باشم.

سید با عجله به طرف در خروجی مسجد رفت و گفت: شرمنده حاجی، این روزا حال و حوصله ندارم. میشه بذاری برا بعد؟

حاجی جلو سید ایستاد و گفت:ینی چی سید جون حال و حوصله نداری؟

سید رضا با چشمانی لرزان به چروک های خنده گوشه چشم حاجی خیره شد:خودت بهتر میدونی. هر سال همچین موقعایی حسینیه و مسجد رو برا مراسم دهه اول محرم آماده می کردیم. منم این موقعا دنبال بانی برا مراسما بودم. اما امسال چی؟

ماسک حاجی از روی بینی اش سر خورد و پایین آمد. حاجی آن را بالا کشید. چند دقیقه ای سکوت کرد بعد گفت: سید جون درسته که برا حفظ سلامت مردم نمیشه تو مسجد و حسینیه مراسم گرفت، ولی نذری دادن که مشکل نداره. منم مثل هر سال اومدم بگم شب هفتم بانی منم. به کس دیگه ای قولشو ندیا.

ابروهای سید درهم رفت:آخه حاجی؟!

حاجی دستی روی سر بی مویش کشید و گفت:آخه چی؟

سید ، عرق چین را از روی سر برداشت. با دستمال ، عرق نشسته روی پیشانی اش را پاک کرد و گفت: شما در جریان نیستی انگار. سراغ هر کی رفتم که بانی بشه، دست رد به سینَم زده.

حاجی چشمانش را دراند و با تعجب گفت: مگه میشه؟ بانیای سالای قبل چی؟ 

سید سرش را پایین انداخت. عرق چین را روی سر گذاشت و آرام گفت: حالا که شده. سراغ همشون رفتم. چند تاییشون تو این گرونیا خودشونم کم آوردن چه برسه بخوان بانی مجالس امام حسین بشن. بازم بنده خداها راضی بودن به اندازه وسعشون کمک کنن ولی همه رو با هم جمع کنم به زور کفاف نذری یه شبو بده. بقیه شونم بانی کمکای مؤمنانه شدن. اونم خوبه. نمی گم بده ولی نذری دادن یه چیز دیگه است. سفره ایه که همه سرش میشینن، فقیر و پولدار مساوین.

حاجی عرق نشسته روی صورتش را با پشت دست گرفت. ابرویی بالا انداخت و آهسته گفت: سید جون، من نمی دونم. شب اول رو با همون کمکای بانیای قبلت راه بنداز، از خدا بخواه تا شب هفتم فرجی کنه.

سید ، دستی به شانه حاجی زد و گفت: قربون مرامت حاجی جون.

چراغ های تیر برق ، تاریکی کوچه را شکافت. بوی غذای نذری در فضای کوچه پیچید. چند بچه کنار در حسینیه ایستادند. سر و صدای بچه ها سید را از آشپزخانه بیرون کشید. بعضی از بچه ها کش ماسک شان را روی گوش گره زده بودند و ماسک بعضی  روی صورتشان لق می خورد. دور سید را گرفتند. سید با لحنی دلنشین گفت: پسرای گلم. غذا هنوز آماده نشده. آماده بشه خودمون میاریم در خونه هاتون میدیم.

کوچکترین پسر با صدایی غم زده گفت: آقا ما که خونمون اینجا نیست.

جوان همراه بچه ها ، پایش را روی پای او کوبید. صدای آه و ناله بچه بلند شد. سید گفت: بابا جون چرا میزنیش؟

جوان سینه ای صاف کرد و با صلابت گفت: تا تو کار بزرگتراش دخالت نکنه. آقا، شما مدیر هیئتی؟

سید با حرکت سر مدیر بودنش را تأیید کرد. جوان گفت: ما هر سال برا تکیه مون پول جمع می کردیم. روضه می گرفتیم و نذری می دادیم. امسال تکیه مونو زدیم. پولم جمع کردیم. ولی خانواده هامون مخالفن تو تکیه نذری بدیم. پیشنهاد دادن پولمونو بیاریم تا شما زحمتش رو بکشی.

سید رضا گل از گلش شکفت. سرش را رو به آسمان گرفت و ملتمسانه گفت: خدایا؛ تا اینجاش رو رسوندی بقیه شم برسون.

۲۴ مهر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۰۰ ب.ظ
روضه خانگی

روضه خانگی

تلویزیون مراسم عزاداری سال های قبل را نشان می داد. مادر اشک از گوشه چشمش جاری شد. نگاهی به پدر انداخت و گفت: ینی امسال تو محله مون روضه نخواد بود؟

پدر سرش را پایین انداخت. گفت: این ویروس لعنتی حسابی داره همه مون رو آزمایش می کنه. روضه باشه چه جور؟ نباشه چه جور؟ مگه میشه برا امام حسین مراسم نگیریم؟

بغض گلوی پدر را فشرد. حسین با سینی چایی وارد اتاق شد. سینی را جلو پدر گرفت و گفت: بفرما چایی روضه. می خوام امسال خودم چایی ریز امامم بشم.

مادر با چشمهای گرد شده پشت دست چروکیده اش زد و گفت: چی می گی بچه؟ متوجه اوضاع نیستی؟

لبخند روی لبان حسین نشست. به طرف مادر رفت. نزدیک او، پایش به کنترل تلویزیون گیر کرد و با سینی چایی جلوش ولو شد. یکی از استکان های چایی روی دامن مشکی مادر ریخت.  مادر از جا پرید. دامنش را با فاصله نگه داشت و آن را مدام تکان می داد تا خشک شود. حسین سریع بلند شد. به صورت سرخ شده مادر نگاه کرد و گفت: مامان چیزیت نشد؟

آتش خشم از چشمان مادر شعله کشید. با عصبانیت و بلند گفت: تو که از پس یه سینی چای کوچیک برنمیای چطور می خوای چایی ریز امام حسین شی؟

حسین خرده های استکان را از روی فرش برداشت و داخل سینی گذاشت. مادر به طرف اتاق روبروی آشپزخانه رفت. لباسش را عوض کرد و از آشپزخانه دستمال، جارو و خاک انداز را آورد. جلو حسین گرفت و گفت: اول خرده شیشه ها رو با جارو دستی جمع کن. بعد جارو برقی و دستمال بکش. بعدم حسابی با شامپو فرش برق میندازی؛ جناب چایی ریز.

پدر کنترل را برداشت. شبکه را عوض کرد و گفت: چیزی نشده زن، انقد بچه رو اذیت نکن.

حسین سریع بلند شد. جارو را از مادر گرفت و تند خرده شیشه ها را جمع کرد و گفت: چیزی نیست بابا. اذیت چیه؟ همش تقصیر خودمه. حواسم رو جمع نکردم. حالام دندم نرم خودم جمع و جورش می کنم. فقط شما و مامان قبول کنید من خادم امام حسین بشم.

چشمان پدر و مادر  گرد شد. همزمان با هم گفتند:کجا؟

لبخند روی لبان حسین نشست. آرام گفت: یه حسینیه آخر خیابون میخواد مراسم بگیره. منم می خوام برم هر کاری داشتن و بتونم کمکشون کنم.

پدر روی ریش های سفیدش دست کشید و گفت: حالا بذار فکرامونو بکنیم.

مادر مقابل پدر نشست. با چهره ای درهم گفت:آقا، من راضی نمی شم.

پدر استکان چایی را بالا آورد. زیر چشمی حسین را پایید. حسین دلش تاب نیاورد. جارو را کنار گذاشت و مثل کودکی خود را کنار مادر کشید و گفت: مامانی رضا بده دیگه.

مادر سرش را بالا انداخت و از حسین دور شد. حسین جلو رفت. از پشت مادر را در آغوش گرفت و گفت: مامانی راه نداره، شما رضا بده من قول میدم مراقب باشم.

صدای بهم خوردن استکان و نعلبکی پدر بلند شد. حسین چشمانش به چشمان نافذ پدر گره خورد. پدر گفت: شاید بشه کار دیگه ای کرد.

حسین موهای تازه سربرآورده روی صورتش را خاراند و گفت: چه راهی؟

پدر نگاهی به صورت پر چین و رنگ باخته مادر انداخت و گفت: با رضای خانوم تو خونه خودمون روضه بگیریم. حسینم همین جا چایی ریز باشه.

مادر جارو و خاک انداز را برداشت و در حال رفتن به آشپزخانه گفت: چه میدونم چی بگم. می گن خوبیت نداره زن رو حرف شوهرش حرف بزنه. فقط باید حواستون حسابی جمع باشه.

حسین از خوشحالی روی پاهایش بند نبود. پیشانی مادر را بوسید. سینی را برداشت و جلو پدر گرفت. پدر استکان خالی را کنار خرده شیشه ها گذاشت و گفت: خانوم توکلت به خدا باشه. مام حسابی رعایت می کنیم. اینم مطمئن باش تا خدا نخواد برگی از درخت نمی ریزه.

۲۳ مهر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

جادوی مدیر

در گاراژی شرکت با صدای غژّی باز شد. مدیر ، ماشین شاسی بلند سیاهش را با شتاب پارک کرد و با توپی پر وارد سالن شد. مقابل دار دستگاه قالی بافی ایستاد. چشمانش دو دو زنان دنبال بهانه می گشت. سر نخ های رهای روی دار نگاهش را به خود جلب کرد. ناگهان مثل انبار باروت آتش گرفت. با حرکت دست به بافنده فهماند ، دستگاه را خاموش کند. به نخ های رها اشاره کرد: مگه کوری ، نمی بینی فرش رو داری خراب می کنی؟

بافنده به نخ های رهای روی دار خیره شد، یاد روز اتمام نخ و سفارش مدیر افتاد. سهراب بعد از دیدن نخ های درجه سه به دفتر مدیر رفت و مقابل او ایستاد و گفت: تا امروز با نخ درجه یک می بافتیم ، کارمونم درجه یک بود. با این نخ جدید قراره چه کاری تحویلتون بدیم؟

گوشه لب مدیر به لبخند کنار رفت و جواب داد: همون درجه یک با همون متراژ بافت روزانه قبل.

چشمان درشت سهراب مثل گلوله ای به سمت مدیر پرتاب شد: این غیر ممکنه. اگه شما جادویی بلدی به منم یاد بده.

لبخند مدیر تمام اجزای صورت همیشه عبوسش را درگیر کرد: حساسیت دستگاه رو کم کنید تا بخاطر کیفیت پایین نخ مجبور نشید مدام دستگاه رو خاموش کنید. هر جای فرشم مشکل داشت، رفوگر درستش می کنه.

نگرانی بر چهره سهراب چنگ انداخت: این دیگه کار درجه یک نمیشه.

مدیر با عصبانیت همیشگی اش بلند داد زد: تو کارت به این کارا نباشه. حالام برو سر کارت.

صدای مدیر داخل سالن پیچید: از مشهد سفارش داشتم. امروز برگردونده. گفته درجه یک نیست. پونصد تومن ضرر کرایه رو تو باید بدی.

سهراب از روی دستگاه پایین آمد. به طرف رختکن رفت و گفت: از روزی که نخ جدید آوردی بهت شک کردم. حالا به یقین رسیدم راه من و شما از هم جداست.

مدیر بقیه کارگرها را از مقابل چشم گذراند. با گام های بلند به طرف سهراب رفت. کتف او را گرفت و گفت: کجا؟ برو سر کارت.

سهراب دست ضمختش را محکم روی دست او کوبید و گفت: از بچگی بهم یاد دادن زیر بار زور نرم. برا آدم حروم خورم کار نکنم. محتاج یه لقمه نونم نیستم. خدا روزیمو هرجا باشم می رسونه.

۲۲ مهر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تعاونی خانگی

یکی یکی جعبه ها را از حیاط به آشپزخانه آورد. لبخند روی لب هایش خانه کرد. دست استخوانی مادر را بوسید و گفت: مامان جونم اینا دست شما و آبجی خانوما رو می بوسه. می خوام تعاونی خونگی راه بندازیم. ببینم چه می کنید. اینم سرمایه اولیه.

مادر هاج و واج به جعبه های فلفل ، گل کلم ، سیب ترشی و ... خیره شد. زیر گاز را کم کرد. از آشپزخانه بیرون آمد. به نرده جلو پله های حیاط تکیه داد. با اشاره به ظرف گوجه های ترشیده وسط حیاط ، بی رمق گفت: مادر ، من هزار تا کار دارم. نباید یه مشورتی ازم می گرفتی؟ آخه این چه کاریه؟ من که به کارای خودمم نمی رسم.

امیر به طرف خواهر هایش رفت. جلویشان نشست. چشم به دستان ظریفشان دوخت. گفت: آبجی خانما این دستای پر توانتون به داد این امیر ناتوان نمی رسه؟

زهرا و زهره همزمان با هم سرشان را بالا انداختند و گفتند: ما غیر از اینکه باید به مامان کمک کنیم. باید دوخت و دوزای کلاس خیاطیمونم انجام بدیم. حالا اگه بعد از همه کارامون تونستیم در خدمت امیر الامرا باشیم، چشم.

امیر به طرف جعبه ها رفت. نگاهی به مواد داخلش انداخت و گفت: با شاید و اگه کار راه نمیفته. انگار باید خودم دست به کار بشم.

گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت: سلام داداش ، خانمت می تونه بیاد کمک؟ می خوام ترشی درست کنیم و بفروشیم. راه و چاهشم خانمت و مامان بلدن. میدونی چند ساله مامان کلی سرکه درست کرده و تو زیر زمین دست نخورده مونده. گفتم یه ترشی ارگانیک درست کنیم و بدیم دست مردم. مزد خانمتم محفوظه.

امیر جعبه سیب ترشی را داخل سینک برگرداند و گفت: تا نیروی تازه نفس میاد منم یه کاری بکنم.

امیر با آستین های بالا زده ، روی سیب ترشی ها آب ریخت و موقع شستن ، تمام جلو پیراهن سفیدش را خیس کرد. زهرا و زهره کنار امیر ایستادند. به کار کردن او خیره شدند و از نابلدی او خنده شان گرفت. زهرا چشمکی زد و  گفت: شما برو شیشه های سرکه رو از زیر زمین بیار. بعدشم باید بازاریابی کنی تا اینا رو دستمون باد نکنه. البته کمک مام مشروطه به محفوظ بودن مزدمون.

امیر پله های حیاط را دو تا یکی پایین رفت و خندان گفت: خیالتون از همه لحاظ جمع باشه قبلا با کمک هیئت امنای مسجد بازاریابی کردم و قرار گذاشتیم بابت کمکشون قدری از سود کارم صرف مخارج حسینیه بشه. مزد شمام محفوظه.

۲۱ مهر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تو بهشت ظرف و لباسا رو کی می شوره؟

ظرف ها را شست. در حال آبکشی آخرین بشقاب پرسید: آقا ، تو بهشت، ظرف و لباسا رو کی می شوره؟

آقا از داخل اتاق بلند گفت: حوریه ها.

زن ، بشقاب را روی آب چکان قرار داد. خندید و گفت: اونا برا قِر دادن آفریده شدن.

سپس قدری فکر کرد. غذای روی گاز را هم زد. آتش چشمش را گرفت و گفت: آها فهمیدم، جهنمیا ظرف و لباسا رو می شورن تا پدرشون درآد.

مرد به آشپزخانه رفت. لبخند زنان دست زن را گرفت ، بوسید و گفت: خانوم شما برو استراحت کن بقیه کارا با من.

۲۱ مهر ۹۹ ، ۱۷:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

امان از دل زینب

تریلی کنار جاده ایستاد. بعضی از پیاده روی خسته شده و پاهایشان تاول زده بود. عده ای می خواستند زودتر به حرم محبوب برسند. با اشتیاق به سمت تریلی دویدند. می ترسیدند راننده حرکت کند و جا بمانند.

 

زینب گام هایش را تندتر برداشت. شوهرش همراه پدر و برادر ثریا با سرعت به سمت تریلی دویدند. جستی زدند، دستشان را به لبه بار تریلی گرفتند و مثل بز کوهی از دیواره بار تریلی بالا رفتند. زینب هاج و واج آن ها را می نگریست: حالا با این وضع کفشام چطور بالا برم؟

 

ثریا سرعتش را بیشتر کرد. به طرف زینب برگشت و در حال دویدن گفت: بدو انگار اینجا محشره، هیچکی به هیچکی نیست. بدو ...

 

زینب با نا امیدی به مردم آویزان از دیواره یا در حال  پریدن داخل بار تریلی خیره شد. جوان ها و مردها راحت بالا می رفتند. حرص و ولع سواری از ماشین رایگان گرفتن آنقدر زیاد بود که هیچ کس دنبال راه درست سوار شدن نمی گشت.

 

زینب هنوز با تریلی فاصله داشت. ثریا چادرش را جمع کرد دستش را به حلقه روی دیواره گرفت. پاهایش را محکم به بدنه دیواره چسباند. پدر و برادرش دست هایش را گرفتند و او را بالا کشیدند. زینب مانده بود چه کند. همه بالا رفته بودند. از بالای لبه بار نگران، او را نگاه می کردند.

 

 او تنها پایین ماشین مانده بود. به دور و برش نگاه کرد. هیچ کس نبود کمکش کند. نگاهی به کفش هایش انداخت. کفش های امانتی خاله ، بزرگتر از پاهایش بود. نمی توانست روی دیواره پا بگیرد. شوهرش از بالا دست هایش را دراز کرد و با عصبانیت داد زد: چه می کنی؟ بیا دیگه. راه بیفته جا میمونی.

 

زینب دلش را به دریا زد. چادر به کمر بست. یا علی گفت و پای راستش را روی دیواره گذاشت. دستش را به حلقه روی بدنه گرفت. پاهایش روی دیواره سُر و شبنم زده لیز خورد. شوهرش دو دستی یکی از دستان او را گرفت. تمام زورش را می زد تا زینب را بالا بکشد. زینب هم برای بالا رفتن تقلا می کرد. وسط هوا آویزان بود. با خودش زمزمه کرد: اگه با این حالم ماشین راه بیفته چی میشه؟ نه بابا راه نمیفته. ینی آدم به این بزرگی رو نمی بینه؟ آخه از کجا ببینه وقتی من طرف شاگرد به ماشین آویزونم؟ خدایا کمکم کن.

 

ناگهان دستی ، دست دیگرش را از روی چادر گرفت. او را بالا کشیدند. به محض اینکه پایش به کف بار رسید، به دیواره تکیه داد ، چادر روی صورت کشید و نشست. از پشت چادر سایه مردی با لباس عربی را کنارش دید. عرق سرد شرم روی پوستش خزید. زیر چادر نگاهی به مچ دستش انداخت. دلش می خواست دستش را از جسم نحیف و لاغرش جدا کرده و به بیرون تریلی پرتاب کند. از اینکه برای سوار شدن به تریلی ناخواسته در چنین موقعیتی گرفتار شده بود از حضرت عباس خجالت کشید: همش تقصیر حمیده، حالا می مردیم یه کم بیشتر پیاده می رفتیم؟ اصلا ما اومدیم اینجا پیاده روی یا ماشین سواری؟ اصلا حالیش نیست من زنم و مثل اون با یه جست نمی تونم بپرم بالا. حداقل نرفت بگرده ببینه راه دیگه ای نداره. به اینم می گن مرد؟ دیگه حس و حال زیارتم پرید. اصلا میشه اسمشو گذاشت زیارت؟ اومدیم ثواب کنیم، کباب شدیم.

 

دوست داشت زودتر از ماشین پیاده شوند و در جایی دور از بقیه ، با حمید حسابرسی داشته باشد. در این فکرها بود که ماشین دست اندازی را رد کرد. مرد عرب با حرکت ناگهانی ماشین اندکی به او نزدیک تر شد. سمیه با شتاب خودش را کنار کشید، از زیر چادر دست برد ، پاچه شلوار حمید را گرفت و او را به طرف خودش کشید. با احساس حضور حمید در کنارش قلب پر تلاطمش اندکی آرام گرفت. صورتش را از زیر چادر به سمت کربلا چرخاند؛ به سمت حرم. بغض راه گلویش را بست. سایه زنی مقابل دیدگانش مجسم شد. زنی تنها، بدون محرمی که بتواند دست او را بگیرد و بر ناقه سوارش کند. بدون کسی که کنارش آرام گیرد. بین هزاران لاشخور که هر لحظه به تکه ای از جگرش چنگ می انداختند. زنی که دلخوشی اش بین این همه نامحرم سری بود بالای نی. دلش هوایی دمشق شد: بازم خانوم تو محاصره حرومیاست.

 

 اشکش بی اختیار روان شد. زیر لب زمزمه کرد: امان از دل زینب.

۲۶ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عاقبت گلابی برجام

زنگ در به صدا در آمد. فاطمه چادرش را روی سر انداخته و سریع به طرف در رفت. حسن با چهره ای گشاده وارد خانه شد. کیسه های پلاستیکی میوه را روی اپن گذاشت و با لبخند گفت: زن، خر شدم.

فاطمه چادرش را درآورد و روبروی اپن آشپزخانه نشست. تمام تلاشش را کرد تا گره بر ابروهایش ننشیند. پرسید: دیگه چه کردی؟

- دیدم خیلی وقته پول نداشتم برات میوه بخرم. خر شدم و گلابی برات خریدم کیلویی بیست تومن. ولی حسابی گلابیه ها از اون گلابی های بی مزه نیست. نگاه به پوستش نکن سبزه طعمش عالیه شیرین و خوشمزه. آلو سیاه ، لیمو شیرین ، سیب و هلو انجیری هم گرفتم. خلاصه تلافی این مدت که میوه نداشتیم رو درآوردم. حالا هر چی دلت می خواد میوه بخور.

فکر پنجاه تومنی که حسن بابت گلابی داده بود ، فاطمه را رها نمی کرد: نگفته بودم من از اون زن سوسولا نیستم، میوه لک دارم از گلوم پایین میره. حالا چارتا لک داشته باشه جایی نمیره قسمت خرابشو میندازم سرکه بشه ، قسمت خوبشم یا می خورم یا کمپوتش می کنم. چرا میوه گرون خریدی؟

حسن دست برد و یکی از گلابی ها را بیرون آورد، جلو فاطمه گرفت و گفت: گلابی لک داراشم دیدم می گفت کیلویی دوازده تومن تازه از اون بی مزه ها بود. اینا چیز دیگه اس. تازه اینم گلابی درجه دو بود، درجه یکش را که می گفت؛ سی و پنج تومن.

- ینی گلابیم مثِ دلار سه نرخی شده؟

- آره، این یکی گلابی برجامه. تو رو خدا نگاش کن فاطمه خانوم شبیه نیست؟ البته به دهن بعضیا طعم سیب زمینی های مفت دولت قبل رو داره.

- آره واقعا ، خیلی شبیهه.

حسن، گلابی را با ذوق شست، نصفش را خورد و نصف دیگرش را به فاطمه تعارف کرد. طعم و شیرینی گلابی نظر فاطمه را عوض کرد. گفت: ممنون که انقد به فکرمی.

فردا صبح فاطمه یکی از گلابی های نرم شده و رسیده را شست و خورد. شیرینی گلابی حسابی به دهانش مزه داد. بین گلابی ها ، دنبال گلابی نرم شده گشت. یکی از گلابی ها حسابی نرم شده بود. آن را برداشت. با خود گفت: اگه نخورم فردا دیگه به درد خوردن نمی خوره. اونوقت گلابی برجام به این گرونی باید بره تو لیست سرکه شدن.

روی گلابی لکه ای بود. آن را با دندان گرفت. خواست گاز بزند که کرمی از داخل گلابی سرش را بیرون آورد. فاطمه گلابی را از وسط نصف کرد. تمام گوشت نرم شده گلابی لانه کرم ها شده بود. یکی را می گرفت. دیگری به بیرون سرک می کشید تا فاطمه می خواست از گلابی جدایش کند دوباره داخل گوشت گلابی فرو می رفت. تعدادشان زیاد بود. معلوم نمی شد چندتا هستند. فاطمه بی خیال لذت چشیدن طعم گلابی شد. آن را خرد کرد و برای سرکه شدن کنار گذاشت.

۲۲ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰